تقویم تولد

Lilypie Kids Birthday tickers

۱۳۸۶ اسفند ۲۰, دوشنبه

روزهای آخر سال

.
.این روزهای آخر سال مثل یک زن می ماند،
یک زن در اواخر دهۀ چهارم یا پنجم زندگیش که شیش هفت تا بچه داره،
فرزو شلوغ و پر استرس و شاد و منتظرو نگران و دست پاچه و امیدوار،
تپله تقریباً ،با یه صورت سفید، یه چند تا چین هم افتاده رو پیشونیش، تار موی سفید هم داره ،ولی با همۀ اینها بازم خوشگله،
دستاش همیشه گرمه ، هرچند رگای دستش بیرون زده،
الان نزده ها، یادش نمیاد از کی اینطوری بوده،
شبا هم که میخوابه دهنش خشک میشه، خرو پف هم میکنه. صبح هاا هم که بلند میشه دور چشماش کلی قی میبنده،
پا درد هم داره، کمرش هم هراز گاهی درد می کنه ولی اصلاً دلش نمیخواد بره دکتر درمون بشه. اعتقادی به این سوسول بازیا نداره
از کی اینطور شده یادش نمیاد،
سر بچۀ سوم که انقدر حرصش میده، یا اون دومی تخس یا پنجمی که انقدرمهربونه و یا همون اولی که کلی بهش افتخار میکنه ؟
شایدم از همون وقتی شوهر کرده اینطوری شده و یادش نیست؟
یا نه، شایدم وقتی مجرد بوده هم اینطوری بوده؟
.
یه روزایی چادرشو سرش میکنه و میره بیرون که یه سری خرید کنه و زود برگرده ،
ولی وقتی میرسه خیابون وبعدشم بازار،
میشه عین بچۀ چهار یا پنج ساله، نه یه زن تو دهۀ چهار یا پنچ زندگی
غرق نور خیابونها و دکور مغازه هامیشه،
غرق رنگ روسریهای آویزون شده تو مغازه های زیرپله ای و یا لباسای ویترین مغازه های چیتان پیتان وجوراب و اسباب بازی های دستفروشای کنار خیابون .
غرق شیکی و رنگ و لعاب کفش فروشیها
غرق میشه جلوی یک مغازۀ بلور فروشی و شکلها و طرحهای روی کاسه بشقاب و گلدونها
غرق میشه تو بوی ذرت و بوی کباب و بوی سنگک و بویی که از جلوی مغازه های گلفروشی می یاد، بوی گلاب جلوی امامزاده ومخلوط بوی ماهی و مرغ و عطر یه پسر همسن یکی از پسرای خودش وقتی از جلوی یه مرغ فروشی رد میشه،
غرق بوی خاک نم زده و، قیر. آشغال جلوی میوه فروشی ها و...
دردای بدنش دیگه یادش میره...
یادش میره سبزی سرخ شده های تو فریزر تموم شده و بچه ها چقدر قورمه سبزی دوست دارند،
یادش میره که هنوزپارگی شلوار ته تغاری که که دبیرستانیه رو ندوخته،
یادش میره که توالت و دستشویی رو دوروزه که نشسته،
یادش میره که برنجشون تموم داره میشه و به بابای بچه ها یادش رفته بگه ،
یادش میره که دیشب با بابای بچه ها دعوا کردند سر اینکه به چهارمیه انقدر گیر نده،
یاد ش میره که چقدر از زن همسایه دلگیر شده دیروز که درشون رو زده و گفته بود که آب حیاطشون میره کوچه و قاطی خاک جلوی اون خونه ای میشه که دارند هفت طبقه میسازنش و کوچه گل شده ،
.
میره ومیره و هی خودش رو با اون لباسا و روسریها تجسم میکنه، فکر میکنه و میگه "اینا واسۀ جوناست نه من
میره و با خودش میگه "کاشکی از این گل مریمای گلفروشی میتونست بخره ولی حیف که گرونه و شوهره پول برای این جور چیزا خرج کردن رو دور ریختن پول میدونه "
میره و میگه" کاشکی میشد همۀ این ملامین و چینیای گل سرخیم رو دور میریختم و جاش از این ظرفا میگرفتم ". بعدشم یه آه میکشه " ول کن بابا، ظرف ظرفه دیگه، ملامین باشه یا آرکوپال، بزار این بچه ها سروسامون بگیرند، ظرف میخوام چیکار"
میره و دلش ذرت میخواد و میگه خودم درست می کنم حالا چرا به اینها پول بدم (اینو دو سه سالی هست که میگه ولی عملیش نمی کنه)
میره و با خودش میگه"خوبه امسال پشت بوم رودوباره قیرگونی کنند تا اتاق خواب دیگه چیکه نکنه یانه، چیه این جدیدا، اسمش " ایزو دام ، پیزو نام" ،خلاصه ازهمونا بزنند پشت بوم".
میره و میگه "خوبه یکبار هم با زن همسایه بیاند این امامزاده"، شایدم بتونند به اون جلسه قرآنایی که که زن همسایه میره ، بره و بتونه یکبار باهاشون بره قم یا مشهد ،
میره و یه تیکه نون تو خیابون میبینه و برش میداره و میزاده یه گوشه ای که زیر پا نباشه ،
میره و مش حسین رو میبینه که جلوی مغازش نشسته با چند تا پیرمرد و باهاش سلام علیک میکنه و با خودش میگه چقدر حیف شد که پسر جوونش پارسال تو تصادف مرد و یه آهی هم میکشه و خدا رو شکر میکنه که سر خودش این بلا نیومد.
.
.
.
صدای اذان مغرب رو که میشنوه ، تازه یاد ش میاد که بیرونه،
" واااای الاناست که صدای بچه ها و باباشون در بیاد"
"وااای شام چی درست کنم "
"کی حالا شلوار این پسره رو بدوزم؟"
"سبزی هم که نخریدم پاک کنم"
کارد بخوره به این شکمشون که مثل دروازه ست!"
"چرا من سیسمونی فروشی ندیم که یادم بیاد صندلی غذا بخرم برای این دختر؟"
"وای بدوم که خیلی کاردارم"
"حالا با این پا درد چجوری برسم خونه"
"جامون که جا نیست ، نه تاکسی میخوره اونورا ، نه اتوبوسی ، چیزی"
"دربست بگیرم؟، نه بابا ول کن، پول خون باباشونو میگیرند"
اگه فقط پا داشتم الان خونه بودم " !!
.
.
.
.





هیچ نظری موجود نیست:

Google Analytics Alternative