وقتی با لگوهاش چیزی درست میکنه، اولین کسی که بخواد این شاهکارش رو بهش نشون بده، منم ،
وقتی تو پارک دوستی پیدا میکنه، بلافاصله مییاد پیش من تا اسم و مشخصات دوستش روباخوشحالی بهم بگه ،
هرچیزی که تو مهد کودک اتفاق می افته، از همون لحظه ای که منو تو مهدش میبینه، از همون دور بلند بلندبرام تعریف میکنه و تو تمام راه و حتی وقتی که رسیدیم خونه!
تمام حرفها، رویاها، ماجراهایی که بین اون و دوستاش گفته و شنیده شده، رو من هم باید بشنوم تا خیالش راحت بشه!
میگه: " فقط تو برام قصه بخون"، "تو باهام کاردستی کار کن"،"تو بهم غذا بده"، "تو بنشین پیشم تا من نقاشیم رو بکشم" ، " تو دست منو بگیر"، "تو منو بشور"، تو...
وقتی تو پارک دوستی پیدا میکنه، بلافاصله مییاد پیش من تا اسم و مشخصات دوستش روباخوشحالی بهم بگه ،
هرچیزی که تو مهد کودک اتفاق می افته، از همون لحظه ای که منو تو مهدش میبینه، از همون دور بلند بلندبرام تعریف میکنه و تو تمام راه و حتی وقتی که رسیدیم خونه!
تمام حرفها، رویاها، ماجراهایی که بین اون و دوستاش گفته و شنیده شده، رو من هم باید بشنوم تا خیالش راحت بشه!
میگه: " فقط تو برام قصه بخون"، "تو باهام کاردستی کار کن"،"تو بهم غذا بده"، "تو بنشین پیشم تا من نقاشیم رو بکشم" ، " تو دست منو بگیر"، "تو منو بشور"، تو...
.
یک موقعهایی هم هست که همینطوری بی مقدمه به من میگه:"من و تو چه قدر با هم دوستیم ها"!
اون وقت، قند تو دلم آب میشه و تو جوابش میگم :"آره... خیلی با هم دوستیم" ...
یک موقعهایی هم هست که همینطوری بی مقدمه به من میگه:"من و تو چه قدر با هم دوستیم ها"!
اون وقت، قند تو دلم آب میشه و تو جوابش میگم :"آره... خیلی با هم دوستیم" ...
حس اینکه یه نفر تو دنیا انقدر به من وابستهست، انفدر به من نزدیکه و انقدر وجودم براش پراهمیته، حس خیلی خوشایند و لذت بخشیه! شایدآدم تا وقتی مادر نشده، این حس رو اینطوری درک نکنه و از داشتنش خوشحال نشه!
.
ولی خب، گاهی هم فکر میکنم به ده پونزده سال بعد... ممکنه اون موقع هم، من این "خیلی با هم دوستیم" رو بشنوم؟
نکنه اون بشه مثل هزاران بچه ای که به مادراشون به چشم یه نگهبان مزاحم نگاه میکنند؟!، یه نگهبان مزاحم زبون نفهم!
نکنه من هم بشم مثل هزاران مادری که هی زور میزنند به دنیای بچهشون یک روزنه راه پیدا کنند و نمیتونند و هی از خودشون میپرسند" کی اینطوری شد؟ چرا؟"
ولی خب، گاهی هم فکر میکنم به ده پونزده سال بعد... ممکنه اون موقع هم، من این "خیلی با هم دوستیم" رو بشنوم؟
نکنه اون بشه مثل هزاران بچه ای که به مادراشون به چشم یه نگهبان مزاحم نگاه میکنند؟!، یه نگهبان مزاحم زبون نفهم!
نکنه من هم بشم مثل هزاران مادری که هی زور میزنند به دنیای بچهشون یک روزنه راه پیدا کنند و نمیتونند و هی از خودشون میپرسند" کی اینطوری شد؟ چرا؟"
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر