تقویم تولد

Lilypie Kids Birthday tickers

۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه

سلطان غم ؟؟!!

وقتی با لگوهاش چیزی درست می‏کنه، اولین کسی که بخواد این شاهکارش رو بهش نشون بده، منم ،
وقتی تو پارک دوستی پیدا می‏کنه، بلافاصله می‏یاد پیش من تا اسم و مشخصات دوستش روباخوشحالی بهم بگه ،
هرچیزی که تو مهد کودک اتفاق می افته، از همون لحظه ای که منو تو مهدش می‏بینه، از همون دور بلند بلندبرام تعریف میکنه و تو تمام راه و حتی وقتی که رسیدیم خونه!
تمام حرفها، رویاها، ماجراهایی که بین اون و دوستاش گفته و شنیده شده، رو من هم باید بشنوم تا خیالش راحت بشه!
میگه: " فقط تو برام قصه بخون"، "تو باهام کاردستی کار کن"،"تو بهم غذا بده"، "تو بنشین پیشم تا من نقاشیم رو بکشم" ، " تو دست منو بگیر"، "تو منو بشور"، تو...
.
یک موقع‏هایی هم هست که همینطوری بی مقدمه به من میگه:"من و تو چه قدر با هم دوستیم ها"!
اون وقت، قند تو دلم آب می‏شه و تو جوابش می‏گم :"آره... خیلی با هم دوستیم" ...
حس اینکه یه نفر تو دنیا انقدر به من وابسته‏ست، انفدر به من نزدیکه و انقدر وجودم براش پراهمیته، حس خیلی خوشایند و لذت بخشیه! شایدآدم تا وقتی مادر نشده، این حس رو اینطوری درک نکنه و از داشتنش خوشحال نشه!
.
ولی خب، گاهی هم فکر میکنم به ده پونزده سال بعد... ممکنه اون موقع هم، من این "خیلی با هم دوستیم" رو بشنوم؟
نکنه اون بشه مثل هزاران بچه ای که به مادراشون به چشم یه نگهبان مزاحم نگاه می‏کنند؟!، یه نگهبان مزاحم زبون نفهم!
نکنه من هم بشم مثل هزاران مادری که هی زور میزنند به دنیای بچه‏شون یک روزنه راه پیدا کنند و نمی‏تونند و هی از خودشون میپرسند" کی اینطوری شد؟ چرا؟"

هیچ نظری موجود نیست:

Google Analytics Alternative