تقویم تولد

Lilypie Kids Birthday tickers

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۶, یکشنبه

بچه‏ست دیگه!

در زندگی ما مواقعی هست که؛
فراز یه چیزایی در مورد نسبیت و جبر و اختبار (!) می‏پرسه و خودش جواب‏شون رو پیدا می‏کنه که آدم در حالیکه باد به غبغب انداخته با خودش می‏گه" اَنا چه بچه فیلسوفی دارم"!
نظریاتی راجع به کهکشان راه شیری و حضور یا عدم حضور موجودات زنده در اونها و نیروی جاذبه اونها ارائه می‏ده! یا مثلاًدر مورد حرکت ماشینها، نوع حرکت، و نوع سوخت ایده‏هایی نو و شگفت انگیزی از خودش در می‏کنه که آدم می‏گه" چه بچه حکیم ودانشمندی دارم من"
طوری در مورد اخلاقیات در جامعه و لزوم قانون‏گرایی (خب قانون گرایی از دید خودش!که شاید یه روز در موردشون نوشتم) بحث می‏کنه که آدم با خودش فکر می‏کنه " بچه با منطق و فرزانه یعنی بچه‏ی من"
طوری همکارای بابا و دوستان و فامیل رو با بعضی جواباش شگفت زده می‏کنه که برق چشم ناشی از فکر کردن به " این بچه سخنور بچه منه"، از ملزومات صحنه می‏باشد!
طوری داستان می‏سازه و نتیجه رو پنهون می‏کنه تو متن داستانش(!) که آدم می‏گه" چه بچه ادیب و خلاقی دارم"
همچین " زحمت نکش" و " خواهش می‏کنم" و "به سلامت" و "سلام می‏رسونه " و"لطفاً" ... کلمات معمول تعارفی رو به موقع (البته در بعضی مواقع که تو مودش باشه) استفاده می‏کنه که آدم نمی‏تونه فکر نکنه که "چه بچه با ادبی دارم"
و...
خب، آدم در این مواقع اون مواقعی رو از یادش می‏بره که که همین بچه 5 ساله موقع شمردن اعداد، از 11 می‏پره به 14 و از هفتاد می‏پره به 90 وبعد هشتاد!
موقع دیدن آسانسور از خوشحالی شیهه می‏کشه ودرآستانه گاز زدن زمین قرار می‏گیره و می‏خواد تمام دکمه های آسانسور رو بزنه!
با دیدن دیدن پله برقی، هیجان غیر قابل کنترلی بهش دست می‏ده و هی از این‏ور می‏ره بالا، از اون‏ور می‏یاد پایین ( کاری که من دیدم بچه‏های فال فروش کنار خیابون در چنین لحظاتی انجام می‏دند) و یا سعی می‏کنه و هردفعه با داد و بیداد به من و البته بقیه بالا و پایین رفتن‏های خارق العاده‏ش(!) رو گوشزد ‏کنه. خارق العاده از این جهت که هر از گاهی هم در خلاف جهت پله حرکت می‏کنه!
هر سرامیک شفاف و براقی که می‏بینه (طبعاً در جاهای های کِلَس!)، خودش رو ملزم به سرخوردن جلوی چشم متعجب حاضران صحنه می‏کنه،
با دیدن چمن، فکر معلق زدن در چمن روبلافاصله به مرحله عمل در‏میاره،
سر گم شدن یه ماشین پلاستیکی 500 تومنی ، دو ساعت خون گریه می‏کنه!
تو یه مهمونی رسمی، تنها کسی می‏شه که خیار رو از وسط گاز می‏زنه و هفت تا موز می‏خوره و 5 تا سیب و بشقاب بشقاب غذا. در حالیکه می‏گه "همچین غذاهای خوشمزه ای تا حالا نخورده بودم" ( خورشت قیمه بادمجون!)
به محض احساس بوی جوراب- طبعاً تو یه مهمونی- بی توجه به لب گاز گرفتن‏هاو حرکات بازدارنده چشم و ابروی من، شروع به ابراز احساساتی از قبیل " چه بوی گندی"، "خفه شدم" می‏کنه. هر از گاهی هم جزئیات جیش و پی پی‏ش رو مواقع مریضی سالمی شرح می‏ده و تفسیر می‏کنه
و....
طبعاً "بچه‏ست دیگه"، شاید تنها عبارت آرام بخش در این گونه مواقع باشه. حالا قابل درک بودن این عبارت برای حاضران صحنه هم خودش مانعی‏ه برای این تسلای دل!!
.
.

هیچ نظری موجود نیست:

Google Analytics Alternative