تقویم تولد

Lilypie Kids Birthday tickers

۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه

پشت آن میربزرگ -2

خب، آدم وقتی مدتی ننویسه، دیگه نمی‏دونه از کجا باید شروع کنه. وقتی هم می‏خواد شروع کنه با هجوم موضوع و خاطره مواجه می‏شه که انتخاب، کار بس دشواریه. علی‏الحساب، ازاونجا که مهتا از من پرسیده بود «چه خبر از کار»، از کار شروع می‏کنم. خدا رو چه دیدی، شاید بعدش به قول گلمریم، دچار اسهال نوشتاری شدم و هی نوشتم!
.
کاره بد نیست. چطور بگم؟ یعنی از اون کارهاست که فعلاً برام هیجان داره و خسته‏م نکرده . صبح علی الطلوع بلند می‏شم و بعد از خوردن قوتی و آماده کردن قوت پدر و پسرخونه (که مهد و محل کارشو خیلی نزدیکه به خونه و دو سوته اونجاند)، راهی می‏شم. قسمتی از راه رو-حدود هفت هشت دقیه- پیاده می‏رم تا به جایی برسم که جماعت منتظر اتول اونجا وایسادند. از اونجا به بعد، دو تا ماشین سوار می‏شم. یکیش لزوماً باید تاکسی باشه و اون یکی، بسته به عجله‏ای که برای رسیدن دارم یا تاکسیه، یا اتوبوس. در صورت ترافیک نبودن مسیر، نیم ساعته می‏رسم. توجاهای پرترافیک مسیرم، به ماشین‏های تک سر نشین نگاه می‏کنم و به توانایی بالقوه‏م برای بازکردن در اون ماشین‏ها و بلند کردن راننده رو دستام و پرت کردنش فکر می‏کنم. خب، هرچی راننده هم قلنبه‏تر و سبییلوتر باشه، حس انجام این کار بیشتر در من زبانه می‏کشه! تنها عذر موجه برای تک سرنشینی رو حمل و نقل بچه می‏دونم و بس!
.
اولین نفری هستم که بعد از سرایدار وارد محل کار می‏شه و البته، از اون ور هم اولین نفری که خارج می‏شه. این کار از لحاظ گیر نکردن تو ترافیکه، چه از این طرف، چه از اون طرف! یکی از چیزهایی که اَصاب مَصاب براش ندارم همین ترافیکه.
.
هنوز نتونستم با همکارها، روابطی بیشتر از سلام علیک و گفتمان کاری داشتم باشم. تو اون یکی ساختمون، همونطور که قبلاً گفتم، همه کاغذ به دست مشغول بدو بدو هستند. یک وقت‏هایی هم وارد شدم و دیدم بهِ.. چه ریلکسیشنی اینجا برقراه، همه لم دادند و به روبه روشون خیره شدند! گه‏گداری هم در حال حرف زدن با همدیگه دیدمشون و از قضا به حرفاشون با همدیگه هم گوش دادم ببینم مزنه‏شون چیه ! موضوع بحثشون تو اون چند مورد گوش به زنگی به من درمورد این بوده که رشته‏ی تو، زیر مجموعه‏ی رشته منه ، و نه خیر هم، رشته‏ی من خیلی هم بهترتره و...این جور صحبت‏ها! خب، این یعنی هنوز نفهمیدند اینا یعنی کشک و برای همین هم تنها حرفی که دوست دارم بهشون بزنم اینه که " کوچولوها، کوچولوها، دستاتونو بدید به ما، بریم به شهر قصه ها...." (یادتونه شعرش رو تو برنامۀ خردسالان می‏خوند).
.
تو ساختمونی که خودم توش کار می‏کنم هم روابط، علاوه بر سلام علیک، شامل تعارفات سر خوردن میوه و ناهار هم هست. آقا چاقالوهه، دیگه کمتر آهنگ جیگیلی و بلا بلا برات میخرم طلا ملا می‏زاره و رفته تو موود آهنگای خارجی! تا اونجا که من فهمیدم تو مخ زنی بسیار تواناست و من هم طبق شناخت تاریخی از خودم، با آدمای مخ زن رابطه‏ی خوبی نداشتم. آقا لاغره، همون چند روز به چند روز می‏یاد و زود هم می‏ره! زن یا مادرش، ناهارش رو مرتب تو ظرف براش می‏گذارند و وقت غذا مرتب و منظم می‏شینه یه جا و می‏خوره. آقا متوسط اندامه هم بیشتر اوقات ماموریته و کمتر رویت می‏شه. یک خانمی هم چند روزی اومده و با من کار می‏کنه. شوهرش تو یکی از ارگانهای دولتی کار می‏کرده و چون کار این شرکت تو اون ارگان دولتی گیر بوده و شوهر کار این شرکت رو راه می‏ندازه، به عنوان حق الزحمه، زنش رو که کلن تو باغ نبوده و اصلاً رشته و فیلد و خصوصیاتش یک مدل دیگه ای بوده، تو اینجا تو واحد من مشغول می‏کنه! هر چند خانمه، خانم خوبیه ولی خب دونستن همین موضوع کافیه که بدونید من چه قدر احساس نیوتون بودن می‏کنم. حالا در نه فقط پیش این خانم، بلکه کلن!
.
من اینجا با واژه‏ی " پیاده سازی" فلان سیستم خیلی مواجه می‏شدم و هر وقت چه اینجا، چه جای دیگه می‏شنیدم، می گفتم " یا ابَلفَضل ، یا حضرت عباس، پیاده سازی‏ی‏ی ‏ی... ". یک‏بار ته توی یکی از این پیاده سازی‏ها رو درآوردم و کلی خوش خوشانم شد. فهمیدم من جه قدر پیاده ساختم و خوب هم پیاده ساختم و خودم خبر نداشتم! یعنی فکر می‏کردم این یک کار معمولیه و همه بلدند. درصورتیکه آدم اگه عاقل باشه، باید برای همین کارهای معمولی هم یه اسم سنگین و پرطمطراق بگذاره و به خورد ملت بده و ملت هم هاج و واج بمونند و تو دلشون "با ابَلفَضل و یا حضرت عباس بگند! نتیجتاً، یکی از دستاوردهای مهم این کار برای من، همونطور که گفتم، حس نیوتن بودنه و امیدوارم خدا این حس رو علی‏الحساب از من نگیره (بر وزن خدا این شبا رو از من نگیره- ابی).
.
مدیر عامل شرکت، آدم میرز عبدُلِ‏کِنسیه و من هی بیشتر و بیشتر متوجه این خصوصیتش می‏شم. این خوب نیست و ادامه‏ی کار رو باهاش سخت تر می‏کنه . ولی چی؟ من این کار رو مثل یک پروژه برای خودم تعریف کردم و تا آخرش که تا آخر امسال باشه و نتیجه بده، پاش وایسادم، چه مدیر شرکت خوب باشه، چه بد. چه به قولاش وفادار باشه، چه نباشه. چه نفع مادی برام داشته باشه، چه نداشته باشه. یعنی بزارید خلاصه کنم که "من همچین خری هستم" . البته همونطور که قبلاَ هم گفتم، من دوست دارم یه چیزی تو این فیلد برای خودم یاد بگیرم و تجربه بیندوزم و خدا رو چه دیدی؟ شاید برای خودم ، خودِ خودم ، پُخی هم شدم! اینه که به حول و قوۀ مارمولک درون، بهش چَشم می‏گم و سعی می‏کنم اون وسط مَسَط‏ها راه و چاه رو یاد بگیرم و تا الانش اِی‏ی‏ی.. بد پیش نرفتم.
.
به شدت مشغولم. زنگ تفریحم همون زمان چایی و ناهاره. وقتی برای ریدرخوانی و مراودات وبلاگی اون وسط نمی‏مونه. تا زمانی که کارا رو غلتک بیفته و هشتاد درصد کار انجام بشه و کمی خیالم راحت شه. اینا رو هم گفتم در راستای اینکه دوباره تایید کنید که من چه نوع خری هستم!
.
در مورد نوع کارم و اینکه من چی کاره بیدم این وسط، اجازه بدید الان چیزی نگم و بگذارم یک موقعی که کارا رو غلتک افتاده. اون وقته که میام و یه شاهنامه براتون می‏نویسم که رستمش خودم باشم!
.
گودر خوانی من محدود شده به زمانی که می‏یام خونه. اون موقع هم اگه کارا مرتب شد و غذا ساخته شد و با فراز یک هنری از خودمون تو کاردستی و نقاشی در کردیم و بقیه نق و نوق‏هاش تموم شد، می‏یام پای اینترنت و چه قدر خوش خوشانم می‏شه از گودر خوانی و ورود به دنیای دوستان وبلاگی و آدم‏های خوب گودریم و یادی می‏کنم از روزهایی که راحت گوردم رو صفر می‏کردم بدون اینکه چیزی رو نخونده گذاشته باشم و می‏رفتم وبلاگ‏ها و کامنت هم می‏گذاشتم! این روزها هم کامنتها تون رو می‏خونم وببخشید اگر جواب نمی‏دم. سعیم اینکه که دیگه از این به بعد با جواب دادن به کامنت‏ها و کامنت گذاری های گاه و بیگاه ، مراودات وبلاگی رو تا حد ممکن حفظ کنم.
.
شب ساعت نه و نیم هم برای فراز سه تا قصه‏ از کتاب ییپ و یانکه می‏خونم و حول و حوش ساعت ده می خوابیم تا فردا صبح علی الطلوع بلند ‏شم و روز از نو، روزی از نو.

هیچ نظری موجود نیست:

Google Analytics Alternative