دوشنبه
بعد مدرسه، کلاس زبان داشت. خوراکیش رو تو ماشین جا گذاشته بوده و تو راه فقط غر زد و غر .
عصر عمههاش اومدند خونهمون. متوجه کوتاهی موش که نشدند هیچ، بهش گفتند چه خوشتپ شدی!
موقع خواب و بعد قصه، یوهو از مربیشون شاکی شد که چرا موقع نقاشی به این گفته برگای پاییز زرد و نارنجیند. آخه خودش دوست داره برگای آبی و سبز و زد و بنفش هم بکشه!. چند ساعت خوابم نبرد و به نامه ای فکر کردم که باید فردا صبح زود بنویسم برای معلمش من باب خلاقیت و کور نکردنش!
سه شنبه
باید پیرو افکار شب قبل زود از خواب بلند میشدم و نامه مینوشتم. زنگ ساعت نخورده بود. من مثل هر روز ار خواب بلند شدم و طبعاً نامه نوشته نشد. من با عذاب وجدان سر کار رفتم. موقع برگردوندش از مدرسه، از خلاقیت کور کنی دیروز معلم حرف نزد که هیچ، گفت که امروز بهترین شاگرد کلاس بوده. چون فصلها رو شمرده . ماهها رو هم. بعد شعر پاییز رو هم کامل خونده و مربیشون کلی ازش راضی بوده. از نوشتن نامه انصراف دادم و تصمیم گرفتم که با خانم مربی مربوطه در یه فرصت مناسب، حضوری صحبت کنم.
چهارشنبه
دوباره کلاس زبان. ایندفعه اما خوشحال بود. مربیشون رو نتونستم ببینم. دم در با بعضی مادرا صحبت کردم. میگفتند مدرسه معلم ورزش نداره و آموزش و پرورش معلمی برا مدرسه ها نمیفرسته. خود معلما اگه حال داشتند با بچهها میرند ورزش، از اونجا که معلما سابقه دار هستند و سن و سال دار، بی خیال ورزش میشند. غمم گرفت :(
پنج شنبه
پنج شنبه شب تولد محمد امین پسر دایی فراز بود. محمدامین داداش بزرگهی
یاسینه. مثل بقیه تولدا، این هم خانوادگی بود و فرصتی شد تا خواهر و برادران همدیگر رو ببینیم! محمد امین، یاسین، فراز، و علی پسر خواهرم، اون چند ساعت رو خیلی خوب با هم بازی کردند. بدون هیچ گیس و گیس کشونی. تنها یکبار دست یاسین رفت لای در.دست لای در گیر کردن و کبود شدن حادثهی بزرگ و تلخیه. ولی نه برای یاسین با اون سوابق!
چند هفته ای بود که خواهر و برادران همدیگر رو ندیده بودیم. خاله فراز معلم دبستانه. دو سه سالی هست که به عنوان معلم نمونه شناخته میشه و تقدیر و تشکر و این صوبتا. امسال دو شیفت برداشته تا بتونه از عهده قسط خونه ای که پارسال ساخت بر بیاد. آدم فوقالعاده با ارادهایه. برای شاگرداش هم خیلی زحمت میکشه. شده حتی بچه های دیر فهم رو با خودش بیاره خونه و بهشون بدون هیچ انتظار مالی درس بده. پدرو مادر شاگرداش همیشه کلی براش دعا میکنند. خیلی دوست دارم معلم های سالهای بالاتر فراز هم این مدلی باشند اصلن کاشکی میشد خالهش میشد معلمش. یکی دیگه از برادرام هم معلمه. تو مقاطع بالاتر البته. مصداق کامل بخور و بخواب کارمه، خدا نگهدارمه! نمیدونم پشت سر این برادر دعا هست؟ لنگه کفش هست ؟ یا چی؟
مامان یاسین مسئول یکی از شعب کانونه. ماجراهای جالبی برای تعریف داره . چند مدت پیش پدری زنگ میزنه بهش و میگه بچه من خیلی باهوشه. بی نهایت درکش زیاده. شما چی پیشنهاد میدید که بچهم هرز نره؟! مادر یاسین میپرسه چند سالشه، پدر اون بچهی باهوش میگه سوژه مورد نظر دو ماههست!
از معرفی بقیه افراد حاضر بگذریم و بریم سراغ تولد.
قبل از بازکردن کادوها این 4 تا پسر کلی نانای کردند. یاسین هم سنگ تموم گذاشت تا تولد داداشش به نحو احسن انجام بشه. موقع باز کردن کادوها، محمد امین کادو دهنده رو میبوسید و ازش تشکر میکرد. یاسین هم به دنبالش همین کار رو میکرد. اصلن اون بچه کله خراب به کل متحول شده و فقط رفتارهای معقول ازش سر میزنه و حرفای سنجیده ! یه چیزی میگم... یه چیز میشنویدها...
جمعه
نزدیک خونه مادرم، یه مزرعه سبزی وجود داره که با آب چاه آبیاری میشه. محض اطلاع عرض کنم که بعضی سبزی های عرضه شده در مغازه های شهر تهران از جنوب تهران تامین میشه که بعضاً با آب فاضلاب تصفیه شده آبیاری میشند. مشخصه این سبزیها اینه که خیلی زود خراب میشند. سبزی. آبیاری شده با آب چاه دووم بیشتری داره. دیشبش خواهر و زنداداش تصمیم گرفتند سبزی بخرند و ببریم تو باغ پاک کنیم و بشوریم دسته جمعی. این بود که همگی رفتیم از مزرعه سبزی خریدیم. من سبزی قورمه داشتم. فقط اسفناج گرفتم و سبزی آش. فراز و علی و یاسین و محمد امین. از اون اول بازی کردند تا آخر. شکارچی بازی. موتورخونه بازی. سرباز بازی. فرغون بازی، خاک بازی. کود بازی. تپه نوردی و ... خلاصه اینکه ما با خیال راحت به سبزی پاک کردنمون ادامه دادیم و شستیمشون و خشک کردیم. بعد اون غذا خوردیم و کمی هم فلف و کدو بادمجون و گوجه و خرمالوی باغ چیدیدم تا با خودمون بیاریم. عصر که شد فراز شروع کرد به آی و ای کردن که گوشم درد میکنه و حالم بده. نصف استامینوفون دادیم بهش. آش خوردیم و همگی رفتیم به مغازه سبزی خرد کنی تا سبزی هامون خرد بشه. فراز خوابید. شب رسیدیم خونه. سبزی ها رو بسته بندی کردم . قصهی شب فراز رو خوندم و خوابیدیم. نصفه شب با صدای آه و ناله فراز بیدار شدم. تب داشت. با استامینوفون و پاشویه تب رو پایین آوردم. تا فردا سر فرصت ببرمش دکتر.
شنبه
امروز سر کار نرفتم. فراز رو بردم دکتر نزدیک خونمون. دکتر فوق العاده مهربوینه و کلی وقت میگذاره برای مریضاش. فراز خودش شروع کرد از مشکلات گلو و گوش و سینه و سرفهش حرف زدن و خانم دکتر هم مثل همیشه یواشکی به من گفت که اسفند دود کنم براش. گلوش عفونت داشت. گوشش کمی. گوشی رو داد تا فراز هم صدای قلب خودش رو گوش کنه. دارو رو گرفتیم و فراز خورد. فکر میکردم بعد از مصرف دارو بخوابه. تا این لحظه که نخوابیده و چارپایه و لگن و بشقاب و ماشیناش رو وسط اطاق ردیف کرده و باهاشون بازی میکنه.
پی نوشت بی ربط: چند روزی بود که فکرم بی مقدمه و بی دلیل مشغول داستان حسنک وزیر شده بود. بعد همهش جملههای آخر داستان تو ذهنم میومد . اونجا که در مورد مادر حسنک و عزاداریش برای حسنک میگفت. یادم نمیومد به جه صفتی خونده شده بود. همهی جملهی بعد این صفت یادم بود به جز خود اون صفت عقلم هم نمیرسید که تو اینترنت گوگل کنم. اگه شما هم یادتون باشه آخرای داستان اینطوری بوا: "
مادر حسنک زنی بود ... (یادم نمیومد). چون بشنيد جزعي نکرد چنانکه زنان کنند؛ بلکه بگريست بهدرد، چنانکه حاضران از درد وي خون گريستند. پس گفت:«بزرگا مردا که اين پسرم بود! که پادشاهي چون محمود اين جهان بدو داد و پادشاهي چون مسعود آن جهان.» .
شب تولد پسر برادرم، تو کتابخونهشون چشمم افتاد به تاریخ بیهقی و هی ورق زدم و ورق زدم تا داستان رو پیدا کردم والبته اون جمله رو. صفت مادرش "جگر آور" بود. اشک تو چشمام جمع شده بود از این پیدا کردن. بعد دوباره نشستم داستان رو خوندم وهی ذوق کردم و فکر کردم هنوز چهارم دبیرستانم!
پی نوشت دوم: هی میخوام " من" رو بکشم کنار و وادارش کنم اون گوشه سوت بزنه. ولی هنوز نشده که دِ آخه