تقویم تولد

Lilypie Kids Birthday tickers

۱۳۸۶ آذر ۲۰, سه‌شنبه

خنده

1
-کشتی بازی می کنیم با فراز به این صورت که مبل ها کشتی هستند و فضای بین مبلها دریا، ما خودمون رو تکون میدیم که یعنی طوفان اومده وبعد تو این حین یکی از مایواشکی می افته تو آب و اون یکی باید نجاتش بده. فراز هی خودشو تند تند مثلا می اندازه تو آب و وقتی داره نجات پیدا می کنه، غش غش می خنده، خنده های بلند و از ته دل.
-قایم موشک بازی می کنیم با فراز( گاهی این بازی روفراز با باش هم انجام میده و یکی دو بار هم سه نفری هم انجام دادیم). اول فراز میشمره و من قایم می شم، وقتی می گرده و بالاخره پیدام می کنه ،کلی جیغ و خوشحالی و خنده . وقتی نوبت اون میشه که قایم شه، درست همونجایی قایم میشه که من قایم شده بودم و من وقتی میرم که پیداش کنم، هنوز به سراغ مخفی گاهش نرفته، خودش میاد بیرون و خوشحالی و جیغ و خنده از ته دل.
-نون بیار کباب ببر که بازی می کنیم چه نوبت اون باشه چه نباشه، خودش می خواد که رو دست من بزنه و خنده هایی از ته دل سر میده.

2
تازگیا متوجه شدم که جقدر کم می خندم،( البته منظورم خنده ای که آدم از ته دلش میکنه وگرنه من معمولا ناخودآگاه حرف زدنم یه نیم لبخندکی هم داره گاهی برای خوش آمد حال گویندگان خنده های هم می کنم) فکر کنم سر قضیه آسانسور سوار شدن مادربزرگ و عمه های فراز بود که خندیدم که تقریبا یه دو سه ماهی از اون موقع میگذره.
یکبار دیگه هم که خیلی خوب یادمه پارسال بود، وقتی یه قضیه خنده داراز دوران مدرسه رفتنم رو داشتم برای برادرام و بابای فراز تعریف می کردم، نمی دونم چرا و چجوری انقدرخودم خندیدم و این خندیدن انقدر طول کشید که احساس می کردم دل و رودم داره بالا میاد و به شدت نیاز داشتم که کسی یه جوری متوقفم کنه ، ولی نمی تونستم حتی این رو به زبون هم بیارم و همش می خندیدم درحالیکه دل و رودم رو چسبیده بودم ، دیگران هم حتما فکر می کردند که من خیلی خوشم ، که دیگه اون وسطا خنده من با گریه قاطی شده بود وبالاخره با گرفتن بینیم تونستم خندم رو بند بیارم .
3
بچه که بودم خندیدنم رو همه دوست داشتند، یادمه کلاس اول که بودم وقتی تو اون حیاط پشتی لی لی بازی می کردیم و من می خندیدم، سال بالایی ها بخصوص یکیشون که اسمش سپیده بودو مبصر ما هم بود ( بعدهادر عنفوان جوانی سر تصادف رانندگی فوت کرد) می گفت که جقدر قشنگ می خندم و من رو بعنوان خوش خنده به دوستاش معرفی می کرد. بعضی وقتا سرکلاسا همنطورالکی خندم می گرفت و می رفتم زیر میز تا معلم نفهمه، یک بار هم سر کلاس یکی از معلمهای بداخلاق ( خانم حاجی بابایی بود فامیلیش به گمونم) از بس بایکی دیگه از بجه ها خندیدم ، ما رو از کلاس بیرون کرد. خنده های دوره دبیرستان بماند که تو خونه شبا موقع خواب وقتی به یاد ماجراهای روز می افتادم ، زیر پتوساعتها به اون ماجراها می خندیدم . دانشگاه و خوابگاه هم که جای خود دارد...... ولی چیزی که الان بهش رسیدم اینه که به مرور دغدغه ها رو خنده ها تاثیر می گذاره و به مرور آدم تلخ و تلخ تر میشه، بعضی ها ژنتیکی تلخند بعضی هاخیلی زود ، بعضی ها هم یکم دیرترتلخ می شند.ولی چیزی که هست خیلی خیلی کمند آدمایی که ادعا کنند خیلی خیلی خوشند و اصلن هم تلخ نشدند

از ما که گذشت ولی آیامیشه این دغدغه ها رو از روی کول بچه ها برداشت یا کمترش کرد و حداقل از شادی اونها شاد بود؟ چجوری میشه خفت روزگا رو گرفت و بهش حالی کرد که هی این پسر منه، گردنت رو می شکنم اگه بخوای باهاش بد تا کنی؟
یا اینکه این دغدغه ها و تلخی هاباید باشند تا اونا هم مابین دغدغه ها، معنی خوشی رو بفهمند؟ چجوری میشه بهشون یاد داد که با ناملایمات زندگیشون هم خوش و شاد باشند؟ چجوری همیشه اونا رو خوشحال ببینیم؟ ....

هیچ نظری موجود نیست:

Google Analytics Alternative