1- چند شب پیش برای خودم و رسیدن به هدفهام برنامه ریزی کردم !(من از این کارها زیاد می کنم!). از فواید این برنامه این است که اگر همتم عالی باشد، اعتیادم به اینترنت کمتر میشود و به عبارتی دیگر با اجرای درست این برنامه، وقت کمتری برای این کار خواهم داشت (مثلاً یک یا دو روز در هفته آنهم در ساعاتی مشخص پای اینترنت خواهم آمد) . این وب و وبگردی خوب است ومن خیلی چیزها مابین این صفحات وب یاد گرفته ام ولی زیاده روی و اعتباد چیزیه که من رو نگران می کند !.
2- یکی از کارهای مورد علاقۀ فراز شامپو فرش کشیدن است!. چند ماه پیش یکبار این کار را انجام دادم و ظاهراً خیلی به پسرک خوش گذشته بود. طوریکه بعضی وقتها که حوصله اش سر میرفت می گفت "بیا شامپو فرش کاری کنیم"!! .(بعضی وقتها هم می گوید بیا لباس بشوییم!). امروزکه این کار را می کردیم، خیلی خیلی خوشحال بود و من هم تا آنجا که می توانستم آزادش گذاشتم. کفها را مشت میکرد روی فرش ، روی بوفه، دستۀ مبلها، پنجره، سرامیک و هرچه که بود می کشید. ماشینهایش را در کف غوطه ور می کرد. نایلون می آورد و کف مالیش می کرد و در همین حال هم برای خودش ماجراهایی را تعریف می کرد یا شعر می خواند. با اینکه امروز دیر از خواب بلند شده بود، ولی آنقدر خودش را سرگرم این کار کرد که حسابی خسته شد و الان به خواب عمیقی فرو رفته است.
.
3- در حین کف بازی با شامپو فرش، فراز یکبار کفها را طوری در هوا پخش کرد که به چشم من رفت. من چشمم را گرفته بودم و ناراحت بودم. فراز هم در همان حال با همان دستهای کفی ، موهایم را کنار میزد و سعی می کرد صورتم را با همان دستها بگیرد و چشمهایم را مثلا بوس کند که خوب شوم. تند و تند هم می گفت :" بزار بوست کنم خوب بشی، ببین خوب میشی، چیزی نیست، امیدوار باش"!!. من هم از این طرز هول شدنش و حرفهاش درحالیکه چشمم هم میسوخت، خنده ام گرفت. فراز هم بلا فاصله گفت: "دیدی خوشحال شدی، گفتم هیچی نیست ، دیدی"!!
.
4- چند روز پیش یکدفعه دیدم فراز جیغ می کشه و میگه" مامان این دیگه چیه". اومدم دیدم یه عنکبوت کوچولو دیده که اینطور وحشت کرده. (خودم رو تو این کار مقصر میدونم. چون من از سوسک میترسم و وحشتم رو هم هرکاری می کنم، نمیتوانم نشان ندهم. البته ترس من فقط محدود به سوسکه). با خودم فکر کردم چطوری ترسش را بریزم. عنکبوت رو با دستم گرفتم و گذاشتم رو دستام راه بره. بعد هم به فراز گفتم بیاد جلو و ببینه که این عنکبوته. ببینه چند تا پا داره، چجوری راه میره، فراز هم دیگه حسابی ترسش ریخته بود و هی از خودش خوشحالی در میکرد. تازه به عنکبوت میگفت: "ای مرد عنکبوتی شیطون"!!. بعدش هم همۀ ماشینهاش رو آورد و به عنکبوت نشون داد. عنکبوت بیچاره هم از اینهمه محبت خجالت زده شده بود و خودش رو یه گوشه جمع کرده بود. من فکر کردم شاید مرده این بود که بهش دست زدم ببینم زنده هست یا نه. دیدم زنده است. فراز هم نامردی نکرد. کامیونش رو برداشت و از روی عنکبوته رد کرد که ببینه زنده هست یا نه. بعد از رد شدن کامیون، اون عنکبوت بیچاره جان به جان آفرین تسلیم کرد و مرد!!.
.
5- گفتم عنکبوت، یاد یه ماجرای عنکبوتی هم از خودم افتادم. (عنکبوت منظورم از این عنکبوت های کوچولویه که یه دفعه تارشون رو خیلی طولانی درست می کنند و میبینی از درخت و سقف و این جور چیزا، جلوی آدم سبز میشند و یا حرکت پاندولی انجام میدند یا از همون تارشون بالا و پایین میرند. معمولاً تو این جور موقعها، تارش دیده نمیشه و یه عنکبوت کوچولو هویدا میشه که چون تارش تکون میخوره، این عنکبوت رو راحت نمیشه گرفت مگر اینکه تارش رو پیدا کنی و با حرکت دست پاره کنی، اونوقت این عنکبوته هم خودش خود به خود گم و گور میشه). ما در زمان تحصیل یک استاد هیدرولیکی داشتیم که اصلاً خنده اش رو ندیده بودیم. یکبار سر یکی از کلاسهای این آقا، یکی از عنکبوتها جلوی چشم من ظاهر شد که هی مثل پاندول تکون تکون میخورد. من هم میز اول نشسته بودم (شش تا دختر بودیم و بقیه پسر که ما شش تا معمولاً همون میزای اول می نشستیم). اول شروع کردم دستم رو آروم به حرکت درآوردن که بلکه تار عنکبوته با این حرکات پاره بشه و عنکبوت گم و گور شه که دیدم افاقه ای نکرد و عنکبوته همچنان جلوی چشمم حرکات پاندولی انجام میده. این بود که حرکات دستم رو محکمتر و بیشتر کردم که بعد از چند تا از این حرکتها، بالاخره عنکبوته از جلوی چشمام محو شد. خیالم تازه راحت شده بود که یکدفعه متوجه سکوت کلاس و قیافۀ عجیب این استاد شدم که به من داشت نگاه میکرد و یه گوشۀ لبش هم رفته بود بالا که اگه غلط نکنم داشت می خندید.( بقیه که نمیدیدند این عنکبوت رو، فقط حرکات منو میدیدند). نمیدونم شایدم قیافۀ متعجب این آقا اینطوری بود و فکر میکرد من دارم با دشمنان فرضی کاراته بازی می کنم! مثل فیلم ذهن زیبا!!
.
6- این فیلم ذهن زیبا از نظر من جزو اون فیلمهای خیلی خوبه. شاید تا حالا 20 دفعه این فیلم رو دیده باشم.
.
7- امروز شاید برم و برای فراز کادو هاش رو بگیرم. من اسباب بازی فروشی و یا حتی لوازم و التحریر فروشی و یا حتی بقالی این دور و اطراف ندیدم. گمونم دوباره باید هلک و تلک راه بیفتم برم آبادی . جایی که قبلاً زندگی میکردیم،ً یک اسباب بازی فروشی خوب , یک فرهنگسرا نزدیکمون بود. اینجا احساس قوقوقلی قوقول بهمون دست میده.!
8- چند شب پیش فراز قبل از خوابش بی مقدمه گفت: من این خونه رو بیشتر دوست دارم. اون خونۀ قبلی گاو داشت!!!(باور کنید ما تو طویله زندگی نمی کردیم!!).
9- دیروز وقایع روز دوازدهم بهمن سال بنجاه و هفت رو نشون میداد. یه پسر جوونی هم اومد از روی کاغذ یه چیزایی خوند که اسمش قاسم امانی بود. راستش تا دیروز باور نکرده بودم که شخصیتهای داستان فریدون سه پسر داشت (عباس معروفی) واقعی باشند!. این کتاب هم خیلی خوب نوشته شده.
10- دلم میخواد یه پست بنویسم در مورد "آقا ملا جان" .
11- یکی دیگه از کارهایی که در پست های بعدی باید انجام بدم، اینه که لیستی ازنویسنده ها، خواننده ها و آهنگسازان، کارگردانان و بازیگران و عوامل پشت صحنه ای که دوستشون دارم تهیه کنم و ازشون در یک یا چند پست تشکر کنم. اینکه بعد از مرگ این آدمها یه پست غمگینانه بنویسم و بگم چقدر با وجود این آدم من متحول شدم یا جقدر دوستش داشتم و .. بیزارم. بعضیها هم که این پستها رو می نویسند احساس خوبی نسبت به اون نوشتشون نمیتونم پیدا کنم.
12- اگه بخوام ادامه بدم همینجوری کش می یاد. باید به کارهای دیگم هم برسم.
۱ نظر:
چه جالبه که شامپو فرش میکشه. اگه به این کارها عادت کنه میشه بهش امیدوار بود. این کتاب که گفتی مجازه؟
ارسال یک نظر