دیشب خواستم مطلبی در مورد نوشتن و ننوشتن وبلاگ برای بچه ها بنویسم. نوشتم ولی خب، اون چیزی که میخواستم نشد و با همون حال پابلیشش کردم. الان که دوباره به متن نگاه کردم دیدم باید تکمیل بشه تا منظورمو بهتر مفهوم کنم. این بود که ذخیره ش کردم تا در یک فرصت مناسب یه سر و دستی روش بکشم. از دوستانی که نظر دادند ممنون. نظر شما هم همچنان محفوظه و وقتی مطلب جدید پست شد به نمایش گذاشته میشه دوباره و البته حتما خواهم نوشت که این نظرات برای مطلب تکمیل نشده قبلی است.
۱۲ نظر:
khodaiish khodet fahmdid chi neveshti? Ma yeki ke nafahmidam
سلام
من اگر بزرگ میشدم و میدیدم مادرم برام وبلاگ به سبک امروزی یا یادداشت روزانه به سبک قدیم نوشته، و این همه لحظههای زندگیمو که خودم شاید هیچوقت یادم نیاد رو ثبت کرده عمیقاً لذت میبردم. درسته که شاید از بعضیاشون خجالت بکشم اما اینکه میدیدم مادرم عشق و زندگیش رو بامن انقدر مهم دونسته که برای ثبتشون اونم با تمام حالات روحی، وقت گذاشته مثل یه گنج ارزشمند نگهش میداشتم به خصوص تو روزایی که فراموش میکردم چقدر به گردنم حق داره و یا کنارش زندگی نمیکردم و یا اون دیگه تو این دنیا نبود. اون وخ خوندن این مطالب باعث میشد حس کنم هنوزم داره برام حرف میزنه و از خاطرات بچهگیم با یه ذوق خاصی میگه و سر بیادبیاش ریسه میره...
جدا ازون لازم نیست تمام در و همسایه بدونن که وبلاگ مینویسی و مطالبو بخونن. اینطوری شاید راحتتر باشی و نگران حرف آینده مردم نباشی
اتفاقا منم مي خواستم بهت بگم كه با هم بريم. پس هماهنگ كنيم با هم
:)
تا مدتهاي زيادي درگير اين سوال از خودم بودم تا اينكه چند وقت پيش تو شركت يه دختر فسقلي( حدودهاي 20 ساله) استخدام شد و يكي ديگه از همكارام وبلاگم رو بهش نشون داده بود...يه روز ديدم زل زده به مونيتورش زار زار اشك مي ريزه،ازش پرسيدم چي مي بيني؟ گفت دارم وبلاگتو مي خونم....گفتم مگه من نوحه نوشتم؟ گفت خودم رو گذاشتم جاي آوا ...چون بيشتر چيزهايي كه نوشتي رو مامانم خيلي وقتها به عنوان درددل ميگه و من دركشون نمي كردم...حالا مي فهمم اونها رو با عمق وجودش ميگه و اگه وبلاگ داشت حتما تو وبلاگش مي نوشت...راستش از اون روز فكر كردم شايد وبلاگ يه روزگاري - وقتي اينها نوجوون ميشن - راه ارتباطي خوبي بينمون باشه.ببخش طولاني شد!
راستی فردا میتونی بریم تاتر؟ منظور چهارشنبهس.
اگه یه شماره تلفن هم داشته باشیم از هم بدنیست . من اینجا نمی تونم شماره بذارم چون خصوصی نیست. اگه خواستی شماره تو بذار خصوصی من بهت زنگ می زنم.
(یاد این جوون بازیای قدیم افتادم:)
منتظر می مونم تا باز پابلیشش کنی. تو رو خدا حرف ننوشتن نیار که دلمون میگیره...
من مشتری جدیدم وراستش من برا دخترم می نویسم و قصد هم ندارم تا وقتی بزرگ شد چند وقت پیش وبلاگم نمی دونم چرا حذف شد .اون موقع نشستم یک بار دیگه مطالبو خوندم اون موقع مطمئن شدم که بازم می نویسم
ببین من هر بار میام این عکس اول فراز که قنداقی بوده رو میبینم (پس پایین) دلم ضعف میره خیلی عکس با نمکیه انگار اصلا تا الان فرقی نکرده گفتم بگم دلم زیادی ضعف رفت نگن تقصیر کی بوده!
خیلی مبارکا باشه این فارغ التحصیلی. بعد هم این که شما آیا وقت دارین که ما زیارتتون کنیم این دفعه؟
حیات خلوت جان. مرسی از نظرت. راستش من هم با خودم کلنجار رفتم و به این نتیجه رسیدم که ننوشتن از روزها بهتین اپشن نمیتونه باشه. آدرس به درو همسایه و آشنا داده نشده ولی از اونجا که این صفحه عمومیه و عکس و فیلان داره پیدا کردنش سخت نیست و خب این دست و پای آدم رو میبنده.
به لیلی:)
به مریم: البته دخترا گوگولی تر از این حرفا هستند ها. یک جورهایی مایه مباهات میشه براشون. من تصمیم رو گرفتم و تو پست بعد اعلام میکنم
به نارسیس. پروفایل رو خوندم. کار خوبی کردی که وبلاگهای مجزا از همون اول داری. این خیلی خوبه.
به مامان محمود و نور: از بس ریزه پیزه بود. موقعی که این عکس رو گرفتیم. روز سوم- فکر میکردیم چه قدر بزرگ شده نسبت به روز تولدش. ولی خب چند روز بعد مشخص شد که زهی خیال باطل
ارسال یک نظر