تقویم تولد

Lilypie Kids Birthday tickers

۱۳۸۸ مرداد ۱۸, یکشنبه

weakest link!!

مسابقه ای بود به اسم ویکست لینک -Weakest link- از بی بی سی پخش می‏شد ومن از علاقه مندان این مسابقه بودم؛ نه نفر شرکت کننده داشت و یک مجری . چندین مرحله داشت. تو هر مرحله سوالهای عمومی از افراد به ترتیب پرسیده میشد. به ازای هر سوال درست پولی جمع میشد. اگه کسی سوال رو نمیدونست همۀ پولها یی که با جوابهای درست دیگران تو حساب رفته بود به باد فنا میرفت مگر اینکه قبل از پرسیدن سوال، این شخص کلمۀ بانک رو گفته بود تا پول ذخیره میشد. آخر هر مرحله، رای گیری بود برای اینکه چه کسی از دور خارج بشه ! این مرحله، با اون مجری صریح و جدی که خنده هم تو کارش نبود، یکی از جالبترین مراحل مسابقه بود
تو یکی از این مسابقات یه جمع نه نفری از یک خانواده اومده بودند: عروس و داماد و مادر عروس و داماد و خاله و عمه و عمو و..به نظرم یکی از هیجان انگیزترین مسابقات ویکسیت لینک بود! تو مراحل اولیه یه مقدار ریزش داشت. آخر هر مرحله باید رای ریزی میشد تا کسی از دور خارج شه، اونهم کسی که به هر حال از نزدیکانه و فردای روزگار چشم آدم بهش می افته! هرکدوم که خارج می‏شد نظری هم می‏داد راجع به این خارج شدنش! در این بین مادر داماد، داماد و عروس تا مراحل آخر پیشرفته بودند یعنی تونسته بودند پا به پای هم تا مراحل آخر مسابقه پیش برند و به سوالها جواب بدند و بقیه رو از دور خارج کنند! وقتی دوری که اینها داشتند تموم شد، مرحلۀ رای گیری بود. پسر همۀ سوالها رودرست جواب داده بود و طبعاً کسی از این دو تا نمیتونست اون رو از دور خارج کنه. مونده بود اون دوتای دیگه، عروس به خارج شدن مادرشوهرش رای داده بود، مادر شوهر هم به خارج شدن عروس. اینجا رای پسربود که میتونست سرنوشت ساز باشه. یک طرف زنش بود، یه طرف هم مادرش. باید یکی از اینها خارج میشد. فکر میکنید رای اون چی بود؟
مادرش!
اما دلیلی که برای این رای آورد جالبتر از خود رای بود! چیزی که گفت در این مایه ها بود که"مادرم دورش تموم شده و حالا نوبت ما جوونهاست"!
به منطقی بودن، غیر منطقی بودن این جواب کاری ندارم، به این فکر کنید که چه احساسی به مادر بعد از اینکه بشنوه دورش تموم شده دست میده! مادرش همونطور که خوب و جدی همۀ سوالها رو جواب داده بود. همونطور هم جدی با یه حالت بغضی تو جواب مجری که بهش گفت جالا چه احساسی داری گفت: این لحظه، بدترین لحظۀ زندگی من بود!
.
**
.
عروسی برادرم تو تالار بود! لحظه ای که داشتند می اومدن بالا، همه مون خوشحال منتظرشون بودیم. مادرم در حالیکه اسفند دود میکرد و دورشون میچرخوند، دست داد بهشون و تبریک گفت و همچنان دنبال عروس و داماد اسفند به دست بود! من حواسم به فراز بود که زیاد دور نره و پشت سر داماد باشه! یکدفعه سرم رو بلند کردم و دیدم برادرم داره دست مادرزنش رو میبوسه و دوربین هم فیلمشون رو میگیره! گفتم شاید بعدش هم مراسم ماچ کنان دست مادرم باشه. دیدم نه! رفتند! به مادرم نگاه کردم. دیدم یه گوشه انگار رو صندلی وا رفته باشه به عروس و داماد که پشتشون بهشه و ازش دور میشند رو نگاه میکنه. در حالیکه اسفند هنوز تو دستشه!
.
**
.
هدفم از گفتن اینها قضاوت کردن نبود. به درست یا غلط بودن کارشون کاری ندارم. به این فکر میکنم که چه قدر مادر بودن سخته! سخت تر ازبارداری و زایمان و شب بیداری و پاشویه کردن و پی پی و جیش شستن و نگرانی سر هر مریضی و امتحان و دیر یا زود اومدن وساپورت روحی روانی و ...،اینه که آدم ببینه بعد همۀ اینها، اونقدری که فکر میکرده، برای بچه‏ش مهم نیست!

هیچ نظری موجود نیست:

Google Analytics Alternative