.
جمله ای را جدیداً از یکی از همین سریالهای تلویزیون شنیده ام که فکرم را چند روزی است به خودش مشغول کرده است:
" اولین قطاررا میخواهم به دورترین جا"
خیلی سبکبالی وعدم وابستگی میخواهد گفتن این جمله.
این سبکبالی و عدم وابستگی را دلم عجیب می خواهد!.
***
بعضی وقتها حس می کنم که خودم را جایی گم کرده ام .
روزهایی خودم را میبینم که بین دو مسیر قطار موازی ایستاده ام و نمی توانم انتخاب کنم که کدام مسیرخودم است.
کی زندگیم اینگونه دردو مسیر افتاد که هرچه میروم و میروم، پلی بین این دو مسیر پیدا نمی کنم؟
من تا کی باید بین این دو مسیر گیج گیج بخورم و بعد نزدیکترین ایستگاه بعد را بخواهم پیاده شوم و مسیرم را عوض کنم؟
.
.
دلم برای خودم تنگ شده است....
دارم کم کم میشوم مثل مادرم!
مثل مادر تو!
مثل همۀ زنهای دیگر!.
" اولین قطاررا میخواهم به دورترین جا"
خیلی سبکبالی وعدم وابستگی میخواهد گفتن این جمله.
این سبکبالی و عدم وابستگی را دلم عجیب می خواهد!.
***
بعضی وقتها حس می کنم که خودم را جایی گم کرده ام .
روزهایی خودم را میبینم که بین دو مسیر قطار موازی ایستاده ام و نمی توانم انتخاب کنم که کدام مسیرخودم است.
کی زندگیم اینگونه دردو مسیر افتاد که هرچه میروم و میروم، پلی بین این دو مسیر پیدا نمی کنم؟
من تا کی باید بین این دو مسیر گیج گیج بخورم و بعد نزدیکترین ایستگاه بعد را بخواهم پیاده شوم و مسیرم را عوض کنم؟
.
.
دلم برای خودم تنگ شده است....
دارم کم کم میشوم مثل مادرم!
مثل مادر تو!
مثل همۀ زنهای دیگر!.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر