تقویم تولد

Lilypie Kids Birthday tickers

۱۳۸۷ اسفند ۹, جمعه

خواب که از چشم فرار کند!

1- دیشب برگشتیم. سفری زمینی داشتیم به قشم! خوب بود و جای همگی خالی. شاید براتون توضیح دادم، شاید هم نه. فعلاً مشغول شش و بش کردن نوشتن یا ننوشتنم.
2- گوگل ریدرم بالای 1000 تا آیتم نخونده نشون می داد. قسمت اعظم این آیتم ها به سایتهای اخباری برمی گشت که می خونمشون. امروز صبح ما بین تمیز کردن خونه و تو ماشین انداختن لباس‏ها و ملحفه‏ها و مرتب کردن آشپرخونه، هر از گاهی هم می اومدم پای کامپیوترو تو این بین همۀ وبلاگهای دوستان و وبلاگهایی که این گوشه گذاشتمشون رو و وبلاگ‏های دیگه ای که می‏خوم رو خوندم -و البته بدون هیچ کامنتی. یکی دوساعت قبل بعد از خوابوندن فراز، دوباره اومدم پای کامپیوترو گوگل ریدر رو رفتم پایین- بدون اینکه تعمق کنم تو مطالب- و هی اون عدده کم شد و کم شد تا آخرش دیگه هیچی نبود.
شاید اسم این کار رو هم بشه گذاشت فنگ شویی گودری!
3- از دست‏آوردهای گفتاری فرازطی این روزها اینه که یک" عرض کردم " هم به اوایل صحبتش اضافه می‏کنه. همین یکی دوساعت پیش، وقتی تو رختخواب بود، منو صدا کرد. رفتم پیشش، با صدای یواشی گفت: "عرض کردم برای من سیب بیار"!
4- با اینکه خیلی خوش گذشت ولی نمی‏دونم چرا من به قدرمورد انتظار خوشحال بر نگشتم. دلیلش شلوعی خونه است؟ یا این حساسیته که از امروز صبح گریبانم رو با قرمز کردن چشم و متورم کردن صورت و عطسه های پیاپی گرفته؟ یا این‏که چی؟ مگه نه اینکه آدم باید بعد از سفرشارژ شارژ باشه؟
یا اینکه نه، همۀ اینها از عوارض کهولت سنه؟
5- پروین جان، انقدر عکس‏هایی که برای اون مسابقه گذاشته شده بامزده‏اند که من از همین جا انصرافم رو اعلام می کنم. من عکس به این بامزده‏گی از فراز ندارم ولی می‏تونم در مورد عکس‏ها اظهار نظر کنم!

۱۳۸۷ بهمن ۳۰, چهارشنبه

اقتضای ادب وبلاگی!

من باب ادب وبلاگی و این صوبتا- سلام نونوش جان- عرض شود که ما چند روزی نیستیم.
خوش باشید همگی.




توضیج در مورد پست پایین: این نمایشگاه تا دوم اسفند در محل نمایشگاه‏های دائمی تهران برقراره و اگه اشتباه نکنم، سالنهای هفت و هشت یا نه‏ش!

۱۳۸۷ بهمن ۲۹, سه‌شنبه

نمایشگاه و دینا!

امروز با فراز رفتیم اولین نمایشگاه سرگرمی‏های کودک و نوجوان و تجهیزات آموزشی و...-راستی فراز هم خیلی بهتره، یعنی می‏دونید، هنوز جای دونه ها هستند ولی اون‏ها هم کم کم دارند محو می‎شند، ممنون از احوال پرسی‏تون- این نمایشگاه تو محل دائمی نمایشگاه‏های تهرانه. بد نبود، به فراز نسبتاً خوش گذشت. برخی غرفه‏ها هم مثل آریا و شرکت بازیافت تترا پاک و بعضی‏های دیگه، میزو صندلی‏هایی رو برای بازی و نقاشی و کار بچه‏ها گذاشته بودند. بعضی‏ها هم به بچه ها به عنوان اشانتیون یک چیزهایی می‏دادند، مثل همون آریا، بستنی داتکه، توتکه...چیه...همون و یک سری جاهای دیگه. یک غرفه ای هم بود به اسم روانشناسی آفر*ینش که خانومه اصرار و الاصرار به فراز که بیا تست هوشت رو بگیرم. فراز هم نرفت که نرفت. نمی دونم چون نمایشگاه نسبتاً خلوت بود فراز این‏طور تحویل گرفته می‏شد یا چی... اون خانومه بهش یک شبه ماگی هم به عنوان اشانتیون داد. لگو غرفه داشت، گلدونه غرفه داشت و خیلی شرکت های بی نام و نشون. غرفه ای هم بود به اسم مکانیک کوچولو که ایرانی بود و لگوهای خاصی رو طراحی کرده بودند که شبیه وسیلۀ نقلیه بود، برای فراز خریدم و بعد از ظهر خودم با ساختنش مشغول شدم! بد نیست. چند تا کتاب هم برای درست کردن کاردستی خریدم ولی تا این لحظه دست نزدم بهشون.
خلاصه که این‏طو...
نمایشگاه طراحی داخلی و مبلمان و این چیز‏ها هم بود که دیگه چون از حوصله‏ی فراز خارج بود نیم نگاهی کردیم و اومدیم بیرون. به طور کلی سالنهای خوب روطراحی داخلی برداشته بود، سالن‏های بی ریخت رو هم کودکان !
**
دو سه ساعت قبل فیلم خارجی از تلویزیون نشون می‏داد که دختر بازیگر به نظرم خیلی خوشگل اومد ، برای همین هم گفتم: چه قدر خوشگله!
فرازفوری گفت: یه دختر دینا بیار این‏طوری باشه!
**
فراز همچنان فکر میکنه که اگه من یه دختردنیا- به قول خودش دینا- بیارم، با اون ازدواج می‏کنه، روشنگری‏های من در این زمینه کماکان بی فایده بوده!
**
می بینید، اون روز کلی وقت گذاشتم که فونت وبلاگم رو تاهوما کنم، نشد که نشد (آیکون یاس).
**
تازگی‏ها فراز هراز گاهی می‏یاد به من می‏گه، "تو ببلاگ نوشتی من چه پسر خوبیم، یا " برو تو ببلاگ بنویس من چه قدر با نمکم"! در مورد عکس بچه ها تو وبلاگ هاشون اظهار نظر می کنه و خیلی ادرموردشون می‏پرسه و این پرسش حتی به این جا ها هم می‏رسه که "ماشین چند تا داره، اسم ماشنیاش چیه و ..." امروز صبح با عصبانیت به من گفت: "چراوقتی می‏خوای بری نمایشگاه، با دوستات قرار نمیزاری که من با بچه هاشون بازی کنم ، حوصله ام سر نره"! اون موقع با خودم فکر کردم چرا به عقل خودم نرسید! بعد فکر کردم به اینکه خیلی ازدوستان ببلاگی الان سرکار هستند و نمی‏شه بهشون دسترسی داشت. بعد از ظهر هم که نمایشگاه تا ساعت چهار بیشتر نیست، تازه شاید به نظر خیلی ها این نمایشگاه جالب نباشه. خلاصه که اینطوری خودم و اونو توجیح کردم.
**
چیزی بود که می خواستم بگم ولی یادم نمی‏یاد، اصلاً بلاگر رو باز کردم برای نوشتن اون، ولی الان هرچی فکر می کنم، یادم نمی‏یاد که نمی‏یاد! اینها همه نشانه‏های آلزایمره.

۱۳۸۷ بهمن ۲۸, دوشنبه

آبله مرغون و نسل پشم!

5- شمارۀ یک و دو برای هدف اطلاع رسانی از وضعیت و یه نموره آگاهی دادن به مادرا از دیدگاه خودم نوشته شده، نخوندید هم چیزی رو از دست ندادید.
1-این که این دونه‏های قرمز چه ربطی دارند به مرغ‏، خدا می‏دونه!
اولش با بی‏اشتهایی و بی‏حالی شروع می‏شه. بعد بچه تب می کنه، تبش بالا و پایین می‏ره، خیلی هم بالا نیست. ممکنه همون شب تب، هذیون هم بشنوید که نوع هذیون بستگی به روحیه‏ی بچه داره! در مورد پسرک من چیزی بود در مایه های" ماشین من از همه جلوتره- بی او و میره هوا، ام وی ام نمی ره- آقا پلیس دزدا رو گرفت با ماشینش برد زندان-و..."
فردا صبح که بلند که شد چشماش متورم بود اساسی و حالت افتاده پیدا کرده بود. بعد هی چشماش قی می بست- چیزی که تا حالا حتی تو دوران نوزادیش هم ندیده بودم. یکی دو ساعت بعد، چند تا دونۀ قرمزرو صورت و بدنش- خوب که نگاه می کردیم سراین دونه های قرمز یک زائدۀ کوچولوی زرد بود، این با توجه به معلومات قبلی نشون دهندۀ مرغی بودن دونه ها بود. چند ساعت بعد دونه های جدیدتر، اون قبلیها هم خشک شده بودند و تاول مانند شده بود. بعد از چند ساعت صورت وبدنش به قول خودش خال خالی بود. همچنان بی حال و تک و توک سرفه! چون سرفه و قی بستن چشم جزئی از علائم آبله مرغون نیست ،بردیمش دکترو گفت که چیزی نیست، یعنی سرفه هاش چرکی نیست و عفونتی هم مشاهده نمی‏شه ولی یک قطره برای قی چشم می‏ده و یک شربت برای خارش احتمالی.
شب زود خوابید، یعنی کلاً در طول روز در حال خواب و بیدار بود. هر از گاهی به دلیل نمی دونم درد یا چی چی به خودش می‏پیچید. می‏خواست بیدار شه که چشماش انگار با این قی ها به هم قفل شده بود. با دستمال خیس و بند و بساط چشماش رو باز می کردیم تا بلند شه و گریه کنه. اون شب ده بار حداقل اینطوری از خواب پرید. سه روز دونه های قدیم کهنه می‏شدند و دونه های جدید در می اومد. سه شب تب داشت و با گریۀ باز نشدن چشمش از خواب بلند می شد- اون هم نه یکبار، نه دوبار. روز چهارم دونۀ جدیدی نزد. منتظر خارش پوست بودیم که اون هم تا امروز که شش روز گذشته، به اون صورت احساس نشده. خواب شبش هم بهتر شده و قی چشماش هم کمتر.
2- جهت اطلاع مادرانی که بچه های کوچکتر از دوسال دارند عرض کنم که یک بیماری دیگه ای هم از این انواع دون دون وجود داره که بچه سه یا چهار شب تب شدید می‏کنه و اسمش رزیولاست. دکترتشخیص می ده که عفونتش ویروسیه و هیچ دارویی نمی‏ده. بعد از سه چهار شب تب شدید -که اصلاً با تب آبله مرغون قابل قیاس نیست- روز چهار یا پنج، تبش پایین می‏یاد وصورت و بدنش پر میشه از دونه های قرمزکه بهتره نگیم دونه چون مخملیه و اصلاً برجستگی ندارند. بعد از یک یا دو روزهم این دونه‏هاکاملاً پاک می‏شه.
3- اگر شما نگرانی، ترس، ناراحتی رو از این دو تا نوشتۀ بالایی احساس کردید، نکردید. ببینید چقدر راحته، نگران شدن و احیاناً گریه مریه نداره که بَبَم!!
4- چند شب پیش شبکۀ چهار تلویزیون داشت مستندی از کیانوش عیاری رو نشون می داد به نام تازه نفس ها. در مورد کارهای مردم و وضعیت زندگی مردم قبل از انقلاب وانقلاب تا دوازده فروردین سال بعدش بود. خانومهایی که تو تظاهرات بدون حجاب شرکت داشتند. چه با روسری و چه بی روسری و با دامن و شلوار تو دادن اعلامیه و دیوار نویسی و نوشتن و بحث‏ها و نشست های سیاسی هم‏پای مردای جوون فعالیت می کردند. محور فیلم حول زن‏ها و فعالیت هاشون نمی چرخید، بلکه به فعل و انفعالات منجر به انقلاب و اون رای دهی بر می‏گشت و زن‏ها رو هم بدون اغماض ویا بزرگ جلوه دادن خیلی راحت نشون می‏داد.علاقۀ مردم به کتابخونی و بحث و آرمان گرایی‏هاشون؛ جایی نشون می داد که مردم گوشه ای ایستادند و در مورد کتابی بحث میکنند!
بررسی این فیلم مستند از خود فیلم هم جالب‏تربود! آقایی که این فیلم رو تحلیل می کرد، میگفت: با این فیلم می بینیم که چقدر وضعیت مردم فرق کرده. مردم به چه تئاترمزخرفی رفته بودند که با تئاترهای الان قابل مقایسه نیست- اشاره داشت به تئاتری که خیل عظیمی از مردم داشتند تماشا می کردند !شهر و خیابونها چه قدر پیشرفتشون الان مشهوده، چقدر وضعیت خانم ها بهتر شده و الان با پوشش کامل تر(!!) چه کارهای بهتری انجام میدند و...!!
از برسی و نقد مزخرف این آقا که بگذریم، هر چند قصۀ دود شدن آرمان ها وتفاوت نسل اول و دوم و سوم انقلاب یک قصۀ تکراری شده ولی هر بار و هر سال تلخیش بیشتر و گزنده ترمی شه.
چی بودند، چی شدند- چی هستند، چی خواهند شد؟
خودمون هم که نسلی فی مابین هستیم ، نسل پشمی هستیم. بین این‏که کدوم بهتره همچنان مرددیم و دست و پا می‏زنیم دست و پا زدنی!

۱۳۸۷ بهمن ۲۱, دوشنبه

۱-من امروز بعد از ظهر قبل از نوشتن پست پایین٬ یک سری کارها کردم که به اصطلاح فونت تاهوما رو وارد فونتهای بلاگرم کنم. ‏از اونجا که بنا به دلایل نا معلوم تا این لحظه٬ من متوجه علت درشت شدن صفحات بلاگر و ورد پرس تو کامپیوترم نشدم٬ اینه که بعد از ارسال پست پایین هم ٬ متوجه تغییر محسوسی تو فونت و ساختار وبلاگ نشدم. نمی‏دونم شما تغییری در فونت رو مشاهده می‏کنید؟ اینکه تاریخ به سمت چپ بالا رفته رو طبعاً خیلی خوب می‏بینم ولی فونت و تغییرات فوتر رو نه!

۲- از اونجا که برنامه خاصی برای تعطیلی فردا نداریم٬ خونه تکونی می‏کنیم!

۳- پست پایین یک جورهایی غر نامه بود ولی فکر می‏کردم شاید خنده دار هم باشه که ظاهراً نبوده.

۴- فراز امروزبه من ‏گفت: "تو اگه بزرگ بشی٬ قد دایی آرمان بشی (برادر دو متر و پنج سانتیم) چه کاره می خوای بشی؟ میخوای پلیس بشی یا خلبان یا آتش نشان؟

۴- از پیام های تبریک همه‏ی شما عزیزان و دوستان ممنون.

۱۳۸۷ بهمن ۱۹, شنبه

تولد فرازو پنجرۀ محبوب

1- اگه از من بپرسید، میگم کل این خونه ای که ما توش نشستیم یک طرف، این پنجره و بالکنش هم یک طرف. روزی که اومدیم اینجا تا ببینیم مناسبه یا نه، از اون راه پلۀ خوفناک بالا اومدیم و رسیدیم به این واحد کوچولو. همینطوری قدم زدم تو خونه تا رسیدم دم پنجره ویکدفعه یک حسی که آمیخته بود از سرخوشی و خلسه و حس زیبا شناسی به سراغم اومد وعاشقش شدم. منظرۀ بکرو بی آدمیزادیه با یک سری درخت و علف عولوف جنگل مانند -از بس که بهشون رسیدگی نمیشه. مهم‏تر از همه اینه که آدم اینا رو می‏بینه و مطمئنه هیچ کس آدم رو نمی‏بینه -چون مشرف نداره- یعنی یک حس ناب مربوط به خود آدم!
به همین دلیل هم هست که کمتر کوچک بودن و بقیۀ عیب و ایرادهاش رو می‏بینم.
چی شد حالااز این پنجره گفتم؟ الان داره برف می‏یاد و من از این پنجره به این منظره هه نگاه می‏کردم و دوباره همون حسه اومد سراغم. تازه فقط رد پاهای خودمون هم هست که فقط روی زمین این منظرۀ بکرمی‏بینم.

2- دیروز جشن تولد فراز رو با حضور خانواده های خودمون گرفتیم. خوب بود و خوش گذشت و من همچنان خستۀ دیروزم- قبلاً گفته بودم که آدم سختی هستم تو میزبانی- ولی خوب خوش گذشت. به فراز خیلی بیشتر. کلی کادو گرفت و خوش خوشانش شد. بعد از ظهرهم به اتفاق جمیع خانواده ها رفتیم پایین و تو همون منظرۀ بکر و جنگل مانند ی که برفهاش هم دست و پا نخورده بود برف بازی کردیم و آدم برفی هم درست کردیم. اون ردپاهایی که اون بالا بهشون اشاره کردم، نشات گرفته از همین کاراست. فراز هم کلی با پسردایی وپسر خاله‏ش بازی کرد و خوش خوشانش شد.
خوب بود، به این همه خستگی‏ش می ارزید.

3- خیلی دوست داشتم جشن تولد فراز رو با حضور دوستای خودم و دوستای وبلاگی و بچه هاشون و بعضی از دوستان مهد کودکیش برگزار می‏کردم. در این مورد خیلی هم حساب کتاب کردم ولی به این نتیجه رسیدم فعلاً فراز تو سنی نیست که بشه بدون دردسر این جشن رو به پایان برد. منظورم حس مالکیتش و علاقه به مرکز توجه بودنش اون وسط باعث ایجاد یک سری گیس و گیس کشی هایی میشه که نمی‏تونم ادعا کنم از کنترلش برمیام. کوچیکی فضای خونه هم به دلیل اینکه نمی‏شه روی فضای مانور کافی برای ترتیب دادن یک بازی دسته جمعی برای بچه ها و یا همین پخش و پلا کردن و بازی های مربوطه ترتیب داد مزید بر علت شد. یعنی می‏تونم بگم علت اصلیش همینه. چون اگه بشه که با همچین برنامه هایی بچه های نسبتاً هم‏سن رو سرگرم کرد، هم برای خودشون و هم برای ما خاطرۀ خوبی باقی می‏مونه.
4- بابای فراز یک بار سر یکی از کلاساش، کول دیسکش روتو محل کارش پیدا نمی‏کنه و این میشه که از دوربین عکاسی برای بردن اطلاعاتش سر کلاس استفاده می کنه. بعد هم یادش می‏ره سیم رابط لب تاب به دوربین رو با خودش بیاره. اینه که ما فعلاً بدون سیم باقی موندیم و نمی‏تونم عکسهای دیروز فراز رو توی کامپیوتر بریزم. مامان هیژای عزیز در اولین فرصت این کار رو می‏کنم فقط امیدوارم تو همین هفته بریم و یک سیم تهیه کنیم ،تا این عکس‏ها هم بیات نشه! شما هم اگه جایی سراغ دارید که این جور چیزها رو می‏فروشند یک ندایی بدید -یا حتی اگه می‏دونید نمایندگی دوربین نیکون کجاست.
5- از دوستانی که پست پایین لطف کردند وپیام و پیام تبریک گذاشتند و در مورد نیم فاصله راهنماییم کردند ممنونم. بعد از کلی این کلید و اون کلید رو فشار دادن متوجه شدم نیم فاصلۀ ما به این صورت ایجاد ‏می‏شه که سه تا کلید کنترل، شیفت و چهار رو همزمان فشارمی‏دم. یعنی اینطوری جواب داد. باز هم ممنون.
6- این نوشته بیشتر به یک نوشتۀ "اگر از احوالات این ‏جانب می‏پرسید، به لطف خدا خوب هستم و ملالی نیست جز دوری شما" شبیه شده. این‏طور نشده؟ (آیکون یک ابرو بالا و دستا زیر چونه)
7- این برف قشنگ همچنان داره می‏باره.
پی نوشت: من نمی‏دونم چه کار کردم وچی شد که بعد از پابلیش شدن، دیدم انقدر فونت‏ها درشته، که وبلاگ من عین وبلاگ دیو ها و غول ها و کلیۀ موجودات درشت عالم شده. شما هم اینطور می‏بینید؟ یا من در حین نیم فاصله ایجاد کردن کاری کردم کارستون؟ بیا حالا خواستیم ابروش رو درست کنیم زدیم چشمش رو هم از کاسه دراوردیم.

۱۳۸۷ بهمن ۱۵, سه‌شنبه

مرگ درمی زند و آیین نگارش!

1- فکر میکنم توضیح واژۀ مرگ برای یک بچۀ چهار ساله یکی از سخت ترین کارهای دنیاست. مرگ خودم وهمۀ آدم های دور و بر رو به من گوشزد میکنه واز همه مهمتر این که یادآوری کنه که تو نیمۀ عمرم هستم و نمیشه گوش رو بست تا صدای اون شتره رو نشنید!

2-فکر کنم یکی از نتایج خوب نوشتن تو وبلاگ، این بود که متوجه انبوه اشتباهات نگارشیم شدم . فکر کنم اولین نفر، گلمریم بود که به من اینو یادآوری کرد. اون موقع انتقادش خیلی به مذاقم خوش نیامد و متوسل شدم به این چرت و پرت ها که " من برای دل خودم می نویسم و... ال و بل" . ولی خوب، همون جرقه ای شد که رو نوشته هام بیشتر دقت کنم. درسته که سرعت تایپ من بالاست، ولی حداقل باید کمی هم راجع به قابل فهم و سلیس بودن و... و این جور چیزها ی حاصل ازتایپ سریع فکر کنم .
الان مدتی هست که کار ویرایش یک سری از ترجمه هام را انجام میدم و هرچه جلوتر می رم، بیشتر متوجه اشتباهات فاحشم می شم.
اینه که بر خودم لازم می دونم که بگم: "انتقاد بی غرض چه قدر خوبه ،همونطور که تعریف بی گول مالی".
شما هم اگه عیب و ایرادی می بینید، خوشحال می شم که گوشزد کنید.

3- درراستای شمارۀ 1؛

چند روزپیش فراز از من پرسید: پس بابای علی -پسر خالۀ هشت ساله ش- کجاست؟

بابای علی شش سال پیش در همین ماه در اثر تصادف فوت کرد -یک خاطرۀ دردناک توهمون سالهایی که من ایران نبودم- ، دوباره یاد تمام اون روزهای سخت خواهرم وبقیه و ناراحتی های خودم افتادم و... ولی خوب به بچه که نمیشه گفت نپرس اینها رو. فقط گفتم: باباش فوت کرده.

فراز: فوت کرده، یعنی چی؟

من: یعنی اینکه باباش تصادف کرده و دیگه تو این دنیا نیست.

فراز : تو این دنیا نیست، یعنی کجاست؟

من: (یک سری توضیحات جانفرسا!)

فراز به ماشین بازیش ادامه داد و من نفس راحتی کشیدم که خدا رو شکر یادش رفت.

چند دقیقه بعد

فراز: یعنی بابای من هم فوت می کنه، بعنی تو هم فوت می کنی، یعنی ...(به جای نقطه چین تمام خواهر و برادر و پدر و مادر من و پدرش را بگذارید)

من: ( با غصۀ فکر کردن به این موضوع ، یک سری توضیح دادم به مفهوم اینکه " این شتره در خونۀ همه می خوابه و ال و بل)

چند روز بعد تو خیابون

فرازبا گریه: من اون ماشینه رو می خوام.

من: نه، تو همین الان یک ماشین خریدی، من نمی تونم برات بگیرم.

فراز:من دیگه اینو دوست ندارم، همونو میخوام، اگه نگیری، من فوت می کنم ها!!




پ ن :راستی می دونید نیم فاصله رو چطور می شه ایجاد کرد؟

پ ن 2: در مورد بند 2، من از همه نوع تعریف، چه ساده، چه راه راه، چه صادق و چه با گول مالی به شدت استقبال می کنم. اصلاً در این مورد نگران نباشید!

۱۳۸۷ بهمن ۱۳, یکشنبه

شتر و هواپیما!

فراز مدتی پیش در مورد اسم و فامیل میپرسید و اینکه " ما میتونیم اسم و فامیلمون رو عوض کنیم یا نه؟" که من هم بهش گفتم " آره، بعضی اوقات میشه این کار رو کرد و بعضی ها این کار رو میکنند".
اگه پستهای قبلی مربوط به مکالمات فراز رو خونده باشید، حتماً این پست رو هم خوندید که فراز اسم من رو گذاشته بود هواپیما، خودش هلی کوپتر و پدرش تله کابین و تا مدتها از خواب که بلند میشد به من میگفت "سلام هواپیما، از تله کابین چه خبر؟"

حالا همین دو سه دقیقۀ پیش اومد پیش من و گفت: "من اسم و فامیلم رو میخوام عوض کنم، مال شماها رو هم همینطور"
من: چی میخوای بگذاری؟
فراز خیلی جدی بدون اینکه لبخندی بزنه و انگار داره حرفهای خیلی مهمی میزنه: الان اسم من فرازه، فامیلم هم ا...، حالا میخوام اسمم رو بزارم اسب، فامیلم رو هم هلی کوپتر. اسم تو رو میزارم شتر، فامیلت رو هم هواپیما، اسم بابا رو گورخر، فامیلش رو هم تله کابین، تازه اون دوستت بود که اومده بود پیشمون ، اسم اون رو میگذارم الاغ، فامیلش روهم موشک"! بعد هم انگار منتظر تشویق من باشه، به من نگاه کردو گفت: " اینطوری خیلی خوبه، نه؟"



ظاهراً کارهایی که کردم برای آپلود فایل پست پایین، بی ثمر بوده. اینطور نیست؟ شما چیزی نشنیدید؟
Google Analytics Alternative