1- خب، حالا که این بلاگر بعد از چند مورد ناز کردن باز شده، میخوام یه چند شماره ای" شرح حال" بنویسم. امروز غروب داشتم به این فکر میکردم که چه قدر دلم برای اون چند شماره ای ها که اون اوائل وبلاگنویسیم می نوشتم و اگه ادامه میدادم به بیست تا هم میرسید، تنگ شده! نمی دونم من ساکت شدم یا حرفی نیست یا قانونش اینه یا چی؟
.
2- امروز بعد از ناهار، یه ماگ از این کافی میکس های نسکافه درست کردم و بعد از اینکه کمی خنک شد، رفتم روی مبل نشستم و شروع کردم به یواش یواش هورت هورت نوشیدنش. بعد تو همون موقع به این فکر کردم که چه قدر خوبه این مدلی، یعنی آدم تو خونه باشه و کولر هم روشن باشه و تو این گرما بیرون نباشه و بعد هیچ کس نباشه جز خودش و انقدر دور و بر آدم ساکت باشه و...
همینطوری که این فکرها رو میکردم، کافیم رو هم هر از گاهی هورت هورت میشکیدم بالا و دوباره به این فکر میکردم که بهتر از این نمیشه!
.
3- یه موش نمی دونم از کدوم سوراخ سمبه ای اومده بود خونۀ ما !
قضیه از این قرار بود که چند روزی سروصدای خش خش از اینور و اونور خونه میشنیدم ولی حدس نمیزدیم که موش سه طبقه رو بالا اومده باشه تا خونۀ ما. بیشتر این سر و صدا و خش و خش ها رو به جن و روح و این جور چیزها نسبت میدادم تا موش!
تا اینکه یه روز از روزایی که خونه بودم و نشسته بودم پشت کامپیوتر، رویتش کردم . یه موش زرد مایل به خاکستری کوچولو بود. من راستش از موش اونقدر ها هم نمیترسم. یعنی در حقیقت از سوسک بیشتر از موش میترسم تا این حد که اگه از این سوسکهای بزرگ فاضلاب ببینم تو خونه، پس می افتم. موش هر چند نباید خونه باشه ولی خب، بودنش تا قبل از شنیدن اظهارات و تجارب فامیل و آشنایان برای من که هی از جویده شدن رختخواب و لباسها توسط موش تعریف میکردند، با وجود غیر طبعی بودن، خیلی هم سخت نبود!
بخصوص اینکه برای رفع این غیر طبیعی بودم به تله و چسب موش متوسل شدیم و افاقه نکرده بود و تا قبل از اون حرفها به فکر همزیستی مسالمت آمیز با موش افتاده بودم تا تلاشی دیگه برای به دام انداخت!
بعد از توصیه ها و رهنمودهای خانواده و فامیل ، عزممون رو جزم کردیم، یه تلۀ درست و درمون مدل قفسی گیر آوردیم، از یه سوسیس سرخ شده به عنوان طعمه استفاده کریدم و منتظرش شدیم. چند ساعت بعد تو تله افتاده بود. محمد راهی به نظرش برای کشتن موش نرسید، از طرفی هم من با آزاد کردنش تو دشت و بیابون مشکل داشتم چرا که فکر میکردم این میره و تو فاضلابها رشد میکنه و میشه یه موش بزرگ از اینهایی که تو جویهای کنار خیابون می بینیم. این شد که موند تو قفس و هی تقلا کرد برای آزاد شدنش. الان اینایی رو که مینویسم با درد و رنج می نویسم، چون کار ما که همانا زجر کش کردن موش بود، خیلی بد بود.
فردای روز به قفس افتادنش، از روزهایی بود که من خونه بودم. اون هم تو قفس تو بالکن. هی میرفتم و میدیدم چه زجری میکشه این بدبخت. از طرفی هم بنا به همون دلیلی که بالا گفتم و اینکه نکنه مثل فیلمها این موش تو لحظۀ آزاد شدن، بزرگ بشه و انتقام این قفس موندنش رو از من بگیره، دل این رو نداشتم که برم و آزادش کنم، ولی خب سعی کردم اونجایی که قفس اون بود رو با کاغذ و مقوا سایه کنم، یه مقدار نون و آب از بالای قفسریختم جلوش و این جورکارها! ولی اون بیشتر تلاش میکرد تا با دندوناش میله های قفس رو بجوه و موجود کم عقل انگار که با من قهر باشه و بخواد مرتاض گونه به خودش زجر بده، دست به نون و آب نزد. نزدیکیهای ظهر دیدم بی حال افتاده و نایی نداره و دو ساعت بعدش هم که نگاه کردم، انگار دیگه مرده بود.
هیچ وقت، هیچ وقت خودم رو بخاطر زجر کش کردن یه موجود دیگه نمی بخشم، ایندفعه اگه یه همچین اتفاقی افتاد، سعی میکنم با مرگ موش یا حتی تفنگ بکشمش و شاهد زجر کشیدن و نهایتاً مرگ یه موجود زنده نباشم!
.
4- چند روز پیش بعد از سقوط اون هواپیمای آموزش، شنیدیم که دو نفر کشته شدند. دیروز که برای خرید نون سنگک رفته بودم، دیدم یه حجله ای تو همون خیابون نونوایی گذاشتند و رو اعلامیه ها نوشتند: شهید خلبان ناکام در اثر حادثۀ هوایی و...
تو عکس تو حجله، یه چه جوون خوش بر و رویی آروم داشت لبخند میزد!. میدونید هیچ وقت اثر یه فاجعۀ کشوری رو انقدر از نزدیک ندیده بودم! پدرش از کارکنان سابق جایی هست که محمد در اونجا کار میکنه وامروز محمد برای ختمش رفته بود. میگفت تنها پسر خونواده بوده و خانواده اش خیلی ناراحت بودند.
.
5- فراز هم خوبه، یعنی خیلی خوبه!
بعضی وقتها از اینکه انقدر می فهمه تعجب میکنم و با خودم میگم یعنی من هم این طوری بودم؟ بعد میگم نه بابا ، من همچنان خنگولم! درسته که خیلی وقتهای دیگه از دل و دماغمون در میاره، ولی خب، اون موقعهایی که مثل یه دوست، مثل یه آدم بزرگ برخورد میکنه، خیلی بیشتره. همچنان به من وابستهست و اصولاً بچۀ مامانیه. یه کتاب دایره المعارف از وسایل نقلیه گرفتم براش (قبلاً یه دونه مخصوص خردسالان که جامع تر هم بود داشت) و هر شب همراه قصه اش، باید از این دایره المعارف باید براش بخونم! به دایره المعارف هم میگه دکتر معارف!
.
6- می بینم که این پست پایینی هیچ استقبال کننده ای نداشت! از اونجا که تعداد کانتها هم زیاد نبود، شاید بهتر باشه همینجا جوابشون رو بدم:
هنا جان، من معتقدم که نوشتن کارها، اونها رو جلوی چشم میاره ولی خب این نظر منه. ضمن اینکه بعد ازیه سنی آدم آلزایمر تدریجی میگیره مادر، اونوقت نیاز داره که هی کارها جلوی چشمش باشند و هی یه جورایی یکی یادش بیاره اونا رو (آیکون چشمک)!
ننه قدقد عزیر: برای اضافه کردن لینکدونی تو بلاگ اسپات، باید دردرجه اول یه اکانت گوگلی داشته باشی و گوگل ریدر هم به تبعش. بعد از این مرحله، باید برای وبلاگهایی که میخوای بخونی و تو لیست کنار وبلاگت باشند اسمی رو تعیین کنی و این رو داخل فولدری قرار بدی. بعد تو قسمت folder and tags ، فولدری رو که تهیه کردی رو قابل رویت برای عموم کنی و از همون جا add to blogrool رو کلیک کنی.
کار بعدی اینه که بیای تو بلاگر، قسمت Layout، و بعد add a gadget رو کلیک کنی روش و از صفحه ای که میاد، روی علامت + کنار Blog list کلیک کنی.بعد از این مراحل ذخیره کنی و خود لیست کنار صفحۀ بلاگرت ظاهر میشه. موفق باشی
.
7- خب دیگه برم بخوابم. من این روزها سرم یک جورهایی شلوغه ولی همه تون رو از گوگل ریدر میخونم (ببخشید شیلا جان ولی من انگار تا از این گوگل ریدر حرف نزنم، پستم، پست نمیشه به مولا). حتماً در اولین فرصت سعی میکنم به وبلاگ تک تکتون هم مثل قدیمها سر بزنم. ( چه روزهایی بود اون روزها که اول صبح به جای اینکه این صفحۀ بی رنگ باز بشه، به همۀ وبلاگها تون سر میزدم، یادش به خیر!)
خوش باشید همگی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر