1-نمبدونم اثر بهاره، اثر داروهاست، خستگیه، ضعفه، مریضیه، ناامیدیه، خوشی زیاده ناخوشی زیاده .... چیه که من اینروزا انقدر خوابم می یاد.
یعنی بهار تو خواب من زودتر از سالهای قبلی اثرش رو گذاشته. امسال که اثر بهارتو طبیعت و محیط، دیرتر از سالهای پیش ظاهر شده.
چرا من انقدر خوابم می یاد؟
چرا من وقتی خوابم می یاد انقدر مغزم خالی میشه؟
من که همیشه این موقع ها پر میشدم از برنامه ریزی و آرزوهای جورواجور و دور و دراز،چرا حالا فکر میکنم هیچ آرزویی ندارم؟
امروز در حالیکه رو نیمکت پارک نشسته بودم و بازی فراز رو میدیدم، یک لحظه احساس کردم که دیگه الاناست از زور خواب رو زمین ولو بشم، این بود که اومدم تو ماشین و صندلیش رو خوابوندم و همونجا خوابیدم، چند وقت بعدش نمیدونم ولی با سر و صدای فراز و باباش که سوار ماشین میشدند، از خواب پریدم.
هیچ وقت همچین چیزی سابقه نداشت
2-فراز روز سوم عید، وقتی میخواست به من کمک کنه، در شکلات خوری افتاد رو شصت پاش و پاش کبود شد، چقدر گریه کرد، گریه میکرد و در همون حال با یه حالت ملتماسانه ای میگفت "مامان چرا اینطوری شد" دلم کباب میشد.
شبش نمیتونست بخوابه، وقتی میخواست تو رختخوابش جابجا شه ، شروع میکرد به گریه،
چند بار بلندش کردیم؟،
چند بار از خواب با صدای ناله اش بلند شدیم؟
خیلی سخت بود. خدا رو شکر الان خوبه و حتی میتونه با همون شصتش هم راه بره. امیدوارم نصیب هیچ پدر و مادری نشه دیدن زجر کشیدن بچه شون .
.
3- چند روز پیش بالاخره گذارم به شهر کتاب نیاوران خورد، تعریفش رو قبلاً زیاد شنیده بودم، کوچکتر از اونی بود که تصور میکردم ،ولی پرو پیمون بود. از یکی از کسایی که اونجا کار میکرد، جای هر کتابی رو که میخواستیم، یا در مورد هر موضوع، بهترین کتابی رو میخواستیم، بدون معطلی معرفی میکرد،
خوشم اومد.
قسمت کتاب بچه ها به نظرم خیلی بزرگ و مرتب نبود ولی به نظرم هر کدوم از این شهر کتابا یک لطفی دارند، نمیشه گفت کدوم بهترند یا کدوم بدتر.
4- کتاب هرازان خورشید درخشان رو بالاخره خریدم.منی که کتاب رمان رو، هر چند که خیلی بی نام و نشون بود، هنوز نرسیده به خونه شروع میکردم به خوندن وحالا هرچقدر هم که قطور بود، نهایتاً دو روزه تمومش میکردم ، حالا چند روزی هست که این کتاب رو نگاه می کنم و به خودم میگم بعداً وقتی این کارم رو تموم کردم، بعداً بعد از رفتن به فلان جا، بعد از اومدن فلانی.
من چم شده؟
5. فراز جدیدً تفنگ بازی یاد گرفته (احتمالاً از پسر همسایه) و میگه "دستاتو بگیر بالا" ، وقتی دستام رو میگیرم بالا، با تفنگ صداهایی از خودش در می یاره و میگه "حالا بِمُر" (بِمُر در فرهنگ لغت ایشون یعنی بمیر).
6- فراز هر جا که مهمونی میریم، تا صدای آهنگی رو میشنوه، بلند میشه و شروع میکنه به قر دادن و منم قند تو دلم آب میشه، قر دادن فراز هم الکی نیست، بلکه با تمام وجوده، یعنی علاوه بر دست و پا ، چشم و ابرو و دهنش هم میرقصند، اگه سرعت اینترنتمون انقدر زغالی نبود، حتماً میگذاشتم تو وبلاگ ،صحنه هایی از این قر دادنها رو.
در همین راستا، یکبار که خونۀ مادر بزرگش بودیم، همه دست میزند و فراز هم میرقصید. صدای دستها کمتر شده بود که دیدم فراز با جدیت تمام برگشته به حاضرین میگه" صدای دستا رو نمیشنوم، همه دست بزنید" . بچم بک پا مطربه!.
7- برم بخوابم که گیج خوابم.
۱۳۸۷ فروردین ۹, جمعه
۱۳۸۷ فروردین ۷, چهارشنبه
عید دیدنی و راههای رسیدن به خدا!!
امسال سعی کرده ام جور دیگری به این عید دیدنیها و دید و بازدیدها نگاه کنم. به این صورت که این دید و بازدیدها را راهی برای خودسازی میدانم! شاید حتی بشودبه قول رضا مارمولک گفت از راههای رسیدن به خداست!.
چطوری؟ به شما میگویم. یکی از دلایلش این است که مسلماً با فک و فامیل که در همین چند روز همدیگر را میبینم حرفهای زیادی میزینم، معمولاً بعد از نوشابه باز کردن برای همدیگر و تیکه پاره کردن تعارف و کلمات و جملات مودبانه بعد از یک چای لب سوز و لبریز و یا انتخاب چند تا درشت از میان آجیل ها ، صمیمی میشویم و شروع به حرفهای معمول میکنیم و در این راستا از کمر پت و پهن قمر خانم و مثل میت شدن دختر ملوک خانم در اثر رژیم لاغری و شیوۀ بد تربیتی آقا و خانم ایکس ایگرگ و بچه های و بچه های لوس و ننرشان و برسی روشهای نوین تربیتی و تغذیه شروع میکنیم و به ترافیک و ایران خوردو و سایپا و مقایسۀ وطن با بقیۀ کشورهای جهان از زبان کارشناسان و آنوآب را دیده ها (یکیش خود ما!) و گرانی مسکن و شیرین کاریهای مسئولین و برآورد ثروت سران و مزایای دین و انکار دین و پیامدهای اجلاس هفت به اضافۀ هشت و گلوبال وارمینگ و وبرنامه ریزیهایی نوین برای مملکت داری در همان نیم ساعت دید و بازدید میرسیم .
این صحبتها عموماً به چند منظور صورت میگیرد یکی خالی نبودن عریضه و اینکه کمی دق دلیمان خالی شود از ارضا شدن حس سخنوری و خود علامۀ دهر بینی ما از تایید گاه بگاه جماعت فامیل. منظور دیگر شاید این باشد که فرد شنونده مقایسه شود با سال گذشته اش و اینکه آیا تحت تاثیر انوار فکری سال گذشتۀ گوینده متحول شده است یا نه. بدبینانه ترین حالت هم این است که میزبان جهت حیف و میل نشدن پولش در شکم میهمان، یک بحث راه بیندازد که میهمان سخنوری کند بجای خوردن.
فکر بی نتیجه بودن این بحثها و ناتوانی در حل مشکلات وانرژی منفی بعد از این دید و بازدیدها و مخصوصاً عذاب وجدان آن غیبت ها، هنوز از ساختمان خارج نشده بیشتر گریبانمان را میگیرد.
اصلاً نمیخواهم به این نتیجه برسم که این دید و بازدیدها بی فایده است . در بیان فایده و مزایای این نوع به قول معروف سنتها ممکن است هر کس عقیده ای داشته باشد ولی چگونه از پیامدهای منفی آن جلوگیری کنیم ؟
یکی از راههابرای شرکت نکردن در این بحثها و رسیدن به خودسازی بعد از دو سه روز اول یاد گرفتم این بود که به محض نشستن و گفتن و شنیدن تعارفهای کلیشه ای، یک شکلاتی، آب نباتی چیزی را بچپانم در دهانم و آرام و آهسته مک بزنم و هروقت کسی من باب صمیمی شدن و خالی نبودن عریضه نظری از من خواست، به دهانم اشاره کنم که یعنی پر است. و یا ازپسرم درخواست کنم که با خواندن شعری مجلس را گرم کند. بقیه اش را خودش بلد است چون به محض تمام شدن شروع میکند به خواندن مجدد همان شعرو ...
به این صورت من فقط شنوندۀ تئوریها و صحبتای دیگران میشوم وآنها هم وقتی میبیند هیچ خبری از تایید یا انکار نیست، خود به خود ساکت میشوند. کار دیگر این است که پیش خودم از این صحبتها و دیدن حالتهای مختلف صورت گویندگان، موضوعی را پیدا کنم برای خنده، البته در دل خودم و به اصطلاح جوک دونفره برای خودم تعریف کنم. اینطوری خیلی خوش میگذرد و وجدان درد هم نمیگیرم. غیبت نمیکنم، حرف بیخود و تکراری نمیزنم، انرژی منفی از خودم ساطع نمی کنم، خوشحال هستم، قیافه ام هم خندان است، این نوعی خود سازی و تمرین فروتنی و صبر نیست؟ راه رسیدن به خدا نیست؟ البته برای کالری آن شکلات و آب نبات هم یک فکری بعداً میکنم ، اصل رو بچسبید لطفاً.
۱۳۸۷ فروردین ۱, پنجشنبه
سالی که گذشت
سالی که گذشت سال سالمی بود ،
خدا را شکر طاعون و ایدز و وبا و مالاریا و از این دردهای بی درمان نگرفتیم،،
کارمان به بیمارستان کشیده نشد
. آها...، یک چک آب کامل دادم که نتیجه اش را چهارده فروردین امسال میدهند.
یعنی نتیجه اش دردهای بی درمان را نشان میدهد؟
.
سالی که گذشت،" نشیب" داشت،
یک جایی بود که فکر میکردم که خدا فقط زل زده است به ما.(استغفرالله، ولی این حس من بود)
اصلاً از" دستهای یاریگرش" خبری نبود.
داشتیم پرت میشدیم
زیر پایمان نهر گل آلود پر آبی بود.
نمیدانم خفه امان میکرد این نهر یا نه ؟ ولی ظاهرش که وحشتناک بود.
پایمان لیز خورده بود
همان لحظه های آخر قبل از افتادن بود،
حس بدی داشتیم
یک چوبی را دیدیم که جلوی چشمان است
بعد ما خوشحال شدیم ، چوب را گرفتیم
کار خدا بود و بعد هم دستش را حس کردیم
یه جای مطمئن تر گذاشت ما رو که لیز نخوریم
خیلی چسبید
این شد" فراز" آن" نشیب"
.
سالی که گذشت، گیج بودم
گاهی اوقات حس میکردم شده ام دو تا
یکی خود من بودم
ویکی دیگر هم بیرون من و پشت قفس از شیشه که من درش بودم، ایستاده بود
اونکه پشت شیشه بود زل زده بود به من
بیشتر وقتها با نگاهش ملامتم میکرد
وقتهایی که تقلا میکردم،
وقتهایی که خودم را به آن شیشه میکوبیدم
فقط زل میزد و گاهی هم سرش را به علامت افسوس تکان میداد
همین بیشتر حرصم میداد،
با مشت تهدیدش میکردم
ولی انگار نه انگار..
شیشه نمی شکست
نمیشد خفتش را بگیرم و بهش بگویم که با من درنیفتد
راحت نبودم وقتهایی که لودگی میکردم، وقتهای که بی خیال بودم ، وقتهایی که میخندیدم ،
زل میزد به من و من از نگاش معذب میشدم.....
چند باری هم گریه اش را دیدم ساکت و آرام با همان نگاههای زل زده
از شما چه پنهان
یکی دوباری هم زارزدنش را دیدم
مهربان بود بگمانم ولی نمیدانم چه از جان من میخواست
چرا خوشحال ندیدمش؟
.
سالی که گذشت، لذت بود، نگرانی هم بود،
مثل خوردن قورمه سبزی بود این سال
میخوردم و کیف میکردم ازآنطرف هم نگران سوزاندن اینهمه کالری بودم،
آن که روزی جزئی از وجود من بود،بزرگ میشد
اول سال با سه یا چهار کلمه جمله میساخت
آخرای سال داستان هم میگفت
اول سال با احتیاط از پله ها پایین میرفت
آخر سال از یک جایی کمی کوتاهتر از قد خودش میپرید وقبل از پریدن میگفت "منو ببین چه قدر میپرم"
از شیندن داستانش قند توی دلم آب میشد
از پریدنش هم همینطور، هر چند که کمی هم میترسیدم ولی خوشحالیش بیشتر بود
خوشحال میشدم... ولی
ولی راه گلویم هم بسته میشد،
سرم هم سنگین میشد
چشمهایم هم خیس میشد
فکرش را بکنید" او" که زمانی چزئی از وجودت بوده، کم کم دارد از تو دور میشود
نکند آنقدر از من دور شود که دستم نرسد بهش؟!
مثل این است که دست یا پا یا یکی دیگر از بقیۀ اعضای بدن راهش را بگیرد و برود
نگران کننده نیست؟
.
سالی که گذشت ،
اگر نگران بودم،
اگر" نشیب" داشت و بعد به دنبالش" فراز"،
اگر آزمایشی داشت که نتیجه اش چهارده فروردین امسال مشخص میشود،
اگر یک سال مفید کاری برایم نبود،
اگر پیشرفتی نداشتم در کار،
اگر راهها بسته بود برای جلو رفتن ،
اگر گم میشدم و بعد دوباره پیدا میشدم و دوباره گم،
سال خوبی بود،
خدا را شکر..
.
.
سال جدید را تبریک میگم بهتون و دوست دارم ازتون تشکر کنم (یکوقت فکر نکنید خداحافظیه ها)
ممنونم از کسانی که تو همین سه چهار ماه اومدنم تو این صفحه ،با من بودند
شرمنده محبت همۀ کسانی هستم که تو همین مدت کوتاه اومدند و رد پایی از خودشون جا گذاشتند و من همه جای دنیا رواز شرق تا غرب با رد پاهاشون دنبال میکنم،
ممنونم از یاد دادن و به اشتراک گذاشتن آموخته هاتون ،
ممنونم از کسانی که اومدند و فقط محبت کردند،
ممنونم از کسانی هم که با سکوت اومدند و رد نفسای گرمشون اینجا موند،
بوی عطر همه تون اینجاست،
من حسش میکنم،
شاد باشید و پر امید
۱۳۸۶ اسفند ۲۶, یکشنبه
برگشتیم
سلام، چند روزی از این تهران دور بودیم و چقدر این دور بودن چسبید. ممنون از اینکه در این مدت سر زده بودید.
**
یکی از شهرهایی که به توصیه آقای اینانلو بخاطر طبیعت متنوعش همیشه دوست داشتم ببینم ، شهر شاهرود بود که تو این سفر موفق شدم ببینمش و حتی دو شبی هم اونجا اقامت کنیم.
شهر شاهرود شهری با طبیعت و اقلیم های گوناگون است، یک طرف کوه، یک طرف کویر و دو ساعت هم با دریا فاصله دارد. مردم خوب و خونگرمی داشت (تا آنجا که من دیدم). ظاهراً خیلی هم مذهبی بودند. اگر علاقه مند به دیدن و لذت بردن از طبیعت ایران هستید و میخواهید تنوعی ایجاد کنید و یک سفر کلیشه ای نداشته باشید به پیشنهاد زیر فکر کنید.
یک پیشنهاد سفر
اگر میخواهید جنگل و دریا و کویر و کوه رو با هم در یک سفر ببینید ، این مسیر را پیشنهاد می کنم
تهران به آمل رو از جادۀ هراز یا تهران به قائم شهر رو از جادۀ فیروز کوه بروید . یکی دو شب را در خطۀ شمال کشور سپری کنید. نمیگویم کجا بروید.
( دلیل نگفتنم هم این است که اصولاً جایی در آن خطه سراغ ندارم که برای کسی ناآشنا باشد. زمانی به چمستان رفته بودیم و بعد از عبور از روستای چمستان و چند کیلومتر بالاتر از این روستا و با زور بالا رفتن اون جاده های پر پیچ و خم و خاکی ، در حالیکه تنها چیزی که ما می دیدیم زیبایی بکر و مخلوطی از ابر و مه بود که از بالا خیلی منظرۀ رویایی و شگفت انگیزی بود و و سکوت و سکوت و هیجان حاصل از این کشف، یکدفعه ،سرو صدای موسیقی و بعدش همراه شدنش با صدای ماشین و بعد دیدن یک ماشین نسبتاً معمولی که رانندش خانمی بود که با بچه سه چهار سالش داشتند خمیازه کشون می اومدند پایین، ما رو متوجه کرد که همچین جای بکری هم نبوده و خوشی و هیجانمون زایل شد. یا وقتی در جنگل رویان که آنهم ، جادۀ پر پیچ و خم و صعب العبوری داشت و دیگر اونقدر بالا رفته بودیم که فکر کنم چند کیلومتری با چالوس فاصله داشتیم، یکهو یک کامیون بزرگ جلوی چشممون هویدا شد که داشت سوت زنان از بالا می اومد و ظاهراً مصالح ساختمانی میبرده اون بالا، فکر کنید چطور اون خوشی حاصل از قدم گذاشتن به یه جای بکر زایل میشود. همین حس سرخوردگی از کشف یه جای کم دست خورده و نسبتاً بکر رو در مورد جواهر ده هم داشتم. انقدر که تعریف ییلاق جواهر ده رو و زیبایی عکس ها که دیدن اونجا برام یک آرزو شد بود که آگهی فروش زمین های اونجا رودر روزنامه همشهری دیدم)
گرگان به آزاد شهر و بعد به سمت شاهرود حرکت کنید. شاهرود شهری است که در سفرهای زمینی به مشهد بارها از کنارش رد شده اید ولی نسبتاً مهجور مانده (حداقل برای من که اینطور بوده) . مشاهدۀ پوشش گیاهی متفاوت ، عریان شدن کوهها از درخت وسبزی و و کم کم دیدن چند تا درخت و یک آبادی ، رسیدن به یک اقلیم دیگر رو نشان میدهد.
نرسیده به شاهرود(30 یا 40 کیلومتری شاهرود)، جاده ای به سمت روستای ابر و جنگل ابر میرود. درده کیلومتری این مسیر روستای ابراست که دیدنش خالی از لطف نیست. بخصوص اگه روستای زیادی ندیده باشید و یا بچه کوچکی داشته باشید که مرغ و خروس و گاو و گوسفند و طویله تا به حال ندیده باشد. روستای خیلی محرومی نیست و مردم مهربانی دارد. میتوانید از آنجا برخی از فرآورده های لبنی را هم با قیمت پایین خریداری کنید. علی رغم اینکه جادۀ پر شیب و پر فراز و نشیبی نبود که سطح ارتفاع داشته باشد ولی برف هنوز در کوچه پسکوچه های آن دیده میشد. از این روستا به جنگل ابر چیزی حدود هفت هشت کیلومتر راه بود. ما موفق نشدیم که جنگل ابر را ببینیم به دلیل اینکه جاده به خاطر برفهایی که هنوز آب نشده بود مسدود بود. ولی در همانجایی که برف جاده رو مسدود کرده بود درۀ زیبایی قرار داشت که آب بندی هم داشت و ما برای خوردن ناهار پشت این آب بند رفتیم و از واز هوای خوب و تمیز آنجا لذت بردیم . هنوز برف روی کوهها و نزدیک این آب بند وجود داشت که آب آب شده از این برفها به صورت رود نسبتاً پر آبی پشت اینجا قرار میگرفت. در راستای رسالت چربی و دمبه آب کنی، من به کوهنوردی در همان دور و اطراف م پرداختم و نزدیک بود جانم را در این راه از دست بدهم. چون بعضی جاها برف شل شده بود و پای من تا زانو در برف فرو میرفت . جاهایی هم که برف نداشت خاک مرطوب و لغزنده بود و موقع پایین آمدن من نشسته نشسته با پاشنه پایین می آمدم).
در مسیر برگشت و 20 کیلومتری نرسیده به شاهرود بخش قلعۀ نو خرقان وجود دارد که آرامگاه ابولحسن خرقانی در آنجا قرار دارد. چند بنای قدیمی هم در آنجا وجود داشت که ما در بسطام متوجه شدیم که چه بودند.
بسطام در شش کیلومتری شاهرود است و شهر با صفا و قشنگی است. آرامگاه بایزید بسطامی، گنبد لاجودری غازان خان، دالان الجایتو و یک امازاده در آنجا قرار داشت. برج کاشانه که به گفته اهالی بزرگترین برج آجری ایران است هم پشت این گنبدهاست و 20 متر از بیرون و 24 متر از داخل ارتفاع دارد.
شاهرود هم شهر نسبتاً تمیزی است و شهر بی درو پیکری نیست. پارک آبشار در شمال شر شاهرود مکان زیبایی است. کوههای اطراف شاهرود هم بسیار مناسب کوهنوردی در حد مبتدی هستند ضمن اینک مسیر پیاده روی طولانی بین این کوهها برای پیاده روی بسیار مناسب میباشد و لوازم ورزشی مانند لوازمی که در پارکهای تهران کار گذاشته شد اند در این مسیر وجود دارد. نکتۀ جالب این است که هم بسطام و هم شاهرود، از این هتلهای ایرانگردی دارند
اگر قصد دیدن کویر را دارید میتواندی از شاهرود به سمت طرود بروید که در 125 کیلومتری جنوب شا هرود است. بین راه کوهها با رنگهای متفاوت و معدن سنگ سرخ، و پوشش گیاهی متفاوت را شاهد خواهید بود. مسیر نسبتاً خلوتی است . در این مسیر ما جایی گروهی اسب سوار و با کلاه خود و زره و خیمه های مشکی دیدیم که برای سریالی آنجا بودند. هرچه بیشتر بروید بیابان بیشتری را خواهید دید. در ضمن گله های شتر هم در اطراف جاده آنهم بدون چوپان خواهید دید. ما جایی پیاده شدیم که نزدیک شتر ها برویم ولی آنها فرار میکردند و ما بدو، شترها بدو ،خلاصه که موفق نشدیم رامشان کنیم، هیچ، دست هم نتوانستیم بهشان بزنیم ضمن اینکه خاک هم خاک سستی بود که پایمان در آن فرو میرفت بدون اینکه گل باشد.
اطراف طرود، بیابان مالچ پاشی شده بود. طرود بیشتر شبیه روستاست و نخل هم یکی از درختان آن است. از اینجا به معلمان که سه راهی کویر نامیده میشود 30 کیلومتر راه است. روستای امامزاده پیرمردان به نسبت سر سبزتر است که 6 کیلومتر جاده خاکی به جادۀ اصلی دارد . کلاً روستاها جاده های خاکی دارند و بین روستا و شهر تفاوتی نمیتوان دید. معلمان که روی نقشه میبیند چیزی است در حد چند خانه و مسجد و مردمان مهربان با لهجۀ متفاوت و همین. حتی یک چلوکبابی کثیف هم ندارد بنابراین به قصد خوردن، جایی نمیتوان یافت و بهتر است از شاهرود که بیرون می آیید چیزی برای خوردن داشته باشید.
معلمان سه راه دارد. یکی که به طرود و شاهرود میرود. یکی به دامغان و یکی هم به جندق. اگر خواستید از سه راهی کویر برگردید میتوانید از مسیر دامغان برگردید. اگر خواستید به دل کویر لوت بزنید بروید جندق که 140 کیلومتر با معلمان فاصله دارد. بعد از چند کیلومتر از معلمان به سمت جندق، کویر واقعی را خواهید دید که نه آبی در آن است و نه حتی بوتۀ خاری. تا چشم کار می کند شن است و کویر که رنگش جا به جا فرق میکند. در جندق علاوه بر دیدن یک شهر کوچک کویری و مردمان کویری، قلعه ای هم دارد به نام قلعۀ ساسانی که مردم داخل قلعه هنوز خودشان نان میپزند، طویله دارند و کلاً تاریخ انگار تکان نخورده است مدتها درون این قلعه.
بعد از جندق حدود 45 کیلومتر که بروید به یک دو راهی میرسید. بعضی از تورهای کویر نوردی سمت چپ این دوراهی میبرند که خور و روستای مصر و بعد روستای فرحزاد است که شتر سواری بین این دو روستا خودش یک روز را میگیرد. روستای گرمه و قلعه اش و هتل آتشونی که کلی جهانگرد خارجی هم دارد در این روستاست.
اگر به سمت راست این دو راهی بروید نائین را میبیند که یک نارنج قلعه دارد و مسجد جامع و محراب و موزۀ قدیمی که میتوانید شبی را در مهمانسرای آنجا سپری کنید. اردستان و زواره هم از شهرهای دیگر در این مسیر خواهند بود که بافت قدیمی مذهبیشان جالب است. و بعد بروید و بروید از کنار کویر تا به کاشان برسید. کاشان هم تقریباً برای عموم آشناست و نیازی به توضیح ندارد. تپۀ سیلک دارد، خانۀ بروجردی ها و طباطبایی ها و باغ فین و گلاب گیری( اگر اردیبهشت گذارتان به اینجا افتد). نوش آباد یا اویی هم که همان شهر سه طبقه دردل خاک است نیازی به تعریف من برای دیدن ندارد چون خودش کلی مشهور است. ابیانه هم شهر قشنگی است. از انجا هم به قم و بعد به تهران راه دارد (مطمئن باشید). خلاصه که این یک سفر از دل جنگلهای سر سبز شمال، عبور از کوهای البرز و رفتن به دل کویرو دور زدن کویر است ومشاهدۀ این تنوع اقلیمی وزیستی و آب و هوایی و خالی از لطف نیست.
نکته: دیدن کویر تا اواسط اردیبهشت خوب است و بعد از آن از نظر من طاقت فرساست بخصوص اگر بچه هم داشته باشید . اگر میخواهید جنگل ابررا هم ببینید و مثل ما به برف نخورید، به گفتۀ اهالی از اواخر فروردین بروید. بنابراین دهۀ سوم فروردین تا دهۀ سوم اردیبهشت بهترین زمان برای دیدن و تجربۀ کاملی از این طبیعت گوناگون است.
نکتۀ 2: مراقب بنزین باشید در این سفر هر چند که خیلی کم مصرف میشود به خاطر حرکت در جاده.
نکتۀ 3: حتمۀ باید علاقمند به دیدن کویر بود تا از آن لذت ببرید.
نکتۀ 4: اگر جی پی اس داشت باشید خیلی خوبه. در ضمن ماشین دو دیفرانسیل هم که مختص کوه و صحرانوردیه عالیه.
**جنوب کشور گزینۀ خوبی برای نوروز است . درکنار دیدن دزفول و شوشتر و شوش و خرمشهر و بندر لنگه ، از طبیعت یاسوج و ایذه و دریاچه گهر (اسمش را مطمئن نیستم یک جایی است در اطراف ایذه ) و شهر کرد و به طور کلی دامنه های زیبای زاگرس غافل نشوید.
.
**
یکی از شیرین کاریهای فراز را هم بگویم و آنهم این بود که در یکی از روستا ها به فراز علاوه بر مرغ و خروس، گاو را هم نشان دادیم تا از نزدیک ببیند. گاو هم که متوجه اینهمه علاقه و توجه ما شده بود برگشت و درحالیکه به ما زل زده بود ،نامردی نکرد و پشت سر هم پی پی کرد ودست بردار هم نبود تا تجربۀ فراز را کامل تر کند.
فراز متعجب شده بود و میپرسید " چرا در خانه اش پی پی می کنه و نمی ره دستشویی!!. بعد از آن هروقت فراز حیوانی را میدید میگفت " پس چرا پی پی نمی کنه، کو پس پی پیش".
۱۳۸۶ اسفند ۲۰, دوشنبه
روزهای آخر سال
.
.این روزهای آخر سال مثل یک زن می ماند،
یک زن در اواخر دهۀ چهارم یا پنجم زندگیش که شیش هفت تا بچه داره،
فرزو شلوغ و پر استرس و شاد و منتظرو نگران و دست پاچه و امیدوار،
تپله تقریباً ،با یه صورت سفید، یه چند تا چین هم افتاده رو پیشونیش، تار موی سفید هم داره ،ولی با همۀ اینها بازم خوشگله،
دستاش همیشه گرمه ، هرچند رگای دستش بیرون زده،
الان نزده ها، یادش نمیاد از کی اینطوری بوده،
شبا هم که میخوابه دهنش خشک میشه، خرو پف هم میکنه. صبح هاا هم که بلند میشه دور چشماش کلی قی میبنده،
پا درد هم داره، کمرش هم هراز گاهی درد می کنه ولی اصلاً دلش نمیخواد بره دکتر درمون بشه. اعتقادی به این سوسول بازیا نداره
از کی اینطور شده یادش نمیاد،
سر بچۀ سوم که انقدر حرصش میده، یا اون دومی تخس یا پنجمی که انقدرمهربونه و یا همون اولی که کلی بهش افتخار میکنه ؟
شایدم از همون وقتی شوهر کرده اینطوری شده و یادش نیست؟
یا نه، شایدم وقتی مجرد بوده هم اینطوری بوده؟
.
یه روزایی چادرشو سرش میکنه و میره بیرون که یه سری خرید کنه و زود برگرده ،
ولی وقتی میرسه خیابون وبعدشم بازار،
میشه عین بچۀ چهار یا پنج ساله، نه یه زن تو دهۀ چهار یا پنچ زندگی
غرق نور خیابونها و دکور مغازه هامیشه،
غرق رنگ روسریهای آویزون شده تو مغازه های زیرپله ای و یا لباسای ویترین مغازه های چیتان پیتان وجوراب و اسباب بازی های دستفروشای کنار خیابون .
غرق شیکی و رنگ و لعاب کفش فروشیها
غرق میشه جلوی یک مغازۀ بلور فروشی و شکلها و طرحهای روی کاسه بشقاب و گلدونها
غرق میشه تو بوی ذرت و بوی کباب و بوی سنگک و بویی که از جلوی مغازه های گلفروشی می یاد، بوی گلاب جلوی امامزاده ومخلوط بوی ماهی و مرغ و عطر یه پسر همسن یکی از پسرای خودش وقتی از جلوی یه مرغ فروشی رد میشه،
غرق بوی خاک نم زده و، قیر. آشغال جلوی میوه فروشی ها و...
دردای بدنش دیگه یادش میره...
یادش میره سبزی سرخ شده های تو فریزر تموم شده و بچه ها چقدر قورمه سبزی دوست دارند،
یادش میره که هنوزپارگی شلوار ته تغاری که که دبیرستانیه رو ندوخته،
یادش میره که توالت و دستشویی رو دوروزه که نشسته،
یادش میره که برنجشون تموم داره میشه و به بابای بچه ها یادش رفته بگه ،
یادش میره که دیشب با بابای بچه ها دعوا کردند سر اینکه به چهارمیه انقدر گیر نده،
یاد ش میره که چقدر از زن همسایه دلگیر شده دیروز که درشون رو زده و گفته بود که آب حیاطشون میره کوچه و قاطی خاک جلوی اون خونه ای میشه که دارند هفت طبقه میسازنش و کوچه گل شده ،
.
میره ومیره و هی خودش رو با اون لباسا و روسریها تجسم میکنه، فکر میکنه و میگه "اینا واسۀ جوناست نه من "،
میره و با خودش میگه "کاشکی از این گل مریمای گلفروشی میتونست بخره ولی حیف که گرونه و شوهره پول برای این جور چیزا خرج کردن رو دور ریختن پول میدونه "
میره و میگه" کاشکی میشد همۀ این ملامین و چینیای گل سرخیم رو دور میریختم و جاش از این ظرفا میگرفتم ". بعدشم یه آه میکشه " ول کن بابا، ظرف ظرفه دیگه، ملامین باشه یا آرکوپال، بزار این بچه ها سروسامون بگیرند، ظرف میخوام چیکار"
میره و دلش ذرت میخواد و میگه خودم درست می کنم حالا چرا به اینها پول بدم (اینو دو سه سالی هست که میگه ولی عملیش نمی کنه)
میره و با خودش میگه"خوبه امسال پشت بوم رودوباره قیرگونی کنند تا اتاق خواب دیگه چیکه نکنه یانه، چیه این جدیدا، اسمش " ایزو دام ، پیزو نام" ،خلاصه ازهمونا بزنند پشت بوم".
میره و میگه "خوبه یکبار هم با زن همسایه بیاند این امامزاده"، شایدم بتونند به اون جلسه قرآنایی که که زن همسایه میره ، بره و بتونه یکبار باهاشون بره قم یا مشهد ،
میره و یه تیکه نون تو خیابون میبینه و برش میداره و میزاده یه گوشه ای که زیر پا نباشه ،
میره و مش حسین رو میبینه که جلوی مغازش نشسته با چند تا پیرمرد و باهاش سلام علیک میکنه و با خودش میگه چقدر حیف شد که پسر جوونش پارسال تو تصادف مرد و یه آهی هم میکشه و خدا رو شکر میکنه که سر خودش این بلا نیومد.
.
.
.
صدای اذان مغرب رو که میشنوه ، تازه یاد ش میاد که بیرونه،
" واااای الاناست که صدای بچه ها و باباشون در بیاد"
"وااای شام چی درست کنم "
"کی حالا شلوار این پسره رو بدوزم؟"
"سبزی هم که نخریدم پاک کنم"
کارد بخوره به این شکمشون که مثل دروازه ست!"
"چرا من سیسمونی فروشی ندیم که یادم بیاد صندلی غذا بخرم برای این دختر؟"
"وای بدوم که خیلی کاردارم"
"حالا با این پا درد چجوری برسم خونه"
"جامون که جا نیست ، نه تاکسی میخوره اونورا ، نه اتوبوسی ، چیزی"
"دربست بگیرم؟، نه بابا ول کن، پول خون باباشونو میگیرند"
اگه فقط پا داشتم الان خونه بودم " !!
.
.
.
.
.این روزهای آخر سال مثل یک زن می ماند،
یک زن در اواخر دهۀ چهارم یا پنجم زندگیش که شیش هفت تا بچه داره،
فرزو شلوغ و پر استرس و شاد و منتظرو نگران و دست پاچه و امیدوار،
تپله تقریباً ،با یه صورت سفید، یه چند تا چین هم افتاده رو پیشونیش، تار موی سفید هم داره ،ولی با همۀ اینها بازم خوشگله،
دستاش همیشه گرمه ، هرچند رگای دستش بیرون زده،
الان نزده ها، یادش نمیاد از کی اینطوری بوده،
شبا هم که میخوابه دهنش خشک میشه، خرو پف هم میکنه. صبح هاا هم که بلند میشه دور چشماش کلی قی میبنده،
پا درد هم داره، کمرش هم هراز گاهی درد می کنه ولی اصلاً دلش نمیخواد بره دکتر درمون بشه. اعتقادی به این سوسول بازیا نداره
از کی اینطور شده یادش نمیاد،
سر بچۀ سوم که انقدر حرصش میده، یا اون دومی تخس یا پنجمی که انقدرمهربونه و یا همون اولی که کلی بهش افتخار میکنه ؟
شایدم از همون وقتی شوهر کرده اینطوری شده و یادش نیست؟
یا نه، شایدم وقتی مجرد بوده هم اینطوری بوده؟
.
یه روزایی چادرشو سرش میکنه و میره بیرون که یه سری خرید کنه و زود برگرده ،
ولی وقتی میرسه خیابون وبعدشم بازار،
میشه عین بچۀ چهار یا پنج ساله، نه یه زن تو دهۀ چهار یا پنچ زندگی
غرق نور خیابونها و دکور مغازه هامیشه،
غرق رنگ روسریهای آویزون شده تو مغازه های زیرپله ای و یا لباسای ویترین مغازه های چیتان پیتان وجوراب و اسباب بازی های دستفروشای کنار خیابون .
غرق شیکی و رنگ و لعاب کفش فروشیها
غرق میشه جلوی یک مغازۀ بلور فروشی و شکلها و طرحهای روی کاسه بشقاب و گلدونها
غرق میشه تو بوی ذرت و بوی کباب و بوی سنگک و بویی که از جلوی مغازه های گلفروشی می یاد، بوی گلاب جلوی امامزاده ومخلوط بوی ماهی و مرغ و عطر یه پسر همسن یکی از پسرای خودش وقتی از جلوی یه مرغ فروشی رد میشه،
غرق بوی خاک نم زده و، قیر. آشغال جلوی میوه فروشی ها و...
دردای بدنش دیگه یادش میره...
یادش میره سبزی سرخ شده های تو فریزر تموم شده و بچه ها چقدر قورمه سبزی دوست دارند،
یادش میره که هنوزپارگی شلوار ته تغاری که که دبیرستانیه رو ندوخته،
یادش میره که توالت و دستشویی رو دوروزه که نشسته،
یادش میره که برنجشون تموم داره میشه و به بابای بچه ها یادش رفته بگه ،
یادش میره که دیشب با بابای بچه ها دعوا کردند سر اینکه به چهارمیه انقدر گیر نده،
یاد ش میره که چقدر از زن همسایه دلگیر شده دیروز که درشون رو زده و گفته بود که آب حیاطشون میره کوچه و قاطی خاک جلوی اون خونه ای میشه که دارند هفت طبقه میسازنش و کوچه گل شده ،
.
میره ومیره و هی خودش رو با اون لباسا و روسریها تجسم میکنه، فکر میکنه و میگه "اینا واسۀ جوناست نه من "،
میره و با خودش میگه "کاشکی از این گل مریمای گلفروشی میتونست بخره ولی حیف که گرونه و شوهره پول برای این جور چیزا خرج کردن رو دور ریختن پول میدونه "
میره و میگه" کاشکی میشد همۀ این ملامین و چینیای گل سرخیم رو دور میریختم و جاش از این ظرفا میگرفتم ". بعدشم یه آه میکشه " ول کن بابا، ظرف ظرفه دیگه، ملامین باشه یا آرکوپال، بزار این بچه ها سروسامون بگیرند، ظرف میخوام چیکار"
میره و دلش ذرت میخواد و میگه خودم درست می کنم حالا چرا به اینها پول بدم (اینو دو سه سالی هست که میگه ولی عملیش نمی کنه)
میره و با خودش میگه"خوبه امسال پشت بوم رودوباره قیرگونی کنند تا اتاق خواب دیگه چیکه نکنه یانه، چیه این جدیدا، اسمش " ایزو دام ، پیزو نام" ،خلاصه ازهمونا بزنند پشت بوم".
میره و میگه "خوبه یکبار هم با زن همسایه بیاند این امامزاده"، شایدم بتونند به اون جلسه قرآنایی که که زن همسایه میره ، بره و بتونه یکبار باهاشون بره قم یا مشهد ،
میره و یه تیکه نون تو خیابون میبینه و برش میداره و میزاده یه گوشه ای که زیر پا نباشه ،
میره و مش حسین رو میبینه که جلوی مغازش نشسته با چند تا پیرمرد و باهاش سلام علیک میکنه و با خودش میگه چقدر حیف شد که پسر جوونش پارسال تو تصادف مرد و یه آهی هم میکشه و خدا رو شکر میکنه که سر خودش این بلا نیومد.
.
.
.
صدای اذان مغرب رو که میشنوه ، تازه یاد ش میاد که بیرونه،
" واااای الاناست که صدای بچه ها و باباشون در بیاد"
"وااای شام چی درست کنم "
"کی حالا شلوار این پسره رو بدوزم؟"
"سبزی هم که نخریدم پاک کنم"
کارد بخوره به این شکمشون که مثل دروازه ست!"
"چرا من سیسمونی فروشی ندیم که یادم بیاد صندلی غذا بخرم برای این دختر؟"
"وای بدوم که خیلی کاردارم"
"حالا با این پا درد چجوری برسم خونه"
"جامون که جا نیست ، نه تاکسی میخوره اونورا ، نه اتوبوسی ، چیزی"
"دربست بگیرم؟، نه بابا ول کن، پول خون باباشونو میگیرند"
اگه فقط پا داشتم الان خونه بودم " !!
.
.
.
.
۱۳۸۶ اسفند ۱۶, پنجشنبه
ترک اعتیاد، زن خوب و مفهوم جنسیت برای فراز
سلام، ببخشید که این مدت بدون اطلاع قبلی و در حالیکه قول نوشتن داده بودم، نبودم. این چند روز،کاری که با آن شرکت گرفته بودم را انجام میدادم. برای خودم معین کرده بودم که چه مقدار کار را تا آخر هفته(امروز) انجام دهم. روزهای اول هفته با به اینترنت و وبلاگخوانی همراه بود. دیدم اگر به همین منوال پیش بروم ، به همان هدف کوچکی که تا آخر این هفته باید به آن میرسیدم، نمیرسم. بنابراین، زوم کردم روی کار و باوسوسۀ دیدن و نوشتن وبلاگ خودم و آمار وبلاگ و خواندن وبلاگ دوستان مبارزه کردم. خوشبختانه به آن هدف کوچک رسیدم و امروز که به آن شرکت رفتم ، روال کار رضایت بخش بود. معلوم مشود اگر من یک معتاد واقعی شوم، میشود امیدوار بود که ترک کنم. در ضمن قرار بعدی من با آن شرکت در سال جدید است و من از این بابت خوشحالم.
***
هفتۀ پیش همۀ خوابهایی که برای مسافرت رفتن به یکی از کشورهای شمالی ایران دیده بودیم، باطل شد و ما بنا به دلابل اقتصادی، فرهنگی ، اجتماعی ، سیاسی، جهان بینی، ایدئولوژیکی، فلسفی، ژنتیکی، پاتو بیولوژی، هورمونی ،گازهای گلخانه ای و....(بقیه اش را خودتان ردیف کنید) نمیتوانیم برویم. درعوض اواسط هفتۀ بعد برای مسافرت چند روزه به یکی از شهرهای ایران میرویم وایام نوروز را در همین تهران به سرخواهیم برد. آخر میدانید، "در نوروز، هیج حا مثل تهرون صفا نداره". (آیکون زبون).
**
و اما فراز
معیار انتخاب همسر
امشب که فراز را برده بودم بخوابانم، فراز به طور ناگهانی و غیر مترفبه گفت:" من میخوام برم دوماد بشم، یه زن خوب بگیرم". (قابل توجه : ما هیچگاه از زن گرفتن و این مسائل با فراز صحبت نکرده بودیم م. ماجرای لیاس خریدنش را که قبلاً نوشته بودم که پیرمرد لباس فروش به فراز گفته بود که انشاالله دوماد میشی ولی یه زن خوب بگیرو فراز هم گفته بود من عروس میخوام بشم. از آن به بعد فرازتحت تاثیر قرار گرفته و به صرافت این افتاده که میتواند داماد هم بشود، حرفهای امشبش هم فکر کنم متاثر از آن حرفهاست). من که متعجب بودم به فراز گفتم: حالا زن خوب چجوریه؟!.
فراز: باید خوب باشه دیگه!. صورتش هم خوب باشه!!!.
من: صورت خوب حالا یعنی چی؟ یعنی چه شکلی؟
فراز: هممممم، مثلاً عین خودت!!
ومن به سقف چسبیدم و اگر سقف نبود، نمیدانم تا کجای کهکشان راه شیری میرفتم از ذوق مرگ شدن.
**
فراز و حفاظت اموال
این بازیهای بچه ها باهم، در نوع خودش، بسیار بسیار جالب است. فراز جدیداً با پسر همسایه که دو سا ل و چهار ماهه است، دوست شده. دوستی این هم مثال زدنی است به این صورت که هروقت همدیگر را نمیبیند ، فراز مدام از من میپرسد که پس صدرا کجاست. من برم خونۀ صدرا " وقتی صدرا به خانۀ ما می آید، فراز میشود حافظ اموالش. می افتد روی اسباب بازیها وبه صدرااجازه نمیدهد که حتی دست بزند به یکی از وسایلش. حتی یه آژیر قراضه و کنده شدۀ ماشین پلیسش هم که قرار بود دور انداخته شود، نیز توجه دارد که مبادا صدرا به آن دست بزند. وقتی صدرا میرود. تا یکی دو ساعت گریه می کند و میگوید که من نمیخواستم بره چرا رفت و این مشکل و این نوع دوستی متقابل است و صدرا هم به همین صورت عمل میکند و بعد از خداحافظی صدای گریۀ او هم میآید که من میخوام برم پیش فراز!!
آخرین باری که همدیگر را دیدند، صدرا میخواست برود، فراز در حالیکه از یک طرف مواظب اموالش بود، از طرف دیگر، جلوی در را گرفته بود که مبادا صدرا برود. بعد هم در یک عمل بسیار بیسابقه، صدرا را که میخواست برود به سمت داخل هل داد. صدرا در حالیکه گریه میکرد میرفت و در همان حال هم میگفت " فراز هم بیاد، من فراژو دوشت دارم"!!
خواند ن کتاب خودخواهی می می نی برای هزارمین بار و چند داستان من درآوردی در رابطه با نشان دادن کار بد فراز هم موثر واقع نمیشودو تاثیری در تغییر رفتارش ندارد. این اولین دوست کوچکتر فراز است. با دوستان بزرگترش ارتباط بهتری دارد و این نوع برخوردها را هرگز در او ندیده بودم، ولی وابستگیش به صدرا به گمانم از آنهای دیگر بیشتر است.
**
فراز و مفهوم جنسیت
در پارک یک خانمی شروع می کند به خوش و بش کردن با فراز و بعد هم میپرسد که : دختری یا پسری
فراز: هممم من پسرم دیگه،
خانمه: پس واسه همینه که ماشینت دستته . آره؟
فراز در یک جملۀ کاملاً بی ربط: من فردا پسر بودم ولی دیروز که دختر شدم میخوام برم روسری بخرم برای خودم!!!
پی نوشت: من قرار بود که این پست را کوتاه بنویسم و فقط بگویم که " من هستم" ولی شرمنده، هروقت دست به تایپ میشوم، هرچیزی که به ذهنم در آن لحظه میرسد را مینویسم. در ضمن ادامۀ بحث علمی در مورد انتخاب ماشین مناسب برای تهران را در موقعیتی مناسبتر مینویسم.
***
هفتۀ پیش همۀ خوابهایی که برای مسافرت رفتن به یکی از کشورهای شمالی ایران دیده بودیم، باطل شد و ما بنا به دلابل اقتصادی، فرهنگی ، اجتماعی ، سیاسی، جهان بینی، ایدئولوژیکی، فلسفی، ژنتیکی، پاتو بیولوژی، هورمونی ،گازهای گلخانه ای و....(بقیه اش را خودتان ردیف کنید) نمیتوانیم برویم. درعوض اواسط هفتۀ بعد برای مسافرت چند روزه به یکی از شهرهای ایران میرویم وایام نوروز را در همین تهران به سرخواهیم برد. آخر میدانید، "در نوروز، هیج حا مثل تهرون صفا نداره". (آیکون زبون).
**
و اما فراز
معیار انتخاب همسر
امشب که فراز را برده بودم بخوابانم، فراز به طور ناگهانی و غیر مترفبه گفت:" من میخوام برم دوماد بشم، یه زن خوب بگیرم". (قابل توجه : ما هیچگاه از زن گرفتن و این مسائل با فراز صحبت نکرده بودیم م. ماجرای لیاس خریدنش را که قبلاً نوشته بودم که پیرمرد لباس فروش به فراز گفته بود که انشاالله دوماد میشی ولی یه زن خوب بگیرو فراز هم گفته بود من عروس میخوام بشم. از آن به بعد فرازتحت تاثیر قرار گرفته و به صرافت این افتاده که میتواند داماد هم بشود، حرفهای امشبش هم فکر کنم متاثر از آن حرفهاست). من که متعجب بودم به فراز گفتم: حالا زن خوب چجوریه؟!.
فراز: باید خوب باشه دیگه!. صورتش هم خوب باشه!!!.
من: صورت خوب حالا یعنی چی؟ یعنی چه شکلی؟
فراز: هممممم، مثلاً عین خودت!!
ومن به سقف چسبیدم و اگر سقف نبود، نمیدانم تا کجای کهکشان راه شیری میرفتم از ذوق مرگ شدن.
**
فراز و حفاظت اموال
این بازیهای بچه ها باهم، در نوع خودش، بسیار بسیار جالب است. فراز جدیداً با پسر همسایه که دو سا ل و چهار ماهه است، دوست شده. دوستی این هم مثال زدنی است به این صورت که هروقت همدیگر را نمیبیند ، فراز مدام از من میپرسد که پس صدرا کجاست. من برم خونۀ صدرا " وقتی صدرا به خانۀ ما می آید، فراز میشود حافظ اموالش. می افتد روی اسباب بازیها وبه صدرااجازه نمیدهد که حتی دست بزند به یکی از وسایلش. حتی یه آژیر قراضه و کنده شدۀ ماشین پلیسش هم که قرار بود دور انداخته شود، نیز توجه دارد که مبادا صدرا به آن دست بزند. وقتی صدرا میرود. تا یکی دو ساعت گریه می کند و میگوید که من نمیخواستم بره چرا رفت و این مشکل و این نوع دوستی متقابل است و صدرا هم به همین صورت عمل میکند و بعد از خداحافظی صدای گریۀ او هم میآید که من میخوام برم پیش فراز!!
آخرین باری که همدیگر را دیدند، صدرا میخواست برود، فراز در حالیکه از یک طرف مواظب اموالش بود، از طرف دیگر، جلوی در را گرفته بود که مبادا صدرا برود. بعد هم در یک عمل بسیار بیسابقه، صدرا را که میخواست برود به سمت داخل هل داد. صدرا در حالیکه گریه میکرد میرفت و در همان حال هم میگفت " فراز هم بیاد، من فراژو دوشت دارم"!!
خواند ن کتاب خودخواهی می می نی برای هزارمین بار و چند داستان من درآوردی در رابطه با نشان دادن کار بد فراز هم موثر واقع نمیشودو تاثیری در تغییر رفتارش ندارد. این اولین دوست کوچکتر فراز است. با دوستان بزرگترش ارتباط بهتری دارد و این نوع برخوردها را هرگز در او ندیده بودم، ولی وابستگیش به صدرا به گمانم از آنهای دیگر بیشتر است.
**
فراز و مفهوم جنسیت
در پارک یک خانمی شروع می کند به خوش و بش کردن با فراز و بعد هم میپرسد که : دختری یا پسری
فراز: هممم من پسرم دیگه،
خانمه: پس واسه همینه که ماشینت دستته . آره؟
فراز در یک جملۀ کاملاً بی ربط: من فردا پسر بودم ولی دیروز که دختر شدم میخوام برم روسری بخرم برای خودم!!!
پی نوشت: من قرار بود که این پست را کوتاه بنویسم و فقط بگویم که " من هستم" ولی شرمنده، هروقت دست به تایپ میشوم، هرچیزی که به ذهنم در آن لحظه میرسد را مینویسم. در ضمن ادامۀ بحث علمی در مورد انتخاب ماشین مناسب برای تهران را در موقعیتی مناسبتر مینویسم.
اشتراک در:
پستها (Atom)