.
وبلاگ خانم شین و نوشتۀ آخرش رو میخوندم. این نوع نوشتنش رو هم مثل بقیۀ نوشته هاش خیلی دوست دارم. منو برد دوردورا...
نمیدونم تا به حال شده که یک خاطرۀ شفافی تو ذهنتون باشه و با کسایی که تو همون موقعیت بودند، از اون خاطره صحبت کنید و بعد بشنوید که "کی؟ کجا؟ راست میگی؟ " بعد تو ذهنشون بگردند و آخرشم بگند" یه چیزایی یادم می یاد ولی نه خیلی" .
میدونید چه حالی به آدم دست میده؟
من خیلی از مواقع ، سریک سری اتفاقات ساده، دیدن یک قیافۀ آشنا، شنیدن آهنگی، دیدن رنگی ، میرم تو گذشته. دست خودم نیست. اصلاً انگار خاطرات ما مثل تابلوهایی باشند که داخل یه صندوق نگهداشته شده باشند. این صندوق جلوی راهه و درش هم قفل نداره، هر از گاهی با اینکه هزار تا کار هم رو سر آدم هوار شده، وقتی این صندق جلوی راه رو گرفته و انقدر سهل الوصوله، میرم و برای هزارمین بار این صندوق روچک میکنم و اون تابلوهایی که روشون یه گرد نارک نشسته رو پاک میکنم و شفاف و شفاف ترشون میکنم.
نمونه اش:
امروز نشسته بودم تو دفتر همون شرکت ورئیسش داشت برام صحبت میکرد. من یک سری چیزها رو یادداشت میکردم و در همون حال هم فکرم مشغول این بود که چرا این رئیس انقدر قیافش برام آشناست؟ شبیه کیه؟ بعد یکدفعه انگاربجای اون، بابای مظفر رو دیدم که جلوی چشممه و چقدر ازش میترسیدم!.
مظفر یه پسری بود همسن و سال من، یک سال بزرگتر یا یک سال کوچکتر. خود من اونموقع پنج یا شش ساله بودم. چند ماهی اومدند و چند تا خونه پایین تر از ما زندگی کردند. مادرش نمیدونم زنده نبود یا طلاق گرفته بود. هرچی بود که مظفر با پدرش و نامادریش و یه دختر نوزاد کوچولو که از نامادری بود زندگی میکرد. نامادریش یک زن بزرک کرده و همیشه مرتب بود با ابروهای هشتی و گونه های برجسته، قیافش بعد از این همه سال یادمه هنوزهم!.
من خیلی از مواقع ، سریک سری اتفاقات ساده، دیدن یک قیافۀ آشنا، شنیدن آهنگی، دیدن رنگی ، میرم تو گذشته. دست خودم نیست. اصلاً انگار خاطرات ما مثل تابلوهایی باشند که داخل یه صندوق نگهداشته شده باشند. این صندوق جلوی راهه و درش هم قفل نداره، هر از گاهی با اینکه هزار تا کار هم رو سر آدم هوار شده، وقتی این صندق جلوی راه رو گرفته و انقدر سهل الوصوله، میرم و برای هزارمین بار این صندوق روچک میکنم و اون تابلوهایی که روشون یه گرد نارک نشسته رو پاک میکنم و شفاف و شفاف ترشون میکنم.
نمونه اش:
امروز نشسته بودم تو دفتر همون شرکت ورئیسش داشت برام صحبت میکرد. من یک سری چیزها رو یادداشت میکردم و در همون حال هم فکرم مشغول این بود که چرا این رئیس انقدر قیافش برام آشناست؟ شبیه کیه؟ بعد یکدفعه انگاربجای اون، بابای مظفر رو دیدم که جلوی چشممه و چقدر ازش میترسیدم!.
مظفر یه پسری بود همسن و سال من، یک سال بزرگتر یا یک سال کوچکتر. خود من اونموقع پنج یا شش ساله بودم. چند ماهی اومدند و چند تا خونه پایین تر از ما زندگی کردند. مادرش نمیدونم زنده نبود یا طلاق گرفته بود. هرچی بود که مظفر با پدرش و نامادریش و یه دختر نوزاد کوچولو که از نامادری بود زندگی میکرد. نامادریش یک زن بزرک کرده و همیشه مرتب بود با ابروهای هشتی و گونه های برجسته، قیافش بعد از این همه سال یادمه هنوزهم!.
هرچی فکر میکنم چیزی از بازی یا مظفر یادم نمی یاد. بازی با مهدی ، سعید، ایرج، علی ، ژیلا، فرزانه ، همه یادم هست ولی اصلا یادم نمیاد هیچ صحنه ای از بازی با مظفر رو.
هروقت این پسر رو میدیدم یا نون گرفته بود، یا پاکت میوه دستش بود، یا بچه بغلش بود و داشت آرومش میکرد. همه میگفتند پسر خوبیه. همه میگفتند نامادریش بده!.
سر چی نمیدونم ،هر از چند گاهی باباش با کمر بند می افتاد به جون این .
صدای ضجه هاش هنوزم که هنوزه ، تو گوشمه . فکر می کنم تا وقتی زنده ام هم یادم نره !.
چرا هیچکس نمی گفت باباش بده؟ یا میگفتند من یادم نمونده؟ شاید دلیل اینکه من اینهمه از ابروی هشتی بدم میاد همین باشه؟.
. بعد دوباره خودم رو روبروی رئیس میبینم و همچنان مشغول حرف زدن.
حرفاش فقط تعریف کردن از خودشه. الاناست که بگه ما آرمسترانگ روهم به کرۀ ماه فرستادیم!.
نه، این بابای مظفر نمیتونه باشه، اون باید خیلی پیرتر باشه. مظفر الان چی کار میکنه؟ زنده مونده؟ آها راستی انگار تصادف کرد!؟ مرد؟ زنده موند؟ یادم نمی یاد؟ یادم باشه ایندفعه به مادرم که زنگ زدم بپرسم زنده است یا مرده؟ اگه زنده باشه با اون همه کتک چی ازش مونده؟ این جور آدما چی میشند آخرش؟ ببینی بچه داره؟ کمر بند رو برمیداره که بچه ش رو بزنه؟ باید از مادرم بپرسم .
مادرم اصلاً اونها رو یادش هست؟ مثل همیشه نشه که کلی فکر کنه و بعد بگه اصلاً یادم نمی یاد، کی رو میگی؟ چه خوب یادت مونده این چیزا!".
**
هروقت این پسر رو میدیدم یا نون گرفته بود، یا پاکت میوه دستش بود، یا بچه بغلش بود و داشت آرومش میکرد. همه میگفتند پسر خوبیه. همه میگفتند نامادریش بده!.
سر چی نمیدونم ،هر از چند گاهی باباش با کمر بند می افتاد به جون این .
صدای ضجه هاش هنوزم که هنوزه ، تو گوشمه . فکر می کنم تا وقتی زنده ام هم یادم نره !.
چرا هیچکس نمی گفت باباش بده؟ یا میگفتند من یادم نمونده؟ شاید دلیل اینکه من اینهمه از ابروی هشتی بدم میاد همین باشه؟.
. بعد دوباره خودم رو روبروی رئیس میبینم و همچنان مشغول حرف زدن.
حرفاش فقط تعریف کردن از خودشه. الاناست که بگه ما آرمسترانگ روهم به کرۀ ماه فرستادیم!.
نه، این بابای مظفر نمیتونه باشه، اون باید خیلی پیرتر باشه. مظفر الان چی کار میکنه؟ زنده مونده؟ آها راستی انگار تصادف کرد!؟ مرد؟ زنده موند؟ یادم نمی یاد؟ یادم باشه ایندفعه به مادرم که زنگ زدم بپرسم زنده است یا مرده؟ اگه زنده باشه با اون همه کتک چی ازش مونده؟ این جور آدما چی میشند آخرش؟ ببینی بچه داره؟ کمر بند رو برمیداره که بچه ش رو بزنه؟ باید از مادرم بپرسم .
مادرم اصلاً اونها رو یادش هست؟ مثل همیشه نشه که کلی فکر کنه و بعد بگه اصلاً یادم نمی یاد، کی رو میگی؟ چه خوب یادت مونده این چیزا!".
**
فراز جدیداً میره و یک سری کتاب با خودش برمیداره و میاره میده به من و میگه " بیا اینا رو امتخاب(!) کردم، بخونش برام".بعد هم بلافاصله میگه" وایسا من برم بالش بیارم، استراحت کنم، تو برام بخون"!! . کپی برابر اصل باباش شده!. پدرش برای خوندن کتابهایی که مربوط نمیشه به رشته اش، بسیار تنبله وترجیح میده یکجا لم بده و من زحمتکش براش بخونم. این ایدۀ وبلاگ کتابهای صوتی آقای الف، ایدۀ جالبیه ، هم در راستای رسالتش برای بی بهره نگذاشتن نابینا یا کم بیناها و کسانی که قادر به کتاب خوندن نیستند ، وهم به نظر من در کنار اون برای افراد تنبلی نظیر این پدرو پسر !
**
من هنوز خیلی جیزها هست که تو این سیستم بلاگر یاد نگرفتم. اون از رولینگ که نمیدونم اصلاً امکان داره یا نه. اینهم از این که نمی تونم به مطلبی یا وبلاگی توی متن لینک بدم.
پی نوشت: با راهنمایی نونوش عزیز، منم تونستم لینک کنم. دستت طلا نونوش جان.