چند روز پیش با فراز داشتیم میرفتیم سر یکی از کلاسایی که امسال تابستون ثبت نامش کردم. ده دقیقه ای دیر شده بود. بدو بدو رفتیم بالا و نشوندمش تو کلاس و برگشتم محوطه . چشم گردوندم ببینم از مادران هموضعیت هفته پیش خبری هست یا نه. خانم ساده پوش و ساده زیست جلسه قبل اونجا نشسته بود.
اون جلسه سومین جلسه کلاس فراز بود. اولین هفته، فراز رو گذاشتم رو برگشتم خونه تا یک سری کارای خونه رو انجام بدم. نصرفید. چیزی شد در حد دالی گفتن و برگشتن. دومین هفته با جمعی از مادران روی نیمکت های محوطه نشستیم. هیچ کس با هیچ کس حرف نمی زد. البته کسی کار خاصی هم نمیکرد. من کتاب "درد" مارگریت دوراس رو برده بودم ولی در اون ساعت ترجیح میدادم حرف بزنم. همه یا به نوک کفشاشون نگاه میکردند یا به آسمون. دو نفرشون هم انگشتای دو تا دستشون رو کرده بودند تو هم و شصت دستشون رو می چرخوندند، گهگداری هم برای تنوع این حرکت رو برعکس میکردند. اولین سوال رو من از مادر کنار دستیم با تردید پرسیدم. یه چیزی در مایه های اینکه شما هم بچهتون اینجا میره؟ راضی هستید؟ بعد خانمه شروع کرد به جواب دادن به همین دو تا سوال کوتاه من. بعد بقیه مادران کم کم سوالاتشون رو مطرح کردند و جوابشون رو هم همینطور. هرکی چیزی میگفت. کم کم جفت جفت شدند. خانم این طرفی من با خانم اون طرفی من، خانم اون طرف اون طرفی من با خانم روبه رویی، و ... من بی یار و یاور مونده بودم. هر ازگاهی برای اینکه ابراز وجودی کرده باشم، تلاشهای مذبوحانه ای میکردم که بالاخره حرفی زده باشم. نتیجه چیزی میشد شبیه بع بع گم یک گوسفند و دیگر هیچ ( گفته بودم صدای ضعیف بع بعی مانندی دارم. نگفته بودم؟) البته بی انصاف نباشم. همین خانم ساده پوش و ساده زیست در بین اون جمع بیشترین توجه رو به تلاش هام برای جلب توجه داشت و گهگاه با تکون سر تاییدشون میکرد.
چند هفتهای بود و هست که فکر من خیلی درگیر اختلاف طبقاتی و آینده نامعلوم جامعه و نقش پر رنگ تک تک ما تو ایجاد همچین وضعیتی شده. کلی حرف داشتم و کلی ایده و صد البت، کلی شعار. دنبال کسی میگشتم که بهش اینا رو بگم و در عین حال بهش حالی کنم که من چه قدر حالیمه! خانم ساده زیست و ساده پوش رو که دیدم، رفتم سمتش در حالیکه شهرام صولتی درونم بشکن زنون، " خود خودشه، همونکه من میخوامش" رو خوشحال خوشحال میخوند. خانم ساده زیست و ساده پوش تحویلم گرفت و منو خوشحالتر کرد. نه بَزَک داشت ونه دوزک. آدم احساس راحتی میکنه با این جور آدما خب! من بعد از احوالپرسی کامل، هی تلاش کردم که حرف رو به مسیری بکشونم که سخنرانیم رو ارائه بدم. یادم نیست اصلاً مقدمه فراهم شد یا نه، فقط یادمه من شروع کرده بودم و بیست دقیقه ای با جدیت تمام، در حالیکه؛ بعضی جاها برای تاثیر گذاری حرفام، تن صدام رو بالا و پایین بردم، بعضی جاها اشک تو چشام جمع شده بود، بعضی جاها چین عمیق رو پیشونیم انداخته بودم، بعضی جاها، آب دهنم رو که همون وسط بین بیرون آمدن و فرورفتن مردد مونده بود، همون وسط نگه داشته بودم بلکم قطع نشه رشته کلامم – یک چیزی میشه در مایههای قرقره کردن!- یادمه یک جایی هم دستم که برای کمک به تمرکز بالا و پایین و چپ و راست تکون میدادم، خورد به مانتوی یه خانمی که از کنارمون رد شد، ولی همچنان ادامه دادم.
عناوین سخنرانیم هم عبارت بودند از: عدالت اجتماعی، نقش افراد در برقراری این عدالت، آینده بشر، تاریخ چه میگوید؟، متریال اَند مِتُد، بهراستی چرا؟ تعریف فقر و ثروت، ای برادر کجایی؟، عدالت اجتماعی و گلوبال وارمینگ، ریزالت اند دیسکاشن، و نتیجه گیری.
اینها هم قسمتی از سخنانم بود که به صورت های لایت شده از دهنم بیرون اومد:
عامل به وجود آمدن اختلاف طبقاتی، در درجه اول خود ما هستیم.
پولداری باش، ولی توی پولدار باید 10 درصد از پولت رو به عنوان مالیات بپردازی!
ما با تن دادن به انواع بامبولها، برای مثال همین پرداخت 4 میلیون برای یک پیش دبستانی بی قابلیت ، به بی عدالتی دامن میزنیم
فرزندان ما چگونه در جامعهای که اختلاف طبقاتی باعث کینه و عداوت گروه آسیب دیده شده، رشد میکنند؟ چگونه طبقات دیگر جامعه رو میشناسند؟
با جست و جو در تاریخ ایران، همیشه یک چیز روشن بوده، مبارزه جهت برقراری عدالت و جور ظالم ثروتمند و آزادی. هیچ وقت هم موفق نبوده و نیست. ما ژنتیک، طبقه پروریم! (آخر های لایت)
من بعدها متوجه شدم که رای دهندگان به الف نون، نه به گرانی و تورم کار داشتند ، نه به سیاست مزخرفش، نه به فیلان. دلیل اکثرشون که از طبقات ضعیف جامعه هم بودند این بود" دست دزدا رو رو کرده"!( چه ربطی داشت حالا)
بعد در حالیکه چشمام رو تنگ کرده بودم و به دور دستها نگاه میکردم، اینطور سخنرانیم رو کانکلود کردم
آه ای عدالت، کجایی که دست ما از دامن تو کوتاه بوده و هست، و با این اوصاف، همچنان خواهد بود. اِنی کواِس شِن؟
اینو هم بگم که خانمه در تمام مدت سخنرانی، هر از گاهی حرف منو با تکون سر تایید میکرد و من رو در ادامه سخنرانی بدون وقفهم جری تر.
خلاصه تموم شد و من از اینکه حرفی ناگفته نمونده، نفس راحتی کشیدم. بعد دیگه شروع کردیم به حرفای معمولی، اینکه بچهش کجاها کلاس میره و بچه من کجاها، اینکه دوست داره بچه دوم داشته باشه یا نه، اینکه بچه ش کجا رو برای تفریح ترجیح میده و بچه من کجا، اینکه بچه هامون چه قدر کاری هستند و به ما کمک می کنند، و...
چند هفتهای بود و هست که فکر من خیلی درگیر اختلاف طبقاتی و آینده نامعلوم جامعه و نقش پر رنگ تک تک ما تو ایجاد همچین وضعیتی شده. کلی حرف داشتم و کلی ایده و صد البت، کلی شعار. دنبال کسی میگشتم که بهش اینا رو بگم و در عین حال بهش حالی کنم که من چه قدر حالیمه! خانم ساده زیست و ساده پوش رو که دیدم، رفتم سمتش در حالیکه شهرام صولتی درونم بشکن زنون، " خود خودشه، همونکه من میخوامش" رو خوشحال خوشحال میخوند. خانم ساده زیست و ساده پوش تحویلم گرفت و منو خوشحالتر کرد. نه بَزَک داشت ونه دوزک. آدم احساس راحتی میکنه با این جور آدما خب! من بعد از احوالپرسی کامل، هی تلاش کردم که حرف رو به مسیری بکشونم که سخنرانیم رو ارائه بدم. یادم نیست اصلاً مقدمه فراهم شد یا نه، فقط یادمه من شروع کرده بودم و بیست دقیقه ای با جدیت تمام، در حالیکه؛ بعضی جاها برای تاثیر گذاری حرفام، تن صدام رو بالا و پایین بردم، بعضی جاها اشک تو چشام جمع شده بود، بعضی جاها چین عمیق رو پیشونیم انداخته بودم، بعضی جاها، آب دهنم رو که همون وسط بین بیرون آمدن و فرورفتن مردد مونده بود، همون وسط نگه داشته بودم بلکم قطع نشه رشته کلامم – یک چیزی میشه در مایههای قرقره کردن!- یادمه یک جایی هم دستم که برای کمک به تمرکز بالا و پایین و چپ و راست تکون میدادم، خورد به مانتوی یه خانمی که از کنارمون رد شد، ولی همچنان ادامه دادم.
عناوین سخنرانیم هم عبارت بودند از: عدالت اجتماعی، نقش افراد در برقراری این عدالت، آینده بشر، تاریخ چه میگوید؟، متریال اَند مِتُد، بهراستی چرا؟ تعریف فقر و ثروت، ای برادر کجایی؟، عدالت اجتماعی و گلوبال وارمینگ، ریزالت اند دیسکاشن، و نتیجه گیری.
اینها هم قسمتی از سخنانم بود که به صورت های لایت شده از دهنم بیرون اومد:
عامل به وجود آمدن اختلاف طبقاتی، در درجه اول خود ما هستیم.
پولداری باش، ولی توی پولدار باید 10 درصد از پولت رو به عنوان مالیات بپردازی!
ما با تن دادن به انواع بامبولها، برای مثال همین پرداخت 4 میلیون برای یک پیش دبستانی بی قابلیت ، به بی عدالتی دامن میزنیم
فرزندان ما چگونه در جامعهای که اختلاف طبقاتی باعث کینه و عداوت گروه آسیب دیده شده، رشد میکنند؟ چگونه طبقات دیگر جامعه رو میشناسند؟
با جست و جو در تاریخ ایران، همیشه یک چیز روشن بوده، مبارزه جهت برقراری عدالت و جور ظالم ثروتمند و آزادی. هیچ وقت هم موفق نبوده و نیست. ما ژنتیک، طبقه پروریم! (آخر های لایت)
من بعدها متوجه شدم که رای دهندگان به الف نون، نه به گرانی و تورم کار داشتند ، نه به سیاست مزخرفش، نه به فیلان. دلیل اکثرشون که از طبقات ضعیف جامعه هم بودند این بود" دست دزدا رو رو کرده"!( چه ربطی داشت حالا)
بعد در حالیکه چشمام رو تنگ کرده بودم و به دور دستها نگاه میکردم، اینطور سخنرانیم رو کانکلود کردم
آه ای عدالت، کجایی که دست ما از دامن تو کوتاه بوده و هست، و با این اوصاف، همچنان خواهد بود. اِنی کواِس شِن؟
اینو هم بگم که خانمه در تمام مدت سخنرانی، هر از گاهی حرف منو با تکون سر تایید میکرد و من رو در ادامه سخنرانی بدون وقفهم جری تر.
خلاصه تموم شد و من از اینکه حرفی ناگفته نمونده، نفس راحتی کشیدم. بعد دیگه شروع کردیم به حرفای معمولی، اینکه بچهش کجاها کلاس میره و بچه من کجاها، اینکه دوست داره بچه دوم داشته باشه یا نه، اینکه بچه ش کجا رو برای تفریح ترجیح میده و بچه من کجا، اینکه بچه هامون چه قدر کاری هستند و به ما کمک می کنند، و...
تو بین صحبتاش متوجه شدم که
- همین یک فرزند رو داره
- خانمه شاغل نیست و خونهداره
- چون سخت بوده نگهداری بچه، بچه از همون اول پرستار هم داشته
- اینکه یه خدمتکار دائم داره و اون خدمتکاره این پرستار رو معرفی کرده
- بچه ویلای لواسونشون رو به ویلای شمالشون ترجیح میده، البته ویلای ییلاقیشون تو جواهر ده رو هم دوست داره ولی نه به اندازه لواسونیه
- بچهش عاشق آسانسوره. از آسانسور آپارتمان کیششون اصلن نمیخواد پیاده شه
- آمریکا و کانادا و آلمان چون فامیل داشتند رفتند و بچه لوس میشده اونجا.
- وقتی بچهش سه ساله بوده آفریقای جنوبی رفتند. تا الان بچهش چین و مالزی و یوگسلاوی و یونان و مصر و برزیل رو دیده ( فک کن، برزیل!)
- هفته پیش تعطیل شده به خاطر شلوغیای بازارآخه شوهرش بازاری هم هست
- از بازاریا میخواند که 70 درصد مالیات بدند که آخرش به 15 درصد راضی میشند و قضیه ختم به خیر میشه
- بچه چون تک بچه است پرتوقعه، هر وقت باباش میبره کارخونهش، کلی به کارگرا دستور میده و اونجا نق میزنه
- باباش کارخونه جواهر سازی داره! ( شما رو نمیدونم، ولی برای من کار جواهر کلیه، کارخونهش که دیگه اووووه)
-
درپایان گفتمان، من دیگه فکم به زمین رسیده بود از اینهمه پولداری ملت و همینطور با فک آویزون فراز رو برداشتم و طبق قرار قبلی خونه گلمر و بعد هم پارک پردیسان!
نتایج اخلاقی:
آخه آدم پولدار، خود تو به من چی کار داری؟
- آدم باهاس مراقب پولدار مخفی ها باشه. مراقب فقیر مخفی ها بودن هم ضرر نداره.
- جلسه بعد، بهتره مراسم دالی بازی با خونه رو انجام بدم تا بشینم اونجا، یا اصلاً همون کتاب "درد "مارگریت دو راس رو بخونم که به رنگ چهره ام هم می یاد. خیلی هم بِیتَره
- مملکته داریم؟
- والله
.
۷ نظر:
يعني توصيفات عاليه ها
منهم میگم همون دالی بازی خوبه....
خوشبختانه مامانهای کلاس موسیقی آرمان اینقدر پولدار نیستند وگرنه من دیوونه میشدم...
در ضمن قصد و غرض الف نون هم از رو کردن دست دزدها، شهرت و مقام بوده....طفلی خیلی کمبود مطرح شدن داره ...من فکر می کنم...
در ضمن لیلا جون بهت نمیاد از این سخنرانی ها بکنی (کمی بوی الف نونی می داد) فکر کنم محض خنده اون قسمت سخنرانی خودت را خیلی اغراق امیز کردی....
اتفاقاً خودم هم یه جاهاییش احساس الف نونی بهم دست داد(: (آیکون چشمک)
ولی حالا جدااز شوخی، اف نون که اصلن هیچی، با اون همه حرف و گولمالی و الف نون مالیش، کِی این فاصله بین یه بچه پیش دبستانی 4 میلیلونی و بچه مدرسه ای که مدرسه اش نه در داره نه پیکر اتفاق افتاده؟ مدرسه ها حداقل تو زمان ما، این مدلی دسته بندی نشده بودند و طبعاً عذاب وجدان پدر مادرا از اینکه نکنه به خاطر شرایط اقتصادیشون، نتونند به وظیفه پدرمادریشون عمل کنند کمتر بود. نبود؟
جالب اینکه با این همه اختلاف طبقاتی ادعا می کنند که ما در همه زمانها و همه مکانها عدالت محورترین دولتها و نظام هستیم....
راستش لیلا جون تا شش ماه پیش ذهنم درگیر یکی از همین مدارس میلیونی بود و می خواستم آرمان را در اینده در پیش دبستانی اونجاثبت نام کنم که سال پیش سه و نیم میلیون شهریه اش بود...ولی بعد از کنکاش و جستجوی زیاد دریافتم که همون مدرسه خوش نام چند میلیونی هم مثل باقی یه جور دکان که باز شده...از طرفی من هم تا حدودی نگران بودم که اگر کودکم چنین مدرسه ای بره ، ایا در اینده درکی از انسان های فقیر همنوع خود و عدالت و مهربانی و دوستی و خیلی چیزهای دیگه خواهد داشت؟؟؟
حالا خیالم راحته...چون وقتی به این نتیجه رسیدم که دور مدارس این چنینی را خط بکشم، گشتم و یه دبستان دولتی قابل قبول در سعادت اباد پیدا کردم و مصمم هستم که سال بعد اونجا ثبت نامش کنم.....
من از تفکر انسان دوستانه شما خیلی خوشم میاد...عاشق اون نگاهت هستم، بی اغراق.
راستش لیلا جان کامنت گذاشته بودم و از پیشنهاد دوستانه ات خیلی تشکر کرده بودم. ما تصمیم گرفتیم که این کتاب رو تهیه کنیم منتها چون تهران نیستیم باید سفارش بدیم اگر نرگس جون منصرف شده ما مایل هستیم که کتابهارو داشته باشیم فقط چطوری من با شما حساب کنم؟ می دونی این کتابفروشی های آنلاین هم یه دردسرهایی دارند چون مثلا چیز مورد نظرت رو نمی فرستند یک چیزی که کنارش سفارش دادی رو میارن!! (اتفاق افتاده قبلا)
حالا خبرم کن بی زحمت که اگر لازمه دست به کار شم.
ولی باور کن پولدارها مطمئن هستند که به بهشت می روند....
من وقتی می رفتم دنبال عرفان مهدکودک از اینجور مامان ها فرار می کردم. اما این یکی ظاهرا قیافه اش غلط انداز بوده...
راستی بالاخره نگفتی خانومه بچه دوم می خواست یا نه؟
(من انقدر فک کردم در آستانه خل شدنم)
ارسال یک نظر