در زندگی ما مواقعی هست که؛
فراز یه چیزایی در مورد نسبیت و جبر و اختبار (!) میپرسه و خودش جوابشون رو پیدا میکنه که آدم در حالیکه باد به غبغب انداخته با خودش میگه" اَنا چه بچه فیلسوفی دارم"!
نظریاتی راجع به کهکشان راه شیری و حضور یا عدم حضور موجودات زنده در اونها و نیروی جاذبه اونها ارائه میده! یا مثلاًدر مورد حرکت ماشینها، نوع حرکت، و نوع سوخت ایدههایی نو و شگفت انگیزی از خودش در میکنه که آدم میگه" چه بچه حکیم ودانشمندی دارم من"
طوری در مورد اخلاقیات در جامعه و لزوم قانونگرایی (خب قانون گرایی از دید خودش!که شاید یه روز در موردشون نوشتم) بحث میکنه که آدم با خودش فکر میکنه " بچه با منطق و فرزانه یعنی بچهی من"
طوری همکارای بابا و دوستان و فامیل رو با بعضی جواباش شگفت زده میکنه که برق چشم ناشی از فکر کردن به " این بچه سخنور بچه منه"، از ملزومات صحنه میباشد!
طوری داستان میسازه و نتیجه رو پنهون میکنه تو متن داستانش(!) که آدم میگه" چه بچه ادیب و خلاقی دارم"
همچین " زحمت نکش" و " خواهش میکنم" و "به سلامت" و "سلام میرسونه " و"لطفاً" ... کلمات معمول تعارفی رو به موقع (البته در بعضی مواقع که تو مودش باشه) استفاده میکنه که آدم نمیتونه فکر نکنه که "چه بچه با ادبی دارم"
و...
خب، آدم در این مواقع اون مواقعی رو از یادش میبره که که همین بچه 5 ساله موقع شمردن اعداد، از 11 میپره به 14 و از هفتاد میپره به 90 وبعد هشتاد!
موقع دیدن آسانسور از خوشحالی شیهه میکشه ودرآستانه گاز زدن زمین قرار میگیره و میخواد تمام دکمه های آسانسور رو بزنه!
با دیدن دیدن پله برقی، هیجان غیر قابل کنترلی بهش دست میده و هی از اینور میره بالا، از اونور مییاد پایین ( کاری که من دیدم بچههای فال فروش کنار خیابون در چنین لحظاتی انجام میدند) و یا سعی میکنه و هردفعه با داد و بیداد به من و البته بقیه بالا و پایین رفتنهای خارق العادهش(!) رو گوشزد کنه. خارق العاده از این جهت که هر از گاهی هم در خلاف جهت پله حرکت میکنه!
هر سرامیک شفاف و براقی که میبینه (طبعاً در جاهای های کِلَس!)، خودش رو ملزم به سرخوردن جلوی چشم متعجب حاضران صحنه میکنه،
با دیدن چمن، فکر معلق زدن در چمن روبلافاصله به مرحله عمل درمیاره،
سر گم شدن یه ماشین پلاستیکی 500 تومنی ، دو ساعت خون گریه میکنه!
تو یه مهمونی رسمی، تنها کسی میشه که خیار رو از وسط گاز میزنه و هفت تا موز میخوره و 5 تا سیب و بشقاب بشقاب غذا. در حالیکه میگه "همچین غذاهای خوشمزه ای تا حالا نخورده بودم" ( خورشت قیمه بادمجون!)
به محض احساس بوی جوراب- طبعاً تو یه مهمونی- بی توجه به لب گاز گرفتنهاو حرکات بازدارنده چشم و ابروی من، شروع به ابراز احساساتی از قبیل " چه بوی گندی"، "خفه شدم" میکنه. هر از گاهی هم جزئیات جیش و پی پیش رو مواقع مریضی سالمی شرح میده و تفسیر میکنه
و....
طبعاً "بچهست دیگه"، شاید تنها عبارت آرام بخش در این گونه مواقع باشه. حالا قابل درک بودن این عبارت برای حاضران صحنه هم خودش مانعیه برای این تسلای دل!!
.
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر