امروز با فراز رفتیم اولین نمایشگاه سرگرمیهای کودک و نوجوان و تجهیزات آموزشی و...-راستی فراز هم خیلی بهتره، یعنی میدونید، هنوز جای دونه ها هستند ولی اونها هم کم کم دارند محو میشند، ممنون از احوال پرسیتون- این نمایشگاه تو محل دائمی نمایشگاههای تهرانه. بد نبود، به فراز نسبتاً خوش گذشت. برخی غرفهها هم مثل آریا و شرکت بازیافت تترا پاک و بعضیهای دیگه، میزو صندلیهایی رو برای بازی و نقاشی و کار بچهها گذاشته بودند. بعضیها هم به بچه ها به عنوان اشانتیون یک چیزهایی میدادند، مثل همون آریا، بستنی داتکه، توتکه...چیه...همون و یک سری جاهای دیگه. یک غرفه ای هم بود به اسم روانشناسی آفر*ینش که خانومه اصرار و الاصرار به فراز که بیا تست هوشت رو بگیرم. فراز هم نرفت که نرفت. نمی دونم چون نمایشگاه نسبتاً خلوت بود فراز اینطور تحویل گرفته میشد یا چی... اون خانومه بهش یک شبه ماگی هم به عنوان اشانتیون داد. لگو غرفه داشت، گلدونه غرفه داشت و خیلی شرکت های بی نام و نشون. غرفه ای هم بود به اسم مکانیک کوچولو که ایرانی بود و لگوهای خاصی رو طراحی کرده بودند که شبیه وسیلۀ نقلیه بود، برای فراز خریدم و بعد از ظهر خودم با ساختنش مشغول شدم! بد نیست. چند تا کتاب هم برای درست کردن کاردستی خریدم ولی تا این لحظه دست نزدم بهشون.
خلاصه که اینطو...
نمایشگاه طراحی داخلی و مبلمان و این چیزها هم بود که دیگه چون از حوصلهی فراز خارج بود نیم نگاهی کردیم و اومدیم بیرون. به طور کلی سالنهای خوب روطراحی داخلی برداشته بود، سالنهای بی ریخت رو هم کودکان !
**
دو سه ساعت قبل فیلم خارجی از تلویزیون نشون میداد که دختر بازیگر به نظرم خیلی خوشگل اومد ، برای همین هم گفتم: چه قدر خوشگله!
فرازفوری گفت: یه دختر دینا بیار اینطوری باشه!
**
فراز همچنان فکر میکنه که اگه من یه دختردنیا- به قول خودش دینا- بیارم، با اون ازدواج میکنه، روشنگریهای من در این زمینه کماکان بی فایده بوده!
**
می بینید، اون روز کلی وقت گذاشتم که فونت وبلاگم رو تاهوما کنم، نشد که نشد (آیکون یاس).
**
تازگیها فراز هراز گاهی مییاد به من میگه، "تو ببلاگ نوشتی من چه پسر خوبیم، یا " برو تو ببلاگ بنویس من چه قدر با نمکم"! در مورد عکس بچه ها تو وبلاگ هاشون اظهار نظر می کنه و خیلی ادرموردشون میپرسه و این پرسش حتی به این جا ها هم میرسه که "ماشین چند تا داره، اسم ماشنیاش چیه و ..." امروز صبح با عصبانیت به من گفت: "چراوقتی میخوای بری نمایشگاه، با دوستات قرار نمیزاری که من با بچه هاشون بازی کنم ، حوصله ام سر نره"! اون موقع با خودم فکر کردم چرا به عقل خودم نرسید! بعد فکر کردم به اینکه خیلی ازدوستان ببلاگی الان سرکار هستند و نمیشه بهشون دسترسی داشت. بعد از ظهر هم که نمایشگاه تا ساعت چهار بیشتر نیست، تازه شاید به نظر خیلی ها این نمایشگاه جالب نباشه. خلاصه که اینطوری خودم و اونو توجیح کردم.
**
چیزی بود که می خواستم بگم ولی یادم نمییاد، اصلاً بلاگر رو باز کردم برای نوشتن اون، ولی الان هرچی فکر می کنم، یادم نمییاد که نمییاد! اینها همه نشانههای آلزایمره.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر