تقویم تولد

Lilypie Kids Birthday tickers

۱۳۸۸ اردیبهشت ۹, چهارشنبه

کتابهای کودکانه- فراز

به دعوت مامان آرمان عزیز، لیست کتابهای فراز رو مینویسم. سعی میکنم نظر خودم وفراز رو هم در مورد این کتابها به طور خلاصه بگم:


مجموعه داستانها
قصه‏های کوچک برای بچه های کوچک(4 جلد) –انتشارات بنفشه- نوشتۀ شکوه قاسم نیا، جعفر ابراهیمی شاهد، غلامعلی مکتبی، مژگان شیخی..(فراز این مجموعه رو دوست داره. سه سال و نیمه بود که خریدم و خوندم و خوشش اومد- الان خودش خیلی از داستاهاش رو میتونه تعریف کنه. خیلی از نویسنده ها معروف بودند. یکی از نویسنده ها به نام مریم مقبلی تو این مجموعه هست که خوشم اومد از داستانهاش و نثر نوشته‏اش)

مجموعۀ فسقلی ها- انتشارات بنفشه( 30 جلدی که فراز 17 جلدش رو داره)-(من از این مجموعه خوشم نمیاد چون فکر میکنم اگه هدفش یاددادن برخی اصول اخلاقیه، ناموفقه تو این کار، ولی فراز بدش نمیاد مخصوصاً از اون مجموعۀ پشت جلد که همۀ شخصیتها رو با هم داره- از من میپرسه بگو این کو؟ اون کو؟ شاید برای فراز هم کنار هم قرار گرفتن همۀ شخصیتها و پیداکردن هر کدوم از اونها درپشت جلد جذابیت بیشتری داشته باشه)

30 قصه ، 30 شب- نوشتۀ مژگان شیخی-(مجموعۀ 12 جلدی، برای هریک از ماههای سال)-انتشارات کتابهای بنفشه (فراز این مجموعه رو دوست داره، من هم زیاد بدم نمی یاد)

-قصه های شیرین برای بچه ها- نوشتۀ :اسدالله شعبانی، شهرام شفیعی، مزگان شیخی، سوسن طاقدیس...
(فراز این کتاب رو دوست داره چون همراه با تصویره و میتونه تصویر اونچیزی که من میخونم رو تو اون صفحه یا صفحۀ روبه روش ببینه. بعضی وقتها هم همینطوری کتاب رو ورق میزنه و داستانش رو برای من یا باباش تعریف میکنه، من هم خوشم میاد از این کتاب، بخصوص از اون داستان جوجۀ زرد حسنی کجایی که نوشتۀ اسدالله شعبانیه، خیلی دوست داشتم با پذیرفتن نقش تمام حیوانات، داستان رو برای وبلاگ کتابهای صوتی می خوندم که همیشه تهیۀ مقدمات کارمنو منصرف میکنه! این داستان این مجموعه یکی از روشهای خوب برای درک مفهوم اعداد تا ده هم برای بچه ها ست).
- ترانه های نی نی تپلی و نی کوچولو- نوشتۀ ناصر کشاورز- از سری کتابهای بنفشه-(تا قبل از 4 سالگی از کتابهای محبوب فراز بود.روش خوندن هم اینطور بود که من یک خط می خوندم، فراز خط بعدی، یا گاهی اوقات من کلمه ای رو نمی گفتم، فراز اون کلمه رو میگفت و بیتی رو کامل میکرد.من هم این کتاب رو دوست داشتم و دارم هرچند الان فراز بیشتر به داستان علاقه مند شده تا شعر).

-مجموعۀ حسنی (حسنی چه قدر شیطونه، حسنی کلاس اوله، حسنی یه دسته گل بود- نوشتۀ اسدالله شعبانی- انتشارات هم همون کتابهای بنفشه-(تا قبل از سه و نیم سالگی فراز دوست داشت ، من هم همینطور).

-شعرهای شیرین برای بچه ها (مجموعۀ 10 جلدی) –نوشتۀ شکوه قاسم نیا، افشین اعلا، اسدالله شعبانی، ناصر کشاورز... (بیشتر کتابهای این مجموعه کتابهای جالبی هستند، فراز کتاب فوتبالیستهای محله رو الان هم میخونه و دوست داره).

کتابهای نوشته شده توسط منوچهر احترامی (ده تا جوجه...، حسنی ما یه بره داشت، خروس نگو یه ساعت، کرم ابریشم، خرس و کوزۀ عسل، حسنی نگو یه دسته گل، حسنی نگو یه دسته گل- سلیمان بابا سلیمان،حسنی و گرگ ناقلا- دزده و مرغ فلفلی) فکر نمیکنم کسی از این کتابها خوشش نیاد

-مجموعه کتابهای داداشی- نوشتۀ شکوه قاسم نیا- کتابهای بنفشه ، (کلاً برای زیر سه سال یا حتی دو سال مناسب تره)
-مجموعه کتابهای می می نی- ناصر کشاورز- کتابهای بنفشه-( به نظرم برای زیر 3 سال مناسبه )

-کتابهای فکر میکنم بزرگ شدم- نوشتۀ افسانه موسوی گرمارود-انتشارات مواد وابزار آموزش زیتون-(ما سه تا از این مجموعه گرفتیم: کفش، مهدکودک، دوست، نمی دونم چون شخصیت اول داستانها دختره، احساس می کنم مناسب فراز نبود یا چی، زیاد خوشم نمیاد، فراز ولی نسبتاً دوست داشت و داره).

-قصه های من و بابام- نوشتۀ اریش ازر –ترجمۀ ایرج جهانشاهی-انتشارات فرهنگ و هنر- (مجموعۀ سه جلدی-یکی از قشنگ ترین کتابهاست هم از نظر من، هم از نظر فراز)
-قصه های من و مامان- نوشتۀ ویولت رازق پناه- نشر چشمه- ( این کتاب هم قشنگه و من دوستش دارم شاید برای بچه های کمی بزرگتر هم جالب باشه)

مجموعۀ مهارتهای اجتماعی –انشارات جوانۀ رشد- (فراز از این مجموعه، کتاب "چه قدر تو خوبی" رو داره، خوبه ولی به نظر من برای بچه های بزرگتر مناسبتره)

اما کتابهای غیر مجموعه ای:

مردآوازه خوان-نوشتۀ هدا حدادی- انتشارات شباویز-(فراز بدش نمیاد ولی من فکر کنم مناسب 6 تا 7 ساله ها باشه)
-کی از همه بزرگتره- انتشارات کانون- (فراز دوستش داشت به نظر من هم بد نیست برای یاد گرفتن ویژگیهای برخی از پرنده ها و حیوونا)
از کجا شروع کنیم- علی مفاخری- انتشارات بنفشه
ببو- ماریسا مونتس- ترجمۀ بهمن رستم آبادی- انتشارات کانون (فراز به این کتاب هم نسبتاً علاقه داره)
تپلی و علوم- نوشتۀ مرضیه مورد گر-(شاید برای بچه های بزگتر جالب باشه، هرچند خیلی از نظر قافیه و این مسائل هماهنگ نیست!)
-قرمزی- نویسنده: لاله جعفری- انتشارات کانون- (فراز این کتاب رو دوست داشت. من هم از این نظر دوستش دارم که یکی از داستانهاش رو تو از بین بردن ترس فراز از رعد وبرق، موثر میدونم)
در شکم نهنگ و...

راستش فراز از این سری کتابهای غیر مجموعه‏ای تعداد بیشتری داره ولی میشه گفت خیلی هاشون کتابهای قابل توجهی نیستند چه از نظر نویسنده و چه از نظر تصاویر و کلاً و به همین دلیل لیست کردنشون در اینجا رو بیهوده میدونم.

کتابهای کاردستی
-کتابهای برچسبی صورتم کو- امیر حسین یزدانیان پور- انتشارات طبیب- مجموعۀ 4 جلدی-( برای زیر سه سال مناسبتره به گمانم-خوبه کلاً، بچه سرگرم میشه)
-مجموعه کتابهای بازی با دایره های کاغذی انتشارات تیمورزاده- (قبلاً هم تو وبلاگ اشاره کرده بودم. از اوایل امسال، ما یکی دو ساعت در هفته رو به کار با این کتاب اختصاص میدیم. فراز دوست داره، و با علاقه این کار و انجام میده، چند جلدش رو داریم، هرچندهنوز کارهاش هنوز بی نقص نشده. قصد دارم بقیۀ جلدهاش هم از نمایشگاه کتاب امسال بگیرم- ما که امتحان نکردیم ولی ممکنه بچه های کوچکتر هم به این نوع کتابها علاقه داشته باشند)
- مجموعه کتابهای کار با قیچی – نوشتل علی اکبر صفایی دیبا- انتشارات پیام قلم (فراز از این مجموعه، حیوانات و سایل نقلیه رو داره-از اوایل امسال هفته ای یکی دوساعت هم به کار با این کتاب اختصاص دادیم و الان کتابها تموم شدند. مهارت قیچی کردن فراز فکر می کنم کمی بهتر شده- با توجه به علاقۀ فراز، بقیۀ کتابهای این مجموعه رو هم امسال از نمایشگاه کتاب تهیه می‏کنم).

-برای فراز از دو و نیم سالگی هم یک سری از کتابهای برچسبی از انقلاب گرفتم که با توجه به شکل صفحه ها، باید بر چسب ها رو میچسبوند. دوست داشت ولی سال پیش همۀ این کتابها رو دور ریختم اینه که اسم نویسنده و ناشر خاطرم نمونده).
-انتشارات تیمورزاده کتابهای کاردستی زیادی داره به نظرم. من که حتماً بهش سر میزنم


کتابهای تربیتی خودم
-به بچه ها گفتن، از بچه ها شنیدن- نوشتۀ ادل فیبر، الین مازلیش- ترجمۀ فاطمه عباسی فر- انتشارات دایره (به نظر من یکی از بهترین کتابها تو زمینۀ تربیت کودکه)
-کلیدهای رفتار با کودک 4 ساله- مری والاس- ترجمۀ مینا اخباری آزاد- موسسه انتشارات صابرین (کتاب خوبیه به نظرم- به صورت یک سری هست یعنی کلیدهای .. با کودک 1 ساله و 2 ساله و....)
-چگونه استعداد ریاضی کودکان خود را پرورش دهیم –نوشتۀ فرانسس موزلی، سوزان مردیت، مصطفی کریمی- ترجمۀ مصطفی کریمی-(کتاب خوبیه به نظر من، یک سری بازی که مفاهیم ریاضی رو بهتر میرسونند هم در خودش داره، کاربردش روبچه ها ا بالای 3 ساله )
-چگونه با کودکم رفتار کنم- نوشتۀ دکتر گاربر- ترجمۀ شاهین خزعلی- انتشارات مروارید- (این هم کتاب خوبیه ولی از نظر من خیلی از روشهاش با روشهای جامعۀ ما همخوانی نداره و کلاً خیلی دیسیپلین یا یه همچین چیزی من میبینم تو کتاب، یه دیسیپلین غیر عادی برای من!)
-بازیهای خلاق-365 بازی برای کودکان 2 سال به بالا- نوشتۀ شیلا الیسون، جودیت گری- ترجمل لیلا انگجی- انتشارات جوانۀ رشد


یک سری خاطرات هم یادم اومد بین نوشتن این لیست:
-کتابهای حمام فراز رو از هلند گرفته بودیم و فراز هم خیلی دوستشون داشت. از وقتی تونست بشینه، خودش رو با این کتابها مشغول کرد. یکی از این کتابها مربوط به شکل و اسم حیوانات خانگی بود. حدوداًیکساله بود که عکسهای این کتاب رو نشون میداد و همزمانصداشون رو با هیجان هرچه تمامتر در می آورد و من از خوشحالی دلم غنج میرفت برای اینهمه درک و توانایی پسرکم!.
-یکی از کتب مورد علاقۀ فراز کتاب راهنمای ایران خوردویه!فرمون و دنده و ... اینکه روغن نباید ریخته بشه، اینکه نباید ماشین رو روشن کرد بدون حرکت دادن، اینکه باید کمر بند بست، اینکه چطور سوار شد و... فکر کنم از همۀ کتابهای بیشتر این کتاب رو دوست داشته باشه!

-یکی دیگه از کتابهای هدیۀ تولدش کتابیه به اسم Rupsje Nooitgenoeg . داستان پروانه شدن یک کرمه. این هنوز هم از کتابهای محبوب فرازه . تصویرگریش خیلی خوبه . تو بعضی از این صفحاتش تعدادی (از یکی تا پنج تا) میوه های مختلف وجود داره.. فراز حتی حالا هم که شمردنش بهتر شدههمچنان میخواد اینا رو بشمره و نگاه تایید آمیز منو ببینه. بیشتر دوست داره من رنگها رو ازش بپرسم و اون تو همون صفحۀ اول کتاب، این رنگها که تو دایره هایی هستند رو بهم نشون بده. اینطور که دوست هدیه دهنده میگفت، همۀ بچه های هلندی یکی از این کتابها دارند، راست و دروغش گردن خودش!
-به دلیل ذوق و شوق فراوان، وقتی فرازهنوز یکساله نشده بود، من بعضی کتابها رو براش خریدم ، طبعاً تو اون سن، بچه ها از ورق زدن و تصاویر بیشتر خوششون میاد تا داستان! و ورق زدن همان و پاره شدن هم همان. بعضی از کتابها به این نحو پاره شدند، برای محافظت، من دور تا دور کتابها رو چسب پهن میزدم تا دیگه پاره نشه).
.
من امسال سعی میکنم کتابهای افسانه ای ایرانی و خارجی رو به لیست کتابهاش اضافه کنم. همینطور کتاب داستانهای معروفی مثل پینوکیو و سفید برفی و سیندرلا و گالیورو ... که هنوز نداره! خب، هنوز کتابی که این داستانها رو داشته باشه و از نظر نثر داستان و نقاشی خوب باشه رو هنوز پیدا نکردم!ا
.
لینکهای مرتبط
کتابهای آرمان کوچولو- قسمت اول- دوم -سوم
کتابهای نورا کوچولو

۱۳۸۸ اردیبهشت ۷, دوشنبه

1-آدم یه چند روز که ننویسه، نوشتن از سرش می‏پره کلن. هی دارم فکر کنم چی بنویسم اینجا که خودم و شما و خدا رو خوش بیاد. فکر کردم شاید هرچی تو ذهنم بیاد تو این لحظه رو بنویسم. این بود که شماره گذاری کردم و این شد شمارۀ 1. بعدی‏ها رو هم خدا بزرگه.
2- همسایۀ روبه رویی ما، پسری داره کما بیش همسن و سال فرازبه اسم صدرا. البته نه همسن و سال، هشت نه ماهی کوچکتره!یا بهتر بگم متولد نه آبان هشتاد و چهاره-سلام خانوم شین و سلام سینای خانم شین. اصولاً من هروقت این پسرو می‏بینم، به غذا خوردن فراز امیدوار می‏شم چون عملاً هیچ چی نمیخوره . با اینکه فراز ریزه پیزه و بسیار لاغره، ولی در کنار اون رشید و رعنابه نظر می‏رسه و خدا شاهده چه قدر از این رشیدیت(!!) پسرم -حداقل در کنار صدرا- حض فراوون می‏برم. کارهای این دو تا و دیدن بازیهاشون کنار هم -هرچند خیلی پَت و مَت واره- آدم رو خوش خوشان می کنه. هرچند بعد از یکی دو ساعت به جدال تن به تن می انجامه و گریه و جیغ و این بحثا. ولی نیم ساعت بعد دوباره از سر گرفته می‏شه و انگار نه انگار که گیس و گیس کشونی هم رخ داده. خلاصه که عالمیه دیدن اینها و شنیدن حرفهای اینها.
امروز صدرا به فراز میگفت"بیا خونۀ ما"
فراز: نه، مامانم اجازه نمیده
صدرا: میکُشمش!!
*
صدرا و پدرومادرش جمعۀ پیش از مکه اومدند. به محض رسیدن، هنوز وارد خونۀ خودشون نشده، صدرا اومد خونۀ ما.
ما :به، سلام صدرا، زیارت قبول
صدرا: سلام
ما:مکه چه خبر بود؟
صدرا: هیچی
ما به یاد اون جوکه که یکی که تازه از مکه برگشته بوده گفته بود ما که خدا رو ندیدیم، ازش پرسیدیم: خب، خدا رو دیدی
صدرا در حالیکه رفته بود سراغ ماشنیهای فراز و داشت انتخاب می‏کرد، در حالیکه پدر و مادرش هم از بیرون با شدت هرچه تمامتر صداش میکردند که کجا رفتی و اینها، با آرامش تمام گفت: نه، ما خونۀ خدا رو دیدیم، ولی خدا توش نبود، ما فقط دور زدیم ، هی دور زدیم دور خونه اش !!
*
اینا رو برای این نوشتم که یاد خودم و فراز نره که همسایه ای داشتیم صدرا نام!
3- کامپیوتر من ویروسی شده. فکر کنم از این ویروس جدیدی هست که فقط به میکرو سافت حمله کرده. بعضی صفحه ها رو که باز میکنم- نه حالا صفحه خاصی ها، همین وبلاگها، یا ایمیلم- یکدفعه هم اون صفحۀ جدید محو میشه و هم همۀ صفحات دیگه ای که قبلش باز کرده بودم. هنوز مشکل رفع نشده. تا ببینیم چه میشه کرد با این ویروس!
4- مامان آرمان زحمت کشیدند ولیست پر و پیمونی از کتابهای مخصوص بچه ها رو در وبلاگشون نوشتند. با توجه به توضیحات راجع به کتابها، میتونه مرجع خوبی برای پیداکردن کتابهای مناسب بچه ها باشه.. من هم پستی رو به لیست کتابهای فراز اختصاص می‏دم . خوبه در آستانۀ نمایشگاه کتاب، اطلاعات این مدلیمون رو به اشتراک بگذاریم.
5- جواب کامنتهای پست قبل رو هم دادم
پی نوشت: راما، مامان آرتینا هم زحمت کشیدند وپستی رو به لیست کتابها اختصاص دادند.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲, چهارشنبه

در باب کرفس

-کرفسی که غروب خریده بودم رو پاک کردم و شستم و خرد کردم و ریختم توی ماهیتابه و یه نصفه قاشق روغن هم روش، تا نم نمک سرخ بشه
-بادوم بو نداده ای که مادر شوهر عزیزوار بهم داده بود رو از دیشب تو آب خیس کردم و یکی دو ساعت پیش همینطور که نشسته بودم پای تلویزیون و برای اولین باریه قسمت کامل از این سریاله که الان اسمش رو یادم نمی یاد ولی گوهر خیر اندیش داره و مهدی هاشمی و شهره لرستانی و.. رو می دیدم، خلال کردم. سریاله که تموم شد، دیدم بشقابه کامل پر شده و داره لبریز میشه. تو نایلون ریختمش و گذاشتم تو طبقۀ پایینی فریزر تا هر وقت خواستم ترو تازه باشه. قراره یک مرصع پلویی بسازم با این خلالها، چل ستون، چل پنجره. راستی من بازی گوهر خیر اندیش رو تو این سریاله دوست دارم. همچنین اون دختر تپله که دخترشه مثلاً. هرچند ته توه داستان، ازدواج و خواستگاری و این بند و بساطهاست.
- بادمجونی که -ایضاً -غروب خریداری شده بود هم شستم و پوست کندم و ریختم تو آبکش و یه مشت نمک هم روش، که آب تلخش بره تا اگه شد بعد از کرفسها سرخش کنم، اگه نه که فردا سرخش کنم و بکوبمش و بزارمش تو فریزرتا به موقعش از اون هم یک کشک بادمجونی درست کنم همچین و همچون.
-پرتقال و سیب و فلفل دلمه ای رنگی که همون غروب خریده بودیم رو هم شستم و خشک کردم و گذاشتم تو یخچال. تازه با اون فلفل دلمه ای ها هم شام امشبومون رو تزئین کرده بودم.
-نخود خیس کردم تا بلکه با دوغی که خریدیم، فردا یک آش دوغ مشت درست کنم. هرچند سبزی هایی که من دارم خیلی مطابق دستور آش دوغهای اریجینال نیست، ولی خوب همین هم غنیمته.
کلاً همه چی خوبه و من الان دارم به این فکر می کنم که کدبانو گری چه قدر خوبه و حالا منظورم هم این نیست که زن خوب یعنی من که حالا برای یک شب هم که شده اینطوری کارهاش رو دریف کرده ، بلکه دارم فکر می کنم همین که آدم - فرق نمی کنه زن یا مرد- یک کاری برای شکم عزیز وارش انجام بده یا یک دستی به سر رو روی خونه بکشه، چه قدر زندگی گل و بلبل میشه و آدم آرامش پیدا می کنه و بلکم، خدا رو چه دیدی، دیگه احتیاجی به آرام بخش و این بندو بساطها هم نداشته باشه.
بعد هم تو اینایی که گفتم از همه بهترش، همین بوی کرفسه است که خونه رو گرفته و من مست شدم از بوش.
-

۱۳۸۸ فروردین ۳۱, دوشنبه

تحریف تاریخ به روایت فراز!

فراز: امروز برامون تو مهد کودک قصۀ امام حسینو گفتند.
بلافاصله ابروهاش رو یک کم بالا برد و همزمان چشماش رو برای نشون دادن غم وناراحتی یک کم کوچیک و رو به پایین کرد و ادامه داد: طفلک امام حسین!
من: اِ، قصۀ امام حسین، برای منم تعریف کن
فراز آب دهنش رو قورت داد وگفت: ایکی بود، ایکی نبود-( اصولاً پسرکم با این مدل یکی بود یکی نبود گفتن حال می‏کنه!)- یه امام حسین بود که خیلی آدم خوبی بود. ولی یه آدمایی بودند که خیلی بد بودند.
بعد طوریکه انگار یادش اومد یه چیزایی رو یادش رفته، از من پرسید: اسمشون چی بود اونا؟ اون آدم بدا؟
من: یزید؟
فراز: نه
من: شمر؟
فراز: نه، اینا که نه!
من: مردم کوفه حتماً!
فراز با عصبانیت: نه، اینا نه. اونایی که با گِل مجسمه درست می‏کنند
من بعد از کمی فکر: آها، بت پرستا!!
فراز: آره، همونا!
بعد آب دهانش رو دوباره قورت داد و گفت: آره، این بت پرستا خیلی امام حسین و اذیت می کردند. امام حسین هی بهشون می گفت (در حالیکه لحن عصبانی به خودش گرفته بود) این کارا رو نکنید. مجسمه خوب نیست. ولی اونا می گفتند نه ، همینا خیلی خوبند. بعد، یک روزی، این مجسمه ای ها ، یه آتیش بزرگ درست می کنند و امام حسین رو می‏ندازند تو آتیش. ولی... ولی وقتی امام حسین می ره تو آتیش، همۀ اون آتیش بلند، گل میشه، چمن میشه، بلبلا می‏خونند، اصلاً آتیش نمی سوزونه امام حسینو. چون میدونی؟ دیگه آتیش نبوده که، گل بوده. بعد هم امام حسین خوشحال میشه و اون بت پرستا می فهمند که کارشون اشتباه بوده!
من: آفرین!، ولی مطمئنی این قصۀ امام حسین بوده؟!
فراز:آره
من: ولی من قصۀ امام حسین و برات گفتم. اینی که تو گفتی قصۀ حضرت ابراهیم بوده
فراز: نه، اینم قصۀ امام حسین بوده. می دونی آخه؟ ما چند تا امام حسین داریم. اونی که تو گفتی یکیش بوده، اونی که من گفتم هم بوده، چند تا دیگه هم هست!!


تو جواب کم نمیاره که!

**

پی نوشت : می بینم که وبلاگ گلمریم و مامان نورا هم به جمع فیل تری ها پیوستند. هفتۀ پیش وبلاگ صبا هم برای من فیل تربود! الانو خبر ندارم، بابا، انقدر از بچه و پوشک گیری وکار و خستگی و ترافیک و قرار وبلاگی و این مسائل نظ ام برانداز ننویسید دیگه!
پی نوشت دوم: کیمیا هم که برای من فیلتره! برم ببینم کیا دیگه هستند؟

۱۳۸۸ فروردین ۲۳, یکشنبه

خانم جی لو پی پی را دوست دارد!

فراز دیشب وسط‏های ماشین بازیش، ناگهان یادش اومد که پارک نبردیمش و شروع کرد به گریه کردن، اونهم با یک حالت جیگز آتیش بزن و دل سنگ آب کن!د
من دلسوخته بغلش کردم و نازش کردم و خواستم آرومش کنم. همونطور که بغلم بود اومدم پای کامپیوتر تا چند تا عکس از خودش بهش نشون بدم تا بلکم دلش باز بشه. اولش که رو صندلی نشستم و اون روی پاهام بود، یک دستم روی کامپیوتر بود و یک دستم هم یک جورهایی دور این بود. بعد دیدم نمیشه. هر دو دستم مشغول گشتن تو کامپیوتر شد.
دیگه حواسم به این بود که این عکسها کجا بودند و کجا سیوشون کردم و این قضایا که حس کردم فراز هی از بغل من از میون دستام که با کامپیوتر مشغول بودمی‏ره پایین، بعد خودشواز همون جا می‏کشونه بالا وهی می خواد خودشو میزون کنه که نمی‏شه و دوباره می‏ره پایین و دوباره... من که هنوز عکس‏ها رو پیدا نکرده بودم و کلافه شده بودم از این بالا و پایین رفتناش. با اخم گفتم: چی کار می کنی؟
فراز با حالت مظلوم و لب و لوچۀ آویزون گفت: آخه "جا پی پی" من اونجا محکم نمی‏شه!!!!د
*فکر کنم دو دقیقه بلا انقطاع از این اصطلاح خندیدم و تو همون حین به این فکر کردم که " یعنی این بچه تنها اسمی که می تونه روی اینجا بزاره همینه؟ و چرا من تا حالا اسم این عضو شریف رو بهش نگفتم؟ و حالا اگه مردم این عضوشون رو پی پی دون بگذارند چه قدر زندگی جالب می‏شه و فکرش رو بکن...مردم..."و تو اون لحظه تنها کسی که با کلمۀ مردم اومد تو ذهنم، خانم جنیفر لوپز بود!!*
*:اینا رو گفتم که نپرسید ازم شباهت آب و فاضلاب رو!

۱۳۸۸ فروردین ۲۰, پنجشنبه

مترو دردرکه!!


امروزصبح به همراه اهل بیت رفته بودیم کوه. یک جایی تو مسیراحساس کردیم که فراز الاناست که نق و نوقش رو شروع کنه. باباش تو اون لحظه برای اینکه حواسش رو پرت کنه،یاد علاقۀ فراز به مترو و مترو سواری افتاد و خواست یک جورهایی شبیه سازی کنه

بابای فراز: فراز، می دونی اینجا هم مثل مترو ایستگاه ایستگاهه. الان ما تو این ایستگاه هستیم و بعدش می رسیم به ایستگاه بعدی. اگه گفتی اسم ایستگاه ما چیه؟

فراز که هنوز تو موود نق نق بود، با همون لب و لوچۀ آویزونش گفت: ایستگاه شهید دَرَکه!
**
پست پایین هم دقایقی پیش نوشته شد(آیکون "به گزارش خبری آسوشیتد پرس..)

۱۳۸۸ فروردین ۱۷, دوشنبه

گل نسا باجی هم کتاب می خواند!

..
.دوشیزه پفکومن من کنان گفت:"شما دانشمندها زیاد فکر می‏کنید" و مثل خل ها خندید. رفتار دوستانۀ دکترهمۀ فیوزهای شبکۀ عصبی او را سوزانده بود و دوشیزه پفکو قاطی کرده بود. دیگر احساس مسئولیت نمی‏کرد. گفت: "شما همه‏تان زیادی فکر می کنید".
زن چاقی نفس زنان همپای ما می‏آمد؛ نفس نفس می‏زد و شکست از سرو رویش می‏بارید.لباس کار چرکی به تن داشت. زن که حرف‏های دوشیزه پفکو را شنیده بود، سرش را چرخاند و دکتر برید را برانداز کرد و سرزنش‏بار، درمانده نگاهش کرد. زن از آدم‏هایی که زیاد فکر می‏کردند بی‏زار بود. در آن لحظه ناگهان از خاطرم گذشت که این زن تجسم شایستۀ همه‏ی بشریت است، تقریباً همه‏ی بشریت.
...

روزی که برای خریدکتابهای عیدی-که ذکرش در چند پست قبل رفت- به شهر کتاب رفته بودم و از پیداکردن کتاب تنهایی پرهیاهو و پری فراموشی برای خودم نا امید شده بودم و همینطوری بین کتابها می گشتم تا یک کتاب خوب پیدا کنم، این صفحه رو از یک کتاب باز کردم و جملۀ بالایی رو که خوندم، خوشم اومد و کتاب رو خریدم.

اسم کتاب، "گهوارۀ گربه" و نوشته‏ی کرت ونه گورت جونیور و ترجمه‏ی علی اصغر بهرامیه.

کتاب قشنگیه به نظرم . از اون کتابا نیست که آدم بگیره دستش و نزارتش زمین و زندگی آدم رو قفل کنه؛ آدم می‏تونه وقتی آب برنج رو گذاشته تا جوش بیاد، یا وقتی پیاز رو تو ماهیتابه ریخته تا داغ بشه، یا وقتی پای تلویزیون نشسته و دلش نمی‏خواد هی اخبار گوش بده، یا وقتی تو ماشین بیکاره این کتاب رو بگیره دستش و بخونتش. نه فشار خون بالا و پایین می‏ره، نه استرس، نه خوشحالی و کلاً به هیجان خیلی کار نداره. آدم وقتی کتاب رو می‏گیره دستش، خط به خط نمی‏خونه تا ببینه آخر قصه چیه. بلکه همین جمله های خاص و عجیب و قشنگه که آدم می خونه و ته دلش یه قلقلک نامحسوسی رو احساس می کنه و پهن شدن لبخندکی روی لب‏ها. آروم و بی سرو صدا. من که همین یک کتاب رو از این نویسنده خوندم فکر می کنم نویسندۀ "باحالیه" یعنی ممکنه کل داستان متاثر از گذشته و آینده باشه، ولی "رویدادهای حال" خیلی مهمتره.

***

کتاب دیگه ای که به این ترتیب گرفتم، کتاب صید قزل آلا در آمریکا نوشتۀ ریچارد براتیگانه. این هم خوب بود. یک جورهایی خاصه و با اون مفهوم داستانی که تو ذهن من و خیلی‏هاست در تضاده. مثل همون بالایی. اصلاً از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون، من گاهی اوقات- مثل دیروز وقتی کنار فراز بعد از خوندن قصه اش دراز کشیده بودم تا خوابش ببره- بیست صفحه از بالایی خوندم، بیست سی صفحه ای هم از پایینی، بعد دوباره بیست صفحه بالایی و بعد ده بیست صفحه ای کاملاً بی ربط هم از کتاب "چگونه به اینجا رسیدم باربارا دی آنجلیس"! و...( کلاً من این مدل کتاب خوندن رو هر چند منو یاد اون پسر پر روئه تو فیلم "متچ پوینت "می‏ندازه، خیلی دوست دارم. شما هم امتحان کنید شاید خوشتون بیاد!) هی با خودم می گفتم یک جورهایی اینها- منظور براتیگان و ونه گوته- انگار زاویۀ دیدشون یا حالا نثرشون شبیه همه!

شاید اگر اون کتاب باربارا روبعد از اینها نمی خوندم، به این نتیجۀ مهم نمی رسیدم!

البته لازم به ذکره که من هردو ویا به عبارت بهتر، هر سۀ این کتابها رو تا به این لحظه تموم نکردم و نمی‏شه نتیجۀ کاملاً قطعی گرفت!
گفتم که، آدم یواش یواش می خونه و با بعضی از جمله ها در دل ماجرای "بالاخره یک طوری می‏شه" خوش خوشانش می‏شه.
**
کتاب دیگه ای که تو این مدت خوندم ، از کتابایی بود که به عنوان هدیۀ عیدی خریده بودم و چون همون روز اول کاغذ کادوی لازم برای پیچوندنش نداشتم، و چون چند روز بعد شخصی که قرار بود من این عیدی رو بهش بدم می اومد خونه‏مون، این بود که این کتاب رو خودم پیشاپیش خوندم وبه عبارتی با یک تیر دو نشون زدم. اسمش "دفترممنوع" بود و نوشتۀ آلیا دسس پدس. این هم از اون توفیق های اجباری بود. به این صورت که دوباره کتابی رو که تو اون لیست عیدی هام بود پیدا نکردم و این رو خریدم. کتاب قشنگی بود. خوشم اومد. شخصیت اول و اصلی وبه عبارت بهتر راوی داستان یک زنه که یک روز تصمیم می گیره یک دفترکاملاً خصوصی برای خودش بخره و افکارش رو تو اون بنویسه. به نظر من این زن بعد از خرید این دفترچه می‏شه عین پیاز! هی لایه های مختلف شخصیتیش، خواسته هاش، آرزوهاش مشخص می‏شه و هی بیشتر و بیشتر خودش رو می‏شناسه. بعد از برداشتن این لایه ها، اون مغز قشنگ و تمیز پیازه هست که باقی میمونه، ولی این زن شهامت بودن تو همچین وضعیتی رو نداشته و علی رغم اینکه دیگه خودش رو بهتر شناخته، اون قدر اسیر سنت‏ها و تربیت خاص و گذشته و اسارت در دیگران هست که دوباره اون لایه ها رو میکشه روش و برمیگرده به وضعیت قبلیش. به نظر من این اندوه رو در دل خواننده ها ایجاد می کنه که حالا مگه با این شناختی که این زن از خودش و پیرامونش کسب کرده، می تونه همون زن شاد و از زندگی راضی قبل از وجود این دفترچه بشه!
خلاصه که کتاب خوبی بود. فقط من از یک چیز این کتاب خوشم نیومد و اونهم اغراق در پنهان کردن و ترس زیاد این زن از برملا شدن راز این دفترچه نوشتن! یک جورهایی نمیتونستم درکش کنم.
پا نوشت مربوط به این قسمت: اگه کتابا به دودستۀ زندگی قفل کن و زندگی قفل نکن تقسیم بشند، این کتاب در گروه اول قرار می گیره؛ هم فهمیدن آخر قصه مهمه و هم نتیجه گیری‏های ما بین ماجرای اصلی قشنگه و کلی نکتۀ ریزو اساسی و کلی داره. در ضمن نثر نوشته هم زیباست.
***
و اما کتاب برای کوچولوها:
من کتابی از نمایشگاه اسباب بازی و... برای فراز خریدم که ازش راضی هستم.
اسم کتاب" بازی با دایره های کاغذیه" ناشرش هم "موسسۀ فرهنگی هنری تیمورزاده - نشر طبیبه. در حقیقت یک مجموعۀ هفت جلدیه(حیوانات، پرنده گان، وسایل، حشرات و آزیان و...) که من دو جلدش رو گرفتم. شکلهای مختلف مشخصی در کتاب آروده شده که با دایره درست می‏شه . خود این دایره ها در رنگهای مختلف در قسمتهایی از این کتاب وجود داره. اونها کنده می‏شند، یا به صورت کامل، یا تا شده به شکلهای مخلتف، برای ساختن شکلهای گوناگون مورد استفاده قرار می گیرند.
جالب بود. فراز که خوشش می یاد و من یکی دو ساعت در هفته رو برای کار با این کتاب اختصاص دادم. ساختن این شکلها برای فراز که خیلی هیجان انگیزه، هر چند هنوز مرتب تا نمی زنه یا گاهی اوقات در انتخاب دایرۀ مناسب مردد می مونه!

۱۳۸۸ فروردین ۱۵, شنبه

تبلیغات، اینگلیش مَن ما و ببخشیدا!

فرازمفتون دنیای تبلیغات
فراز عاشق تبلیغات های تلویزیونی‏ست. به عنوان نمونه یک روز تصمیم داشتیم بریم بیرون و اسم این بیرون رفتن رو "خرید کردن" گذاشته بودیم. فراز هم از فرصت استفاده کرد و گفت: "حالا که می خوایم بریم خرید، بریم پالاز موکت بخریم! از اونایی که خرس دارند. بعد بیاریم بندازیم تو اطاق که وقتی خرس‏هاش بیرون می‏یاند، من باهاشون بازی کنم "(تبلیغش رو که دیدید؟! همونی که موکت رو می اندازند زمین هزاران خرس کوچولو ازش به اهتزاز در می یاد و بچه ها کلی خوش خوشانشون می‏شه) بعدش هم هنوز ما هیچی نگفته، برای خودش به خاطر این فکر بکرش، کلی بالا و پایین پرید و خوشحالی در کرد.
یاد خودم افتادم که وقتی بچه بودم آرزوم این بود که تلویزیون بشکنه و من بتونم با شخصیت های تلویزیونی مثل لولک و بولک- که البته زمان بچگی های من هنوز به این اسم معروف نبودند، یا اگه هم بودند من خبر نداشتم و اسم اون موقعهاشون بود کوچولوهای جهانگرد- و رکسیو و پینوکیو و سندباد و بخصوص اون کلاغه تو سند باد که می گفتند آخرش دختر خوشگلی می‏شه وگالیورو علی ا لخصوص فِلِرتیشیا و ...اینها بازی کنم!
**
یکی دیگه از این تحت تاثیر قرار گرفتنها، از تبلیغات بانک ملته- همونی که یک پیکان نشون میده، بعد نگو یک پلاستیک بوده و وقتی این پلاستیکه رو بر میدارند ، یه ماشین خوشگل از توش در می یاد. این رویۀ پلاستیکی که زیرش یک شی گهربارتری قرارداره در مورد ماشین لباسشویی و یخچال و حتی خونه هم مصداق پیدا می کنه- فراز تا هر جا اسم بانک رو میشنوه، شروع میکنه با اینکه بانک ملت خیلی خوبه و ماشین پیکان تو بانک ملت فلان می‏شه و ماشین لباسشویی تو بانک ملت بهمان میشه.
به نظر من بهتره بانک ملت اصولاً بیاد و از فراز برای تبلیغاتش استفاده کنه. خیلی جذابتر می‏شه به نظرم!
اینو که گفتم دوباره یاد کوچولی‏های فراز هم افتادم که همچین فکری به سرم زده بودکه برم فراز رو پیشنهاد بدم برای تبلغ برج میلاد!
قضیه از این قرار بود که وقتی فراز یک ساله یا یکسال و نیمه یا همون حدودا بود، اگر یک موقعهایی تو ماشین گریه می کرد بهش برج میلاد رو نشون میدادم و بهش می گفتم که برج میلاد دنبالمون کرده و هرجا میریم اون هم هست اون هم اوایل ساکت می‏شد و نگاه میکرد، بعد کم کم هیجان زده شد از اینکه میلاد همه جا جضور داره و خودش هم دست به کار شد و در این کار پیش قدم! بعد از مدتی کارش شده بود که تا یک گوشه ای از برج میلاد رو از جایی در تهران مشاهده میکرد شروع میکرد به دست زدن و خوندن به این صورت که"میلاد هو هو، میلاد هوهو، میلاد.."
فراز انگلیسی!
دلمون خوش بود که فراز تو مهدکودکش انگلیسی هم یاد می‏گیره...حداقل دل خودش اینطوری خوش بود که انگلیس هم بلده...آما...
هفتۀ پیش بود که برای دیدن محمود و نور و مامانشون که یکی دو روزی بود وارد ایران شده بودند و بیش از یک هفته هم نمی‏خواستند تو ایران بمونند، راهی خونۀ مادربزرگ محمود و نور- که ماشاالله اصلاً بهشون نمی‏خورد مادربزرگ باشند - شدیم که خیلی هم به خونۀ ما نزدیک بود. اول اینکه بگم مامان محمود و نور هم با تصوراتی که من در ذهنم از ایشون داشتم فرق می‏کرد. بببی فیس تر از اونی بودند که در ذهن داشتم. ضمن اینکه بسیار هم خونگرم و مهربون و صدالبته بسیار خندون و خوش برخورد بود. نور کوچولو هم بسیاربسیار خوردنیه و ما در مدتی که اونجا بودیم از ایشون صدایی نشنیدیم. هرچند به ادعای مادرش، نق نقو تشریف داره ولی ما که چیزی ندیدم ومحمود، هم خودش خیلی با نمکه و هم کارهاش و دنیاش .
روزیکه قرار بود این دیدار انجام بشه فرازصبح خروسخون، زمانی که هنوز خواب از سرش نپریده بود، بلند شد و گفت الان میریم خونۀ برنا! من که فهمیدم تو خواب و بیداری قاطی کرده برنا رو با محمود گفتم "نه، الان نه" و اونهم گرفت خوابید .بعد از بیدار شدنش هم به فواصل نیم ساعت به نیم ساعت از من می‏پرسید پس کی میریم، پس کی میریم؟
وقتی که با فراز به اتفاق! چند تا ماشین اسباب بازیش رفتیم به محل ذکر شده، اولش کمی ساکت بود و با ماشین های خودش کما بیش ور می رفت ولی وقتی محمود اومد و خواستند اسباب بازیهاشون رو به اشتراک بگذارند، من متوجه شدم که محمود هم مثل فراز علاقه مند به وسایل نقلیه است وکلی از این وجه اشتراک خوشحال شدم. محمودهم چند تا ماشین داشت ولی وسیلۀ نقلیۀ محبوبش یک واگن بود که اون واگن اسم هم داشت و اسمش تامِس بود. در عین حالیکه با تامس بازی می‏کرد. کارتون تامِس هم از تلویزیون پخش میشد. ضمن اینکه لباس محمود هم تصویری از تامِس بود! فراز که تحت تاثیر این هماهنگی قرار گرفته بود، کاملاً ساکت شده بود. بعد هم متوجه شده بود که محمود انگلیسی صحبت می کنه و متوجه میشه . تو همون حین که فراز کلاً بسیار ساکت شده بود متوجه شدم که دستش هم تا چیزی در حدود مچ دست تو دهنشه !این مورد به این شدت تا به حال اتفاق نیفتاده بود و نمایانگر این قضیه بود که چقدر تحت تاثیر جو قرار گرفته. در همون حین از چشاش هم میشد خوند که دنبال راه حلی برای ایجاد ارتباط هم میگرده. اما... در اون لحظه تنها کاری که کرد، این بود که تامِس عزیز محمود رو ناگهان برای خودش برداره تا تنها تنها باهاش بازی کنه! طبعاً محمود ناراحت شد و ما مادران همیشه در صحنه دست به کار شدیم که من تامس رو از فراز بگیرم و مامان محمود هم محمود رو به اینکه حالا اگه تامِس نشد، نشد، قانع کنه. این قانع کردن محمود به زبان انگلیسی بود. فراز هم که برخوردها و صحبتها از نظرش دور نمی‏شد فکر کرد شاید ازاین راه بتونه گل مجلس بشه، بی مقدمه شروع کرد به "اِی، بی ، سی دی، ای اف جی، اچ کای کِی، کِی اِم اِم اِم... و شاهکار معلومات انگلیسیش رو به نمایش گذاشت!
*
این قضیۀ مال من مال تو نیم ساعتی ادامه داشت. بعد کم کم بچه ها یادگرفتند که با هم بازی کنند و دیگه آخراش با هم خیلی خوب شده بودند و با بوس‏کاری وبغل و این صحبتها از هم خداحافظی کردند.
*
همون شب خونۀ مادرم دعوت بودیم که خاندان داییم رو دعوت کرده بود. وقتی از فراز تقاضا شد که برای خوندن شعر به جایگاه -که بغل زنداییم بود- بره، برگشت و گفت، من فارسی نمیتونم صحبت کنم، آخه من انگلیسی بلدم!
وقتی هم ازش میخواستند انگلیس صحبت کنه، یک سری لغات نامفهوم رو پشت سر هم ردیف می کرد و بعدش هم خودش ترجمه اش می‏کرد!
**
فراز مبادی آداب
فراز جدیداً برای اینکه اشتباهات افراد رو که ناشی از درک نکردن موضوع به متد دلخواه فراز بوده اصلاح کنه، از ببخشیدهای مکرر استفاده میکنه. مثلاً ببخشیدا، ببخشیدا، مگه الان روز نیست، ببخشیدا، ببخشیدا، مگه الان بچه ها نباید برند پارک...
چند روز پیش یکی از عمه هاش برگشت و گفت :فراز ، تو چه قدر لاغر شدی
فراز هم برگشت و گفت: ببخشیدا، ببخشیدا، بچه باید لپاش سالم باشه، نه بزرگ!
گاهی وقتها آدم حیرون می مونه که این از کجا بعضی از این جوابها رو پیدا می‏کنه!
Google Analytics Alternative