فراز تا دو روز تب داشت، بعد از اون صداش خروسی شده و این خروسی شدن صدا تا این لحظه ادامه داشته. البته در طول روز حالش کما بیش خوب بود، ولی نزدیک غروب و شب که میشد تبش میرفت بالاو دوباره میومد پایین.
یکی از همون شبایی که تب داشت. نشسته بودم دستشو گرفته بودم تو دستم . اون هم هی چشماش رو نیمه باز میکرد و واکنشهای منو ارزیابی میکرد و بعد دوباره میبست. منم خب طبعن ظاهر نگرانی داشتم. بعد یکی دو دقیقه احساس کردم تبش پایین اومده . گفتم اینو. سی ثانیه بعد دستشو از دستم ول کرده بودم ولی همونجا نشسته بودم. شروع کرد آی آی آی دلم. . من هول شدم. پرسیدم که مگه دلتهم درد میکنه. جواب نداد. بعد سی ثانیه دوباره از زیر چشم منو پایید و دوباره شروع کرد آی آی دلم. دوباره سوالمو پرسیدم. برگشت با طمانینه با همون صدای گرفته دو ساعت برای من توضیح دادن که « ببین مامان، من میگم آی دلم چون دلم خیلی راحته که بگم. نگا. دل . دیدی. من که نمیتونم بگم آی گلوم. آی گلوم خیلی طولانی میشه. منم که مریضم نمیتونم زیاد حرف بزنم. برای همین میگم آی دلم. ولی تو خودت بفهم»!!
**
نشسته بودیم با باباش و داشتیم صحبت یه بنده خدایی رو میکردیم که شانس نداشته و بد آورده و فلان. برگشت گفت: «خب حتمن نماز نخونده، وضو نخونده، روزه نخونده، خدا هم دوستش نداشته»!!
ما با چشمای گرد به هم نگاه کردیم. یحتمل آموزههای مهد کودکش رو تحویل ما میداد. محیط مهد کودکشون مذهبی بود ولی فکر هم نمیکنم که این مدلی گفته باشند بهش. یحتمل بهشون گفتن که با روزه و نماز و وضو خدا آدمو دوست داره. این نتیجهی عکسش رو هم از خودش گرفته!.
باباش گفت: «ببین. نمیشه اینطوری گفت که. خدا همه رو دوست داره»
فراز:« خب منم همه رو دوست دارم. پس چرا من خدا نشدم؟»!
**
دیشب بعد اینکه قصهش رو خوندم. یاد این پست زارفه خوش لباس افتادم. گفتم ببینم پسرم معنی آموزگار رو میدونه یا نه. پرسیدم ازش. دو ثانیه فکر کرد.بعد یوهو شروع کرد به خوندن این شعر که « یادم میاد کوچولو بودم -دلم میخواست همیشه- بزارنم به مدرسه- مامان میگفت نمیشه- وقتی که هفت ساله شدی- میزارمت دبستان- به بابا میگم بخره برات کتاب و کیف و لیوان- میم و آ و میم و آ میشه مامان. ب و آ ب و آ میشه بابا ( 2 بار تکرار شود!) آموزگارم آموزگارم- حالا دیگه حالا دیگه با سوادم»
من طبعن دهنم در طول خوندن شعر باز مونده بود که مثلن چه ربطی داشت تا اینکه رسیدیم به آخر شعر و اون "آموزگارم " ها رو شنیدم.
بعد آفرین وباریکلا بَبَم واینا دوباره پرسیدم که « خب. پس آموزگار چی بود؟»
فرازشانه هاشو انداخت بالا و جواب داد که « نمیدونم»!!
.
یعنی تا این حد
۱۲ نظر:
وای عالللللللللی بود!!! من هنوز دارم میخندم. یعنی این پسر شاهکاره هه هه ههههههه
ای جونم! واقعا که شاهکاره این پسر!
حضور ذهنش همیشه جذابه حتی اگه بخواد خدا بشه!
khoda ro bebinin, bavar kon age man khodam faraz bashe, ye lahze ham shak nemikonam dar inke bande khoshbakhti hastam!!!!! bebin leila jan to khodet befahm dige...
kholase inja ro ke mikhoonam koli khosh be halam mishe!!!! :))))))
تو خودت بفه گفتنش خيلي جالب بود وروجك :)
قربونش برم ...خوب خودت بفهم دیگه لیلا جان
وقتی میگم یه کتاب بنویس بگو نه باور کن این حرفای فراز و نوع نوشتن تو بی نظیره. ببوس این پسر شیرین زبون و حاضر جواب رو.
:))))
واقعا لذت میبرم وقتی ذهن خلاق و استدلاگر یه بچه رو میبینم... پس چرا من خدا نشدمش فوق العاده بود.
این پسر شما محشره . یعنی من عاشق دلیل آوردنشم
آفرین به این پسر طبق معمول حاضرجواب....خدا هم خوش خوشانش میشه از جوابها و تصورات این پسر کوچولو...چه رسه به ماها....
من هیچوقت از خوندن از فراز خسته نمیشم. خدا حفظش کنه.
الهی. من تازه باهات اشنا شدم عزیزم. چه گل پسر شیرینی داری. خدا برات حفظش کنه.
ارسال یک نظر