خب، آدم وقتی مدتی ننویسه، دیگه نمیدونه از کجا باید شروع کنه. وقتی هم میخواد شروع کنه با هجوم موضوع و خاطره مواجه میشه که انتخاب، کار بس دشواریه. علیالحساب، ازاونجا که مهتا از من پرسیده بود «چه خبر از کار»، از کار شروع میکنم. خدا رو چه دیدی، شاید بعدش به قول گلمریم، دچار اسهال نوشتاری شدم و هی نوشتم!
.
کاره بد نیست. چطور بگم؟ یعنی از اون کارهاست که فعلاً برام هیجان داره و خستهم نکرده . صبح علی الطلوع بلند میشم و بعد از خوردن قوتی و آماده کردن قوت پدر و پسرخونه (که مهد و محل کارشو خیلی نزدیکه به خونه و دو سوته اونجاند)، راهی میشم. قسمتی از راه رو-حدود هفت هشت دقیه- پیاده میرم تا به جایی برسم که جماعت منتظر اتول اونجا وایسادند. از اونجا به بعد، دو تا ماشین سوار میشم. یکیش لزوماً باید تاکسی باشه و اون یکی، بسته به عجلهای که برای رسیدن دارم یا تاکسیه، یا اتوبوس. در صورت ترافیک نبودن مسیر، نیم ساعته میرسم. توجاهای پرترافیک مسیرم، به ماشینهای تک سر نشین نگاه میکنم و به توانایی بالقوهم برای بازکردن در اون ماشینها و بلند کردن راننده رو دستام و پرت کردنش فکر میکنم. خب، هرچی راننده هم قلنبهتر و سبییلوتر باشه، حس انجام این کار بیشتر در من زبانه میکشه! تنها عذر موجه برای تک سرنشینی رو حمل و نقل بچه میدونم و بس!
.
اولین نفری هستم که بعد از سرایدار وارد محل کار میشه و البته، از اون ور هم اولین نفری که خارج میشه. این کار از لحاظ گیر نکردن تو ترافیکه، چه از این طرف، چه از اون طرف! یکی از چیزهایی که اَصاب مَصاب براش ندارم همین ترافیکه.
.
هنوز نتونستم با همکارها، روابطی بیشتر از سلام علیک و گفتمان کاری داشتم باشم. تو اون یکی ساختمون، همونطور که قبلاً گفتم، همه کاغذ به دست مشغول بدو بدو هستند. یک وقتهایی هم وارد شدم و دیدم بهِ.. چه ریلکسیشنی اینجا برقراه، همه لم دادند و به روبه روشون خیره شدند! گهگداری هم در حال حرف زدن با همدیگه دیدمشون و از قضا به حرفاشون با همدیگه هم گوش دادم ببینم مزنهشون چیه ! موضوع بحثشون تو اون چند مورد گوش به زنگی به من درمورد این بوده که رشتهی تو، زیر مجموعهی رشته منه ، و نه خیر هم، رشتهی من خیلی هم بهترتره و...این جور صحبتها! خب، این یعنی هنوز نفهمیدند اینا یعنی کشک و برای همین هم تنها حرفی که دوست دارم بهشون بزنم اینه که " کوچولوها، کوچولوها، دستاتونو بدید به ما، بریم به شهر قصه ها...." (یادتونه شعرش رو تو برنامۀ خردسالان میخوند).
.
تو ساختمونی که خودم توش کار میکنم هم روابط، علاوه بر سلام علیک، شامل تعارفات سر خوردن میوه و ناهار هم هست. آقا چاقالوهه، دیگه کمتر آهنگ جیگیلی و بلا بلا برات میخرم طلا ملا میزاره و رفته تو موود آهنگای خارجی! تا اونجا که من فهمیدم تو مخ زنی بسیار تواناست و من هم طبق شناخت تاریخی از خودم، با آدمای مخ زن رابطهی خوبی نداشتم. آقا لاغره، همون چند روز به چند روز مییاد و زود هم میره! زن یا مادرش، ناهارش رو مرتب تو ظرف براش میگذارند و وقت غذا مرتب و منظم میشینه یه جا و میخوره. آقا متوسط اندامه هم بیشتر اوقات ماموریته و کمتر رویت میشه. یک خانمی هم چند روزی اومده و با من کار میکنه. شوهرش تو یکی از ارگانهای دولتی کار میکرده و چون کار این شرکت تو اون ارگان دولتی گیر بوده و شوهر کار این شرکت رو راه میندازه، به عنوان حق الزحمه، زنش رو که کلن تو باغ نبوده و اصلاً رشته و فیلد و خصوصیاتش یک مدل دیگه ای بوده، تو اینجا تو واحد من مشغول میکنه! هر چند خانمه، خانم خوبیه ولی خب دونستن همین موضوع کافیه که بدونید من چه قدر احساس نیوتون بودن میکنم. حالا در نه فقط پیش این خانم، بلکه کلن!
.
من اینجا با واژهی " پیاده سازی" فلان سیستم خیلی مواجه میشدم و هر وقت چه اینجا، چه جای دیگه میشنیدم، می گفتم " یا ابَلفَضل ، یا حضرت عباس، پیاده سازییی ی... ". یکبار ته توی یکی از این پیاده سازیها رو درآوردم و کلی خوش خوشانم شد. فهمیدم من جه قدر پیاده ساختم و خوب هم پیاده ساختم و خودم خبر نداشتم! یعنی فکر میکردم این یک کار معمولیه و همه بلدند. درصورتیکه آدم اگه عاقل باشه، باید برای همین کارهای معمولی هم یه اسم سنگین و پرطمطراق بگذاره و به خورد ملت بده و ملت هم هاج و واج بمونند و تو دلشون "با ابَلفَضل و یا حضرت عباس بگند! نتیجتاً، یکی از دستاوردهای مهم این کار برای من، همونطور که گفتم، حس نیوتن بودنه و امیدوارم خدا این حس رو علیالحساب از من نگیره (بر وزن خدا این شبا رو از من نگیره- ابی).
.
مدیر عامل شرکت، آدم میرز عبدُلِکِنسیه و من هی بیشتر و بیشتر متوجه این خصوصیتش میشم. این خوب نیست و ادامهی کار رو باهاش سخت تر میکنه . ولی چی؟ من این کار رو مثل یک پروژه برای خودم تعریف کردم و تا آخرش که تا آخر امسال باشه و نتیجه بده، پاش وایسادم، چه مدیر شرکت خوب باشه، چه بد. چه به قولاش وفادار باشه، چه نباشه. چه نفع مادی برام داشته باشه، چه نداشته باشه. یعنی بزارید خلاصه کنم که "من همچین خری هستم" . البته همونطور که قبلاَ هم گفتم، من دوست دارم یه چیزی تو این فیلد برای خودم یاد بگیرم و تجربه بیندوزم و خدا رو چه دیدی؟ شاید برای خودم ، خودِ خودم ، پُخی هم شدم! اینه که به حول و قوۀ مارمولک درون، بهش چَشم میگم و سعی میکنم اون وسط مَسَطها راه و چاه رو یاد بگیرم و تا الانش اِییی.. بد پیش نرفتم.
.
به شدت مشغولم. زنگ تفریحم همون زمان چایی و ناهاره. وقتی برای ریدرخوانی و مراودات وبلاگی اون وسط نمیمونه. تا زمانی که کارا رو غلتک بیفته و هشتاد درصد کار انجام بشه و کمی خیالم راحت شه. اینا رو هم گفتم در راستای اینکه دوباره تایید کنید که من چه نوع خری هستم!
.
در مورد نوع کارم و اینکه من چی کاره بیدم این وسط، اجازه بدید الان چیزی نگم و بگذارم یک موقعی که کارا رو غلتک افتاده. اون وقته که میام و یه شاهنامه براتون مینویسم که رستمش خودم باشم!
.
گودر خوانی من محدود شده به زمانی که مییام خونه. اون موقع هم اگه کارا مرتب شد و غذا ساخته شد و با فراز یک هنری از خودمون تو کاردستی و نقاشی در کردیم و بقیه نق و نوقهاش تموم شد، مییام پای اینترنت و چه قدر خوش خوشانم میشه از گودر خوانی و ورود به دنیای دوستان وبلاگی و آدمهای خوب گودریم و یادی میکنم از روزهایی که راحت گوردم رو صفر میکردم بدون اینکه چیزی رو نخونده گذاشته باشم و میرفتم وبلاگها و کامنت هم میگذاشتم! این روزها هم کامنتها تون رو میخونم وببخشید اگر جواب نمیدم. سعیم اینکه که دیگه از این به بعد با جواب دادن به کامنتها و کامنت گذاری های گاه و بیگاه ، مراودات وبلاگی رو تا حد ممکن حفظ کنم.
.
شب ساعت نه و نیم هم برای فراز سه تا قصه از کتاب ییپ و یانکه میخونم و حول و حوش ساعت ده می خوابیم تا فردا صبح علی الطلوع بلند شم و روز از نو، روزی از نو.