من اگه پولدار بودم، اگه انقدر پولم زیاد بود که میخواستم واسه دل خودم سرمایهگذاری کنم. می رفتم تو همه شهرهای ایران رستوران میزدم. نوع زنجیره ایش. شاید اسم خودم رو هم رو همهی این رستورانا میزاشتم. مثلاً رستوران خاله لیلا یا ننه لیلا(:دی) یا عمه لیلا (این آخری تو تجریش هست. رستورانش نه ها، ترشی و سمنوی عمه لیلا! پس علی الحساب از این یکی صرف نظر میکنم. آیکون خب. چی کار کنم دیگه!!) . خود لیلا هم بد نیست ها ولی همچینی اسم منحصر به فردی نمیتونه باشه. ضمن اینکه عمه و خاله و ننه لیلا، احیاناً آدم رو بیشتر به فکر خاله و عمه و ننه و غذاهای خوشمزهشون میندازه:)
خاصیت ویژه این رستورانهای زنجیره این هم این باید باشه که همهشون علاوه بر غذاهای معمول (هر چیزی غیر از کباب. مثل انواع کوکو، دلمه، قیمه، کوفته و شامی، قورمه سبزی، ترشی، سالاد، و مرباهای معمول...) غذاهای اون شهرا رو داشتند. میرفتم تو اون شهرها غور میکردم که ببینم قدیم ندیما. پیرزناشون چیا میپختند که حالا ور افتاده. بعد یه آشپز خوبم از همونجا پیدا میکردم که یه ذره خلاقیت هم به خرج بده و یه تغییاتی بده توش تا غذاهه به دهن خوش باید. از انواع و اقسام آش گرفته که تو هر شهری یه جور میپزنش، تا پلو و خورش و غذاهای سبک و ترشی و سالاد و دسرهای اون شهر. بعد این طور نبود که این غذاهای خوشمزهشون و آش و اینها محدود بشه به صبح یا حداکثر ظهر . باید شام هم از اینا داشته باشند.
همانطور که گفتم هر غذایی غیر کباب. خب چیه. اینهمه کبابی تو همه جا ریخته. هرکی کباب میخواد بره سراغ اونا.
بعد این رستورانها یه معماری منحصر به فردی هم باید داشته باشند که علاوه بر داشتن یه طرح کما بیش مشابه با بقیه رستورانهای زنجیرهایم، یه سری خصوصیات اون شهر رو هم نشون بده . بعد هم آدم باید توشون راحت باشه. فکر کنه خونه خاله اش رفته یا خونهی ننهش! صندلی هاش حس سیخونک به آدم ندند. آدم معذب نشه. اینطور نباشه که بیشتر از مزه غذا، نگران این باشه که نکنه حرکاتش کلاس لازم رو نداره. اصلاً باید رستورانا یه طوری باشند که میزا یا احیاناً تختها) کمترین دید رو نسبت به هم داشته باشند. فضای سبز حتماً باید داشته باشه به اضافه کلی گل و گلدن. باید تهویه عالی باشه. بوی جوراب نیاد. سرویسهای بهداشتی این رستورانا نقش کلیدی باید داشته باشه تو جذب مشتریها. باید تمیز باشند. در عین حالیکه رد پای آدم روشون نمونه -مثل این سرامیکای روشن-. باید کف از این جاذبای رطوبت داشته باشه و خود اینا هم از تمیزی برق بزنند و آدم فکر نکنه اگه دستش به جایی خورد یحتمل جیشی شده و غذا بهش مزه نده. آشپزخونه اش باید گرد باشه. راهروی بین اجاق گازا باید وسیع بشه تا آشپزا خوب بتونه توش مانور بدند. تهویه این جا هم که دیگه نگو. کارای آشپزخونه رو باید خود آشپزه یه جوری سر و سامون بده بنابراین عرضه و مدیرت اون نقش کلیدی داره تو تمیزی و زود و دیر شدن غذاها. آدمایی هم که سرویس میدند باید ترو تمیز باشند. سوسول یا خیلی خوشگل نبودند مهم نیست. مهم اینه که قیافه مهربون داشته باشند. از این قیافه های بدون موذیگری....
اگه بخوام بگم. همینطوری میتونم کشش بدم. ولی خب. گیریم که من اونقدر پول دار نشدم یا عمرم کفاف نداد، چه قدر خوب بود که حالا یکی دیگه این کارا رو میکرد. یعنی آدم قبل از مسافرت، نگران یک جای خوب پیدا کردن برای غذا خوردن نبود. در عین حالیکه یه چیزی هم میفهمید از مزه دهن و ذوق چشایی و تاریخ غذایی مردم اون شهری که رفته. حداقل یه تنوعی. چیزی. چی باشه که آدم هرجاهم میره مجبور شه کباب و برنجی رو بخوره که از این شهر تا اون شهر توفیری بینشون نیست؟!
اینا رو گفتم چون دو روز دیگه قراره بریم کرمونشاه و کردستان و اون طرفا. اگه جایی رو میشناسید احیاناً که غذاهای محلی یا هر غذای دیگه ای غیر از کباب اون جا سرو میشه. یه ندایی بدید .
البته تو کرمونشاه دنده کباب (یعنی مزه این احیاناً فرق میکنه با کباب برگ و اینا؟!!) و خورش خلال رو شنیدم. امیدوارم تو رستوراناشون هم داشته باشند.
۱۳۸۹ خرداد ۴, سهشنبه
۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۱, جمعه
گسترهی فعالیتهای عباس آقا!!
صحنه: مادر یاسین در حال عوض کردن پوشک یاسین؛
یاسین:« مامان، تو شوم بول داری؟»
مامان یاسین:« نه. ندارم»
یاسین:« خب. برو از عباس* بخر!»!!!
*عباس، بقال سر کوچهشون میباشد
-یاسین، پسر دو سال و یکماههی برادرم
یاسین:« مامان، تو شوم بول داری؟»
مامان یاسین:« نه. ندارم»
یاسین:« خب. برو از عباس* بخر!»!!!
*عباس، بقال سر کوچهشون میباشد
-یاسین، پسر دو سال و یکماههی برادرم
برچسبها:
اسمشو بزار عمقزی,
محض خنده,
یاسین
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه
کوفته با سینه مرغ ،غلطان در رب انار!
ببینم شما هم کوفته دوست دارید؟ چه نوع کوفته ای؟ حالشو ندارید درست کنید؟ قبلاً درست کردید وا رفته؟ گوشت قرمز دوست ندارید باشه لای کوفته؟
خب. اگه شما کوفته دوست دارید. و میخواید کمی طعمش رو متفاوت کنید. اینو هم امتحان کنید.
مواد لازم:
اول اینکه بگم در مورد مواد لازم خیلی مته به خشخاش نذارید که فلان چیز رو ندارم یا بهمان چیزم کافی نیست. اصل کوفته برای اینکه کوفته بشه فقط باید برنج و لپه داشته باشه. بقیه اش هم دیگه بستگی به سلیقه و طبع خودتون داره. ( این رو هم بگم که کوفته هایی هم هستند که فقط سینه مرغ دارند و اصلاً لپه و این جور چیزا ندارند و اندازه شون هم ریز تره . من اون مدل کوفته رو وقتی فراز کوچیک بود براش درست میکردم)
مواد لازم:
لپه: یک، یا دو پیمانه . طبعاً بستگی به تعداد نفرات خورنده داره!
برنج: مثل لپه. حالا اگه یه نموره هم بیشتر شد. به جایی بر نمیخوذه.
حالا می رسیم به بخش پروتئینی کوفته: من یک تخم مرغ رو حتماً می زنم. نه اینکه واقعاً لازم باشه ها. برای این ازش استفاده میکنم یه مقدار بچسوبنه مواد رو به هم. نمی دونم اگه این کار رو نکنم هم می چسبند یا نه.
سینه مرغ: 1 عدد – البته 1 نصفه سینه هم کفایت میکنه اگه شما مقدار مواد دیگه تون کم باشه. سینه مرغ از این جهت استفاده میشه که چربی نداره. حالا شما اگه سینه ندارید و ران دارید، استفاده اش کنید. آسمون که به زمین نمییاد . مییاد؟ اگه هم حس کردید که سینه شاید کم باشه و تو یخچال هم علی الحساب نداشتید، یا تصمیم گرفتید پروتئین گیاهی رو هم بزنید تنگش تا ببینید چی میشه، یا به طور کلی تصمیم گرفتید از پروتئین حیوانی استفاده نکنید، میتونید از سویا کمک بگیرید. یه کمی سویا رو تو یه طرف با آب جوش و آبلیمو قاطی کنید . تا هم خیس بخوره هم بوی سویا که ممکنه بعضی ها دوستش نداشته باشند از بین بره.
پیاز: به مقدار کافی. دو تا پیاز کوچیک برای خود مواد کوفته و یکی دو تا هم بعداً بهتون میگم.
رب انار: دو سه قاشق پر. بنا به صلاحدید خودتون میتونید کم یا زیادش کنید
ادویه: به نظر من جزء مهم کوفته ادویه جاتشه. به خصوص تو این کوفته که سینه مرغ و احیاناً سویا استفاده میشه و بو دارند و بوشون خوش آیند نیست. من از پودر سیر و آویشن تو بیشتر غذاهام استفاده میکنم. از اونجا که این کوفته پایه اصلیش ترش و شیرینه ( به خاطر رب انار) میتونید از رزماری هم استفاده کنید. من ادویه کاری هم استفاده میکنم چون بوی زهمی رو میگیره. فلفل سیاه هم که رو شاقشه. عطر فلفل سیاه تو یه غذا اشتها آوره کلاً. اگه از این ادویه های هفت رنگ هم دارید، میتونید ازش استفاه کنید. چون این ادویه ها هم عموماً تو عمقش یه بوی ترش و ملس و گسی هم داره. اندازه اینها: هر چی دوست دارید . این دیگه بستگی به ذائقه تون داره. اگه احیاناً زیره سابیده شده هم دارید که چه بهتر. هم خوشبوست. هم نفخ غذا رو احیناناً میبره
نمک : به مقدار لازم.
آب جوش هم به مقدار لازم.
روغن به مقدار کافی
بادوم . گردو . زرشک. یا هرچیز دیگه ای که دوست دارید وسط کوفته ها باشه. به مقدار لازم.
سبزی معطر: حکمت این سبزی معطر هم گرفتن طعم و مزه خامی مواد استفاده شده است. خب این به مقدار لازم. یعنی خب یه مقدار بریزید که هم رنگ و بارنگ کنه کوفته تون رو و هم طعم بدش رو بگیره. اگه خشکش رو هم دارید از اون استفاده کنید.
طرز تهیه:اول برنج و لپه رو میزارید تو آب جوش کمی بپزه. نباید کاملاً
بپزه. باید وقتی زیر دندون میره هنوز کمی نیم پزی توشون باشه. وقتی اینطوری شد. آبکشش کنید و بزارید خنک بشه. سویا رو هم که تو آب و آبلیمو خیسونده بودید. بچلونید و آبش رو بگیرید. اگه خواستید می تونید سویا رو تو یه ماهیتابه تفت بدید تا بوی خامیش گرفته شه. اگه هم حوصله این کار رو نداشتید غمتون نباشه. مزه ادویه ها و سس اناربه قدر کافی میتونه تا حدود زیادی به مزه خامی این غالب بشه.
حالا برنج و لپه و پیاز پوست گرفته و این سویا هه و سینه مرغ رو چرخ کنید. وقتی برنج و لپه رو چرخ میکنید خودتون متوجه سفت و شل شدن کوفته نهایی و مناسب بودن و نامناسب بودن زمان آبکشی خواهید شد! بعد از اینکه چرخ کردید، اون تخم مرغه رو هم اضافه میکنید و همینطور ادویه و سبزی معطر و نمک. بعد هم بزنید تا مزه ها به خورد بی مزه ها برند.
اگه چرخ گوشت نداشتید چی؟ غمتون نباشه. مگه قدیما کوفته رو چطوری درست میکردند؟ یه گوشکوبی جیزی بردارید و بکوبید . برای سینه خب بهتره که چرخ بشه در هر صورت، ولی خب در صورت نداشتن چرخ گوشت میشه خیلی خیلی ریزش کرد و قبل از قاطی شدن با مواد فوق الذکر این رو حسابی کوبید و بعد قاطیشون کرد و دوباره کوبید. خب یه مقدار زحمتش و به عبارتی یه مقدار کالری بیشتری از شما سوزنده میشه برای درست کردنش همچین غذایی!
ادویه و نمک رو اضافه میکنید و بعد از هم زدن. شروع میکنید به ورز داردن با دست. این روز داردن به دست بهتره که انجام بشه چون باعث ترکیب بهتر مواد میشه. البته، به شرط اینکه دستاتون رو هم خوب شسته باشید. اگه هیچ رقمه راضی به دخالت دستاتون نیستید، یا دستکش دسستون کنید یا همچنان با گوشتکوب بکوبید روش. دیگه خود دانید.
وقتی این کارا رو کردید دیگه اینا آماده قلقلی شدن هستند. به اندازه یه نارنگی کوچولو تو دستتون بردارید . گردو، بادوم یا زرشک، یا هرچز دیگه ای که دوست دارید رو وسطش بزارید. بعد دوباره به قلقلی کردنش ادامه بدید و بعد بزارید تو یه ظرف دیگه و همینطور به کارتون ادامه بدید تا دیگه هیچ موادی باقی نمونده باشه.
از اون طرف تو یه ماهیتابه پهن. روغن بریزید. پیازارو حلقه خلقه کنید و کف ماهیتابه بچینید. حکمت پیاز تو کف ماهیتابه اینه که من خیلی طعمش رو وقتی رب انار میره تو خوردش دوست دارم. یه مزه بهشتی داره. نمی دونم شاید به طعم رب انار من برمیگرده که اصله اصل (ال پُز) . حالا اگه پیاز دوست ندارید می تونید با چیزای دیگه امتحان کنید مثل بادمجون و فلان و بهمان. فراموش نکنید که کوفته غذای مستمع آزادیه برای خودش. خب کجا بودیم. آهان. پیازا که یه کم سرخ شد ( یه کم) بعد یه گوشه تو همون ماهیتابه بردارید رب انار رو اضافه کنید اون و هم کمی تف بدید. اگه خواستید یه کمی هم ادویه بزنید ( هرچند مزه رب انار غالبه به هر مزه دیگه ای) نمک هم اگه خواستید اضافه کنید. بعد آب بریزید . یه آب غلیط قهوه ای مایل به سیاهی از آب در میاد که توش رب انار قل قل میکنه . یه کم از این آب بردارید تا بعد از اینکه کوفته ها رو چیدید این آب قهوه ای همراه با رب انار رو بریزیر روش. خب برداشتید؟ حالا کوفته ها رو بچینید کف ماهیتابه. بعد اون آب رو هم بریزید روش تا همه جای کوفته یک رنگ بشه. بعد درب ماهیتابه رو بزارید . حرارت شعله رو خیلی کم کنید و بزارید نیم ساعت ، 45 دقیقه. بپزه. حالا درش رو بردارید و بو کنید تا مست شید! با از اون پیازای کف ماهیتابه بردارید و بخورید تا فکر کنید بهشت رفتید.
نکته ها: من کوفته سرد و ملایم رو ترجیح میدم. شما چطور؟!
- اگه یه موقع دیدید کوفته تون قبل از درست کردن قلقلیها یه نموره شله و همچین خوب قلقلی نمیشه. خب یه کمی آرد نخودچی ، آرد برنج یا همچین چیزایی رو اضافه کنید.
- من اولین بار این نوع کوفته رو تو تولد سام درست کردم. بعضی ها که خوردند خوششون اومد. حداقل سه نفر از من دستور پختش رو خواستند و من ذوق زده شدم از اینهمه هنرنماییم که تونسته بین اونهمه غذا و اسنک خوشمزه سر بلند کنه.
- - من متاسفانه عکسی ننداختم از این کوفته. عکس بالا عکس کوفته با گوشت چرخکرده است که البته اون هم با رب انار درست شده بوده! ولی چون کوبیده بودمش و چرخش نکرده بودم همچینی فرم وا رفته ای داره!
- - اگه احیاناً قلقلی ها تون زیاد تر از حد معمول برای کف اون ماهیتابه و شکم بود. بردارید اینا رو تو یه ظرف سلفون داری بکشید بزارید تو فریزر برای روز مبادا!
- - اگه رب انار نداشتید و خواتید مزه ترش داشته باشه کوفته تون. می تونید برید از عطاریها شاخه سماق یا ساقه سماق یا همچین چیزی بخرید و بعد از خورد شدن تو آب جوش بریزید تا با کمی رب ( برای رنگ بهتر) تنگ کوفته تون باشند. من اینو هم امتحان کردم و خوشم اومد ولی رب انار یه چی دیگه است.
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۶, یکشنبه
بچهست دیگه!
در زندگی ما مواقعی هست که؛
فراز یه چیزایی در مورد نسبیت و جبر و اختبار (!) میپرسه و خودش جوابشون رو پیدا میکنه که آدم در حالیکه باد به غبغب انداخته با خودش میگه" اَنا چه بچه فیلسوفی دارم"!
نظریاتی راجع به کهکشان راه شیری و حضور یا عدم حضور موجودات زنده در اونها و نیروی جاذبه اونها ارائه میده! یا مثلاًدر مورد حرکت ماشینها، نوع حرکت، و نوع سوخت ایدههایی نو و شگفت انگیزی از خودش در میکنه که آدم میگه" چه بچه حکیم ودانشمندی دارم من"
طوری در مورد اخلاقیات در جامعه و لزوم قانونگرایی (خب قانون گرایی از دید خودش!که شاید یه روز در موردشون نوشتم) بحث میکنه که آدم با خودش فکر میکنه " بچه با منطق و فرزانه یعنی بچهی من"
طوری همکارای بابا و دوستان و فامیل رو با بعضی جواباش شگفت زده میکنه که برق چشم ناشی از فکر کردن به " این بچه سخنور بچه منه"، از ملزومات صحنه میباشد!
طوری داستان میسازه و نتیجه رو پنهون میکنه تو متن داستانش(!) که آدم میگه" چه بچه ادیب و خلاقی دارم"
همچین " زحمت نکش" و " خواهش میکنم" و "به سلامت" و "سلام میرسونه " و"لطفاً" ... کلمات معمول تعارفی رو به موقع (البته در بعضی مواقع که تو مودش باشه) استفاده میکنه که آدم نمیتونه فکر نکنه که "چه بچه با ادبی دارم"
و...
خب، آدم در این مواقع اون مواقعی رو از یادش میبره که که همین بچه 5 ساله موقع شمردن اعداد، از 11 میپره به 14 و از هفتاد میپره به 90 وبعد هشتاد!
موقع دیدن آسانسور از خوشحالی شیهه میکشه ودرآستانه گاز زدن زمین قرار میگیره و میخواد تمام دکمه های آسانسور رو بزنه!
با دیدن دیدن پله برقی، هیجان غیر قابل کنترلی بهش دست میده و هی از اینور میره بالا، از اونور مییاد پایین ( کاری که من دیدم بچههای فال فروش کنار خیابون در چنین لحظاتی انجام میدند) و یا سعی میکنه و هردفعه با داد و بیداد به من و البته بقیه بالا و پایین رفتنهای خارق العادهش(!) رو گوشزد کنه. خارق العاده از این جهت که هر از گاهی هم در خلاف جهت پله حرکت میکنه!
هر سرامیک شفاف و براقی که میبینه (طبعاً در جاهای های کِلَس!)، خودش رو ملزم به سرخوردن جلوی چشم متعجب حاضران صحنه میکنه،
با دیدن چمن، فکر معلق زدن در چمن روبلافاصله به مرحله عمل درمیاره،
سر گم شدن یه ماشین پلاستیکی 500 تومنی ، دو ساعت خون گریه میکنه!
تو یه مهمونی رسمی، تنها کسی میشه که خیار رو از وسط گاز میزنه و هفت تا موز میخوره و 5 تا سیب و بشقاب بشقاب غذا. در حالیکه میگه "همچین غذاهای خوشمزه ای تا حالا نخورده بودم" ( خورشت قیمه بادمجون!)
به محض احساس بوی جوراب- طبعاً تو یه مهمونی- بی توجه به لب گاز گرفتنهاو حرکات بازدارنده چشم و ابروی من، شروع به ابراز احساساتی از قبیل " چه بوی گندی"، "خفه شدم" میکنه. هر از گاهی هم جزئیات جیش و پی پیش رو مواقع مریضی سالمی شرح میده و تفسیر میکنه
و....
طبعاً "بچهست دیگه"، شاید تنها عبارت آرام بخش در این گونه مواقع باشه. حالا قابل درک بودن این عبارت برای حاضران صحنه هم خودش مانعیه برای این تسلای دل!!
.
.
فراز یه چیزایی در مورد نسبیت و جبر و اختبار (!) میپرسه و خودش جوابشون رو پیدا میکنه که آدم در حالیکه باد به غبغب انداخته با خودش میگه" اَنا چه بچه فیلسوفی دارم"!
نظریاتی راجع به کهکشان راه شیری و حضور یا عدم حضور موجودات زنده در اونها و نیروی جاذبه اونها ارائه میده! یا مثلاًدر مورد حرکت ماشینها، نوع حرکت، و نوع سوخت ایدههایی نو و شگفت انگیزی از خودش در میکنه که آدم میگه" چه بچه حکیم ودانشمندی دارم من"
طوری در مورد اخلاقیات در جامعه و لزوم قانونگرایی (خب قانون گرایی از دید خودش!که شاید یه روز در موردشون نوشتم) بحث میکنه که آدم با خودش فکر میکنه " بچه با منطق و فرزانه یعنی بچهی من"
طوری همکارای بابا و دوستان و فامیل رو با بعضی جواباش شگفت زده میکنه که برق چشم ناشی از فکر کردن به " این بچه سخنور بچه منه"، از ملزومات صحنه میباشد!
طوری داستان میسازه و نتیجه رو پنهون میکنه تو متن داستانش(!) که آدم میگه" چه بچه ادیب و خلاقی دارم"
همچین " زحمت نکش" و " خواهش میکنم" و "به سلامت" و "سلام میرسونه " و"لطفاً" ... کلمات معمول تعارفی رو به موقع (البته در بعضی مواقع که تو مودش باشه) استفاده میکنه که آدم نمیتونه فکر نکنه که "چه بچه با ادبی دارم"
و...
خب، آدم در این مواقع اون مواقعی رو از یادش میبره که که همین بچه 5 ساله موقع شمردن اعداد، از 11 میپره به 14 و از هفتاد میپره به 90 وبعد هشتاد!
موقع دیدن آسانسور از خوشحالی شیهه میکشه ودرآستانه گاز زدن زمین قرار میگیره و میخواد تمام دکمه های آسانسور رو بزنه!
با دیدن دیدن پله برقی، هیجان غیر قابل کنترلی بهش دست میده و هی از اینور میره بالا، از اونور مییاد پایین ( کاری که من دیدم بچههای فال فروش کنار خیابون در چنین لحظاتی انجام میدند) و یا سعی میکنه و هردفعه با داد و بیداد به من و البته بقیه بالا و پایین رفتنهای خارق العادهش(!) رو گوشزد کنه. خارق العاده از این جهت که هر از گاهی هم در خلاف جهت پله حرکت میکنه!
هر سرامیک شفاف و براقی که میبینه (طبعاً در جاهای های کِلَس!)، خودش رو ملزم به سرخوردن جلوی چشم متعجب حاضران صحنه میکنه،
با دیدن چمن، فکر معلق زدن در چمن روبلافاصله به مرحله عمل درمیاره،
سر گم شدن یه ماشین پلاستیکی 500 تومنی ، دو ساعت خون گریه میکنه!
تو یه مهمونی رسمی، تنها کسی میشه که خیار رو از وسط گاز میزنه و هفت تا موز میخوره و 5 تا سیب و بشقاب بشقاب غذا. در حالیکه میگه "همچین غذاهای خوشمزه ای تا حالا نخورده بودم" ( خورشت قیمه بادمجون!)
به محض احساس بوی جوراب- طبعاً تو یه مهمونی- بی توجه به لب گاز گرفتنهاو حرکات بازدارنده چشم و ابروی من، شروع به ابراز احساساتی از قبیل " چه بوی گندی"، "خفه شدم" میکنه. هر از گاهی هم جزئیات جیش و پی پیش رو مواقع مریضی سالمی شرح میده و تفسیر میکنه
و....
طبعاً "بچهست دیگه"، شاید تنها عبارت آرام بخش در این گونه مواقع باشه. حالا قابل درک بودن این عبارت برای حاضران صحنه هم خودش مانعیه برای این تسلای دل!!
.
.
برچسبها:
دغدغه ها,
روزمرگیها,
مکالمات فراز
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۱, سهشنبه
دیگ دیگو!
تالار هنرهای نمایشی کودکان و نوجوانان، نمایشی داره به اسم "دیگ دیگو". نمایشیه مناسب برای بچه کوچولوها و البته اولیاء بچه کوچولوها!. نمایش هر روز ساعت 5 و نیم اجرا میشه. امروز بیست و ششمین روز اجرای این نمایش بود.
ساعت دقیقا 4 و 50 دقیقه بود که با فراز سوار تاکسی های پارک وی- هفت تیر شدیم. تو ترافیک بین پارک وی تا سر صدر کلی معطل شدیم. تو هفت تیر از کلی آدم سراغ ورزشگاه رو گرفتم و بدو بدو خودمون رو راس ساعت 5 و نیم به تالار که تو خیابون پایینی ورزشگاه بود رسوندیم. بلیط گرفتیم. یه عده، حدود پونزده بیست نفر قبل از ما اومده بودند. تا فراز رو ببرم دستشویی، در سالن باز شد و بعد ازجیش مختصر فراز، رفتیم تو سالن و منتظر نمایش شدیم. نمایش به نظر من بد نبود، اصلاً قشنگ هم بود. یعنی یه طورایی حس خوبی داشتم موقع دیدنش. اوائل بعضی جاهاش من خندهام میگرفت ولی وقتی به فراز نگاه میکردم که ببینم اونهم میخنده، خوشحاله، یا نه، می دیدم جدی داره تماشا میکنه. فکر کردم شاید خوشش نیومده. بعد دیدم نخیر، تا اون آقا مرشده (یکی از بازیگران اصلی نمایش) چیزی میپرسید، فراز با صدای بلند جوابش رو میداد. یا هروقت قرار بود یه اتفاقی برای بازیگرا در حین نمایش بیفته، بلند میشد و با صدای بلند اِلارم میداد و راهنماییشون میکرد! نه تنها فراز، بلکه همه بچه های سالن هم همینطور بودند. برام جالب بود این ارتباط برقرار کردنشون. بعضی ها هم بودند که عین بزرگا جاهایی که ما ها رو می خندوند، اونها هم میخندیدند.
نمایش که تموم شد، فراز گفت خیلی قشنگ بوده و خوشش اومده. گفت که تو دفتر نظر خواهی بنویسم نظرش رو. که "همه خوب بودند، ببره بد بود"! بعد هم نمیخواست بیرون بیاد و درخواست دیدن تئاتر بعدی که ساعت 7 شروع میشد و کارگردانش پرستو گلستانی بود رو کرد!
معلوم بود بهش خوش گذشته.
کارگردان نمایش حسن مزینانی بود. بازیگرانش هم چند تا جوون نازک و ناشناس بودند. بلیط 2 هزار تومنه. آدرس تالار هم، خیابان مفتح جنوبی، ضلع جنوبی ورزشگاه شهید شیرودی، خیابان ارزنده یا بخشنده یا یه همچین چیزی.
همونطور که گفتم ساعت شروع نمایش هر روز از ساعت 5 و نیمه. برای اطلاعات بیشتر با تلفن تالار که 88306640 یا 88847272 تماس بگیرید.
تئاتر رویای بارانی هم تئاتر دیگه ای هست که مناسب دبستانی ها و بچه ها یبزرگتر باید باشه و کارگردانش هم پرستو گلستانیه. این یکی نمایش ساعت 7 شروع میشه و بلیط اونهم دو هزار تومنه.
.
.
پی نوشت بسیار مهم: بنده هیچ مسئولیتی در قبال اینکه شما برید و خوشتون نیاد، . نمیپذیرم. گفته باشم..
ساعت دقیقا 4 و 50 دقیقه بود که با فراز سوار تاکسی های پارک وی- هفت تیر شدیم. تو ترافیک بین پارک وی تا سر صدر کلی معطل شدیم. تو هفت تیر از کلی آدم سراغ ورزشگاه رو گرفتم و بدو بدو خودمون رو راس ساعت 5 و نیم به تالار که تو خیابون پایینی ورزشگاه بود رسوندیم. بلیط گرفتیم. یه عده، حدود پونزده بیست نفر قبل از ما اومده بودند. تا فراز رو ببرم دستشویی، در سالن باز شد و بعد ازجیش مختصر فراز، رفتیم تو سالن و منتظر نمایش شدیم. نمایش به نظر من بد نبود، اصلاً قشنگ هم بود. یعنی یه طورایی حس خوبی داشتم موقع دیدنش. اوائل بعضی جاهاش من خندهام میگرفت ولی وقتی به فراز نگاه میکردم که ببینم اونهم میخنده، خوشحاله، یا نه، می دیدم جدی داره تماشا میکنه. فکر کردم شاید خوشش نیومده. بعد دیدم نخیر، تا اون آقا مرشده (یکی از بازیگران اصلی نمایش) چیزی میپرسید، فراز با صدای بلند جوابش رو میداد. یا هروقت قرار بود یه اتفاقی برای بازیگرا در حین نمایش بیفته، بلند میشد و با صدای بلند اِلارم میداد و راهنماییشون میکرد! نه تنها فراز، بلکه همه بچه های سالن هم همینطور بودند. برام جالب بود این ارتباط برقرار کردنشون. بعضی ها هم بودند که عین بزرگا جاهایی که ما ها رو می خندوند، اونها هم میخندیدند.
نمایش که تموم شد، فراز گفت خیلی قشنگ بوده و خوشش اومده. گفت که تو دفتر نظر خواهی بنویسم نظرش رو. که "همه خوب بودند، ببره بد بود"! بعد هم نمیخواست بیرون بیاد و درخواست دیدن تئاتر بعدی که ساعت 7 شروع میشد و کارگردانش پرستو گلستانی بود رو کرد!
معلوم بود بهش خوش گذشته.
کارگردان نمایش حسن مزینانی بود. بازیگرانش هم چند تا جوون نازک و ناشناس بودند. بلیط 2 هزار تومنه. آدرس تالار هم، خیابان مفتح جنوبی، ضلع جنوبی ورزشگاه شهید شیرودی، خیابان ارزنده یا بخشنده یا یه همچین چیزی.
همونطور که گفتم ساعت شروع نمایش هر روز از ساعت 5 و نیمه. برای اطلاعات بیشتر با تلفن تالار که 88306640 یا 88847272 تماس بگیرید.
تئاتر رویای بارانی هم تئاتر دیگه ای هست که مناسب دبستانی ها و بچه ها یبزرگتر باید باشه و کارگردانش هم پرستو گلستانیه. این یکی نمایش ساعت 7 شروع میشه و بلیط اونهم دو هزار تومنه.
.
.
پی نوشت بسیار مهم: بنده هیچ مسئولیتی در قبال اینکه شما برید و خوشتون نیاد، . نمیپذیرم. گفته باشم..
برچسبها:
روزمرگیها,
طهرون طهرون,
فیلم,
مناسبتی
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه
لو دادن به سبک نوین و "منو نخوره"!
فراز با پسر خالهش داشتند بازی میکردند. پسر خاله دزد بوده و فراز هم مثلاً مردم عادی!
پسر خاله دزدی میکنه! به فراز میگه « حالا مثلاً تو باید بری منو لو بدی».
فراز:« لو بدم؟ یعنی چی؟»
پسر خاله: «یعنی اینکه یه کاری کنی همه بفهمند من دزدی کردم».
فراز یه دستش رو به کمرش زد. یه دست دیگه رو هم در حالیکه انگشت اشاره اش به طرف پسر خاله بود، به سمت پسر خاله دراز کرد. بعد در حالیکه یه حالت قری به کمرش داده بود. با صدای بلند و یکنواخت و به طور مستمر (!) و با یه ناز و عشوهی خاص داد می زد:« هو هو هویِش کنید. از خونه بیرونش کنید»!!
**
.
یاسین ، تازگیها یاد گرفته. هرموجود زنده ای که میبینه ، این سوال را با صدای بلند مطرح میکنه که «منو نخوره؟» حالا این منو نخوره رو با همون صدای نازک و مظلوم و از ته چاه دراومده یه جوری خاصی میگه. به این صورت که بین "ن" و "خوره"، رو با یه فتحه بسیار کشیده ادا میکنه که آدم به فکرش میرسه که بره خودش رو بخوره!
چند روز پیش تلویزیون داشته راز بقا یا یه چیزی در این مایه ها نشون میداده. یه شغال بوده که تو سرما دنبال غذا میگشته. یاسن به محض دیدن روباه از تلویزیون. سوال " منو نخوره؟ رو مطرح میکنه و بعد بدون دادن یه فرصت برای جواب به سمت تلویزیون میره و با ضربات محکم در حالیکه مرتب " منو نخوره ؟" را تکرار میکرده به شغال و بالنتیجه به تلویزیون میکوبیده. طوریکه تلویزیون ( از این ال سی دی ها) داشته میفتاده که به موقع با جانفشانی برادر از خطر سقوطش جلوگیری میشه!
تو خونهشون یه سوسک میبینه. در حالیکه به سمتش میدویده و اونو میگرفته و میزاشته تو دهنش، به طور مکرر تکرار میکرده " منو نخوره؟" این دفعه اقدام اطرافیان فقط باعث نجات یه نصفه سوسک میشه و بقیه اش توسط یاسن خورده شده بود!!
پسر خاله دزدی میکنه! به فراز میگه « حالا مثلاً تو باید بری منو لو بدی».
فراز:« لو بدم؟ یعنی چی؟»
پسر خاله: «یعنی اینکه یه کاری کنی همه بفهمند من دزدی کردم».
فراز یه دستش رو به کمرش زد. یه دست دیگه رو هم در حالیکه انگشت اشاره اش به طرف پسر خاله بود، به سمت پسر خاله دراز کرد. بعد در حالیکه یه حالت قری به کمرش داده بود. با صدای بلند و یکنواخت و به طور مستمر (!) و با یه ناز و عشوهی خاص داد می زد:« هو هو هویِش کنید. از خونه بیرونش کنید»!!
**
.
یاسین ، تازگیها یاد گرفته. هرموجود زنده ای که میبینه ، این سوال را با صدای بلند مطرح میکنه که «منو نخوره؟» حالا این منو نخوره رو با همون صدای نازک و مظلوم و از ته چاه دراومده یه جوری خاصی میگه. به این صورت که بین "ن" و "خوره"، رو با یه فتحه بسیار کشیده ادا میکنه که آدم به فکرش میرسه که بره خودش رو بخوره!
چند روز پیش تلویزیون داشته راز بقا یا یه چیزی در این مایه ها نشون میداده. یه شغال بوده که تو سرما دنبال غذا میگشته. یاسن به محض دیدن روباه از تلویزیون. سوال " منو نخوره؟ رو مطرح میکنه و بعد بدون دادن یه فرصت برای جواب به سمت تلویزیون میره و با ضربات محکم در حالیکه مرتب " منو نخوره ؟" را تکرار میکرده به شغال و بالنتیجه به تلویزیون میکوبیده. طوریکه تلویزیون ( از این ال سی دی ها) داشته میفتاده که به موقع با جانفشانی برادر از خطر سقوطش جلوگیری میشه!
تو خونهشون یه سوسک میبینه. در حالیکه به سمتش میدویده و اونو میگرفته و میزاشته تو دهنش، به طور مکرر تکرار میکرده " منو نخوره؟" این دفعه اقدام اطرافیان فقط باعث نجات یه نصفه سوسک میشه و بقیه اش توسط یاسن خورده شده بود!!
برچسبها:
اسمشو بزار عمقزی,
محض خنده,
مکالمات فراز,
یاسین
طهران شب از تو دور است!!*
آقای شهردار، دستت درد نکنه به خاطر زحماتی که میکشی برای بَزَک دوزَک این شهر.
روزی نشده که وقتی از بزرگراههاش رد میشم و فقط گل و بلبل و نقاشی و چمن و تزئینات و آدمای مشغول به این کارا رو میبینم به یاد تشکر از تو نیفتم.
یه کاری کردی که بعضی وقتها، بخصوص تو اون ساعتهای کم ترافیک و خلوت، بخصوص وقتی هوا یه نمه ابریه، یا یه نمه کوچولو بارون مییاد، انقدر همه چی در اثر قشنگی کنار جاده ها و اتوبانها قشنگ به نظر میرسه که که آدم به این فکر نمیکنه که این شهر دهنش کجه و دماغش اُوِر سایزه و کچله و موی زائد داره و کلن کلهش بیتناسبه با اندامش . آدم فکر نمیکنه به اون دندونهای خرابی که پشت رژ لب قرمز قایم شده. آدم فکر نمیکنه به اون زخمها و خط رنج و دردی که زیر این پوست پوست پنکیک خورده مخفیه. آدم فکر نمیکنه که زیر اینهمه بَتونهکاری یه خالهایی وجود داره که فکر آدما بیش از حد مشغولشونه و دیگه وقتی برای فکر کردن به زیاد شدن خالها و یه نقطه ها و دون دونای مهمتر، که باید فکر بهشون مشغول باشه وجود نداره. آدم فکر نمیکنه به اینکه....
بگذریم.
خلاصه اینکه برای ثبت در تاریخ و فراموش نکردن این اردیبهشت ماه جلالی گل و بلبل این شهر تو این سال به نسبت پربارون، دلم نیومد که اینجا ننویسم که "دست تو هم درد نکنه آقای شهردار"!
.
.
* نمی دونم شعر این ترانه سروده کیه ولی هرچیه یه زمونایی، امیر کریمی این ترانه رو میخوند
روزی نشده که وقتی از بزرگراههاش رد میشم و فقط گل و بلبل و نقاشی و چمن و تزئینات و آدمای مشغول به این کارا رو میبینم به یاد تشکر از تو نیفتم.
یه کاری کردی که بعضی وقتها، بخصوص تو اون ساعتهای کم ترافیک و خلوت، بخصوص وقتی هوا یه نمه ابریه، یا یه نمه کوچولو بارون مییاد، انقدر همه چی در اثر قشنگی کنار جاده ها و اتوبانها قشنگ به نظر میرسه که که آدم به این فکر نمیکنه که این شهر دهنش کجه و دماغش اُوِر سایزه و کچله و موی زائد داره و کلن کلهش بیتناسبه با اندامش . آدم فکر نمیکنه به اون دندونهای خرابی که پشت رژ لب قرمز قایم شده. آدم فکر نمیکنه به اون زخمها و خط رنج و دردی که زیر این پوست پوست پنکیک خورده مخفیه. آدم فکر نمیکنه که زیر اینهمه بَتونهکاری یه خالهایی وجود داره که فکر آدما بیش از حد مشغولشونه و دیگه وقتی برای فکر کردن به زیاد شدن خالها و یه نقطه ها و دون دونای مهمتر، که باید فکر بهشون مشغول باشه وجود نداره. آدم فکر نمیکنه به اینکه....
بگذریم.
خلاصه اینکه برای ثبت در تاریخ و فراموش نکردن این اردیبهشت ماه جلالی گل و بلبل این شهر تو این سال به نسبت پربارون، دلم نیومد که اینجا ننویسم که "دست تو هم درد نکنه آقای شهردار"!
.
.
* نمی دونم شعر این ترانه سروده کیه ولی هرچیه یه زمونایی، امیر کریمی این ترانه رو میخوند
کت و شلوار میدوزه، پیرهن چیندار میدوزه!
شما هم از اونایی هستید که پارچه اضافه تو خونه دارید؟ از این پارچه هایی نه چندان ارزشمندی که بی مناسبت و بامناسبت کسی بهتون هدیه داده؟ چند سال گذشته و نمیدونید باهاش چی کارکنید و به عبارت بهتر چه خاکی تو سرش بریزید؟
فکر میکنید پارچههه ارزش چند بار رفتن خیاطی و پروف و این بساطها رو نداره؟ خودتون هم حال و خوصله خیاطی کردن ندارید؟
خب. من یه راه پیشنهاد میکنم به ساکنین تهران. راهش اینه که هرجا هستید خودتون رو برسونید به خیابون ولیعصر. چه با اتوبوسهای بلیطی و چه با اتوبوسهای 150 یا 200 تومنی ، این خیابون رو بالا برید یا پایین، یه ایستگاهی هست به اسم مهدیه ( بعد از منیریه و اون طرفا). روبه روی ایستگاه مهدیه، یه ساختمون قدیمیه و یه تابلو که روش نوشته" مزون ش ق ای ق". انتظار یه مزون شیک و با کلاس و چیتان پیتان نداشته باشید. پلههاش قدیمی و موزاییکهای کنده شده و فضای کمی رعب آمیز! دو طبقه برید بالا تا برسید به یه دری که بازه. اینور یه آرایشگاهه. اونور، یعنی درست بالای پله ها،خیاطی یا مزون مورد نظر قرار داره. از در که نگاه میکنید، یه راهروی باریک میبینید و اون روبه رو هم یه میز برش که چند نفری همیشه دور و برش ایستادند. بین اونها حتماً خانم جوان که ایده و فکر این مدل کار رو داشته و راه انداز این سیستم بوده رو حتماً میبینید. یه خانم چاقه با صورتی خونسرد که اگه دقت کنیم، میبینم نصف صورتش کمی گوشت اضافه داره که نشون دهنده یه سوختگی قدیمیه.
درو دیوار این مکان پر از عکس لباس و مدل این جور چیزهاست. همینطور بریده نشریاتی که راجع به همین خانم جوان نوشتند. بانوی پارچهها، زن کارآفرین، همت قوی، خواستن توانستن است، لباس عروس را یکروزه میدوزم، و..
تو همون حینی که منتظرید نوبتتون بشه، بریده نشریات چسبیده شده به دیوار رو میخونید- البته اگه قبلاً مطلبی راجع به این خانوم جایی نخونده باشید؛ سوختگی 85 درصد در دوازده سالگی. چند بار زیر عمل رفتن. ازدواج با یه مردی که 75 درصد سوخته بوده و محل آشنایی همون بیمارستان بستری بودن بوده. رفتن به یه روستا اطراف اصفهان، وحشت مردم از قیافه. دایر کردن کلاس گلدوزی و خیاطی و ... تو همون روستا. اومدن به تهرون. توسعه کار. کارآفرینی برای حداقل 50 زن سرپرست خانوار و ...
خودش، دخترش، و خواهرش عضو ثابت و همیشگی این محل هستند.
بسته به شلوغی و خلوتی کار، بین 5 دقیقه تا نیم ساعت منتظر میمونید. بعد وقتی نوبت پارچهتون میرسه. مدلی که مد نظرتونه رو میگید. خانم جوان نه متر میگیره دستش نه چیزدیگه. به هیکلتون نگاه میکنه و قیچی رو میزنه. اونهم فقط با کمک دست راستش. دست چپش به دلیل همون سانحه قدرت کمی داره. در عرض چند دقیقه پارچهتون قیچی میخوره و میره پیش خیاط مورد نظر. میشینید تو همون سالن و منتظر. یه خانم دیگه یه گوشه لباس زیر ارزون قیمت گذاشته و میفروشه. روبه رو هم یه آشپزخونه است با یه میز پلاستیکی اون گوشه هم یه قفسه و یخچال مانند که اونجا رو کمی شبیه بوفه کنه! توش پفک و چیبس و بیسکوییت گذاشتند و میفروشند. یه لیوان نسکافه چهارصد تومنی فکر بدی برای گذروندن وقت نمیتونه باشه. بین نیم ساعت تا 45 دقیقه خیاط مورد نظر صداتون میکنه و لباس نصفه دوخته شده رو تنتون میکنید. یه جاهاش رو قیچی میکنه. یه جاهاش رو تنگ میکنه، یه ایرادایی که گرفتید و خودش میبینه رو میگیره و بعد از این کارا میرید دوباره مینشینید سر جاتون. بعد از یه مدت دیگه دوباره صداتون میکنه و این بار پروف نهایی میشه. یا هنوز احتیاج داره به کمی تغییر یا نداره. اگه نداشته باشه. میره برای دوخت قسمت پایینی و جا دکمه و فلان.شما پولتون رو حساب میکنید و تمام. اتوی پرسی اونجا ندارند بنابراین باید لباس دوخته شده رو بدید یه جای دیگه اتوی نهایی بشه. دکمه هم یا خودتون میبرید اونجا میدوزند، یا ازبین دکمه های اونجا یکی رو انتخاب میکنید ، یا اینکه خودتون بعداً میخرید و بهش میدوزید .
چند ساعته لباس یا لباسا تحویل گرفته میشند. من توصیهام اینه که پارچه های گرون قیمت رو اول کار ندید دست اونا. اول با پارچه های معمولی یه لباس معمولی یا تو خونهای بدوزید اونجا. اگه کیفیت کار به مذاقتون خوش اومد. اونوقت پارچه گرون تر رو بگیرید دستتون و برید اونجا( من یه بار سه سال پیش با یه جین قرمز رفتم اونجا برای اینکه یه مدل مانتوی چیتان پیتان برام بدوزند. گفتند نمی تونیم این مدلی! لازم به ذکره که بگم سرنوشت اون جین قرمز دلخراش تر از مدل ساده پیشنهادی اونها بود. چون یه خیاطی دیگه که کلی ادعاش میشد دادم دوخت . بعد از کلی رفت و آمد عین اون مدل که میخواستم نشد که هیچ. وقتی هم میپوشمش، بنا به دلایل نامعلوم عین بچه مدرسهایها میشم!).
اگه چند تا هم پارچه دارید نگران نباشید. همه شون تو یه روز دوخته میشند. اصلاً فکر کنم بهتر اینه که با چند تا پارچه برید اونجا که حالا که وقتتون داره میگذره، حداقل چند تا کار رو باهم کرده باشید.
حسن این مرکز برای مشتری سرعت کاره و یه چند ساعتی رو سپری کردن تو یه محیط آروم و بی تنش وخب، قیمت به نسبت مناسب. قیمت برای بلوز 6 تا 7 تومن، دامن: 4 تا 6 تومن. مانتو 7.5 تا 14 تومن (معمولاً مانتوهای خیلی مدل دار نمیدوزند اونجا)، شلوار 4 تا 5 تومن. لباس مجلسی 23 تا 30 تومن ( من راستش دو بار رفتم اونجا، یکی سه سال پیش و یکی هم دیروز! مدل لباس مجلسی چندان دلچسبی رو ندیدم تو این دو روز. معمولاً خانمهای چاق با پارچه های گرون بودند که یه لباس پوشیده و ساده سفارش میدادند!) ، لباس آستر دار 15 تا 20 تومن و ...
برای کسانی که اونجا هم کار میکنند، یه منبع درآمده و کارکردن تو یه محیطی که اونطور که به نظر میرسه براشون راحته و دوستش دارند. دست مریزاد به این خانم جوان پر انرژی با این ایده خوبش.
پی نوشت: اون روبه رو هم یه آرایشگاهه. یه خانومی تو ساعات انتظارش برای خیاطی، موهاش رو هم رنگ کرد! استفاده بهینه از وقت
فکر میکنید پارچههه ارزش چند بار رفتن خیاطی و پروف و این بساطها رو نداره؟ خودتون هم حال و خوصله خیاطی کردن ندارید؟
خب. من یه راه پیشنهاد میکنم به ساکنین تهران. راهش اینه که هرجا هستید خودتون رو برسونید به خیابون ولیعصر. چه با اتوبوسهای بلیطی و چه با اتوبوسهای 150 یا 200 تومنی ، این خیابون رو بالا برید یا پایین، یه ایستگاهی هست به اسم مهدیه ( بعد از منیریه و اون طرفا). روبه روی ایستگاه مهدیه، یه ساختمون قدیمیه و یه تابلو که روش نوشته" مزون ش ق ای ق". انتظار یه مزون شیک و با کلاس و چیتان پیتان نداشته باشید. پلههاش قدیمی و موزاییکهای کنده شده و فضای کمی رعب آمیز! دو طبقه برید بالا تا برسید به یه دری که بازه. اینور یه آرایشگاهه. اونور، یعنی درست بالای پله ها،خیاطی یا مزون مورد نظر قرار داره. از در که نگاه میکنید، یه راهروی باریک میبینید و اون روبه رو هم یه میز برش که چند نفری همیشه دور و برش ایستادند. بین اونها حتماً خانم جوان که ایده و فکر این مدل کار رو داشته و راه انداز این سیستم بوده رو حتماً میبینید. یه خانم چاقه با صورتی خونسرد که اگه دقت کنیم، میبینم نصف صورتش کمی گوشت اضافه داره که نشون دهنده یه سوختگی قدیمیه.
درو دیوار این مکان پر از عکس لباس و مدل این جور چیزهاست. همینطور بریده نشریاتی که راجع به همین خانم جوان نوشتند. بانوی پارچهها، زن کارآفرین، همت قوی، خواستن توانستن است، لباس عروس را یکروزه میدوزم، و..
تو همون حینی که منتظرید نوبتتون بشه، بریده نشریات چسبیده شده به دیوار رو میخونید- البته اگه قبلاً مطلبی راجع به این خانوم جایی نخونده باشید؛ سوختگی 85 درصد در دوازده سالگی. چند بار زیر عمل رفتن. ازدواج با یه مردی که 75 درصد سوخته بوده و محل آشنایی همون بیمارستان بستری بودن بوده. رفتن به یه روستا اطراف اصفهان، وحشت مردم از قیافه. دایر کردن کلاس گلدوزی و خیاطی و ... تو همون روستا. اومدن به تهرون. توسعه کار. کارآفرینی برای حداقل 50 زن سرپرست خانوار و ...
خودش، دخترش، و خواهرش عضو ثابت و همیشگی این محل هستند.
بسته به شلوغی و خلوتی کار، بین 5 دقیقه تا نیم ساعت منتظر میمونید. بعد وقتی نوبت پارچهتون میرسه. مدلی که مد نظرتونه رو میگید. خانم جوان نه متر میگیره دستش نه چیزدیگه. به هیکلتون نگاه میکنه و قیچی رو میزنه. اونهم فقط با کمک دست راستش. دست چپش به دلیل همون سانحه قدرت کمی داره. در عرض چند دقیقه پارچهتون قیچی میخوره و میره پیش خیاط مورد نظر. میشینید تو همون سالن و منتظر. یه خانم دیگه یه گوشه لباس زیر ارزون قیمت گذاشته و میفروشه. روبه رو هم یه آشپزخونه است با یه میز پلاستیکی اون گوشه هم یه قفسه و یخچال مانند که اونجا رو کمی شبیه بوفه کنه! توش پفک و چیبس و بیسکوییت گذاشتند و میفروشند. یه لیوان نسکافه چهارصد تومنی فکر بدی برای گذروندن وقت نمیتونه باشه. بین نیم ساعت تا 45 دقیقه خیاط مورد نظر صداتون میکنه و لباس نصفه دوخته شده رو تنتون میکنید. یه جاهاش رو قیچی میکنه. یه جاهاش رو تنگ میکنه، یه ایرادایی که گرفتید و خودش میبینه رو میگیره و بعد از این کارا میرید دوباره مینشینید سر جاتون. بعد از یه مدت دیگه دوباره صداتون میکنه و این بار پروف نهایی میشه. یا هنوز احتیاج داره به کمی تغییر یا نداره. اگه نداشته باشه. میره برای دوخت قسمت پایینی و جا دکمه و فلان.شما پولتون رو حساب میکنید و تمام. اتوی پرسی اونجا ندارند بنابراین باید لباس دوخته شده رو بدید یه جای دیگه اتوی نهایی بشه. دکمه هم یا خودتون میبرید اونجا میدوزند، یا ازبین دکمه های اونجا یکی رو انتخاب میکنید ، یا اینکه خودتون بعداً میخرید و بهش میدوزید .
چند ساعته لباس یا لباسا تحویل گرفته میشند. من توصیهام اینه که پارچه های گرون قیمت رو اول کار ندید دست اونا. اول با پارچه های معمولی یه لباس معمولی یا تو خونهای بدوزید اونجا. اگه کیفیت کار به مذاقتون خوش اومد. اونوقت پارچه گرون تر رو بگیرید دستتون و برید اونجا( من یه بار سه سال پیش با یه جین قرمز رفتم اونجا برای اینکه یه مدل مانتوی چیتان پیتان برام بدوزند. گفتند نمی تونیم این مدلی! لازم به ذکره که بگم سرنوشت اون جین قرمز دلخراش تر از مدل ساده پیشنهادی اونها بود. چون یه خیاطی دیگه که کلی ادعاش میشد دادم دوخت . بعد از کلی رفت و آمد عین اون مدل که میخواستم نشد که هیچ. وقتی هم میپوشمش، بنا به دلایل نامعلوم عین بچه مدرسهایها میشم!).
اگه چند تا هم پارچه دارید نگران نباشید. همه شون تو یه روز دوخته میشند. اصلاً فکر کنم بهتر اینه که با چند تا پارچه برید اونجا که حالا که وقتتون داره میگذره، حداقل چند تا کار رو باهم کرده باشید.
حسن این مرکز برای مشتری سرعت کاره و یه چند ساعتی رو سپری کردن تو یه محیط آروم و بی تنش وخب، قیمت به نسبت مناسب. قیمت برای بلوز 6 تا 7 تومن، دامن: 4 تا 6 تومن. مانتو 7.5 تا 14 تومن (معمولاً مانتوهای خیلی مدل دار نمیدوزند اونجا)، شلوار 4 تا 5 تومن. لباس مجلسی 23 تا 30 تومن ( من راستش دو بار رفتم اونجا، یکی سه سال پیش و یکی هم دیروز! مدل لباس مجلسی چندان دلچسبی رو ندیدم تو این دو روز. معمولاً خانمهای چاق با پارچه های گرون بودند که یه لباس پوشیده و ساده سفارش میدادند!) ، لباس آستر دار 15 تا 20 تومن و ...
برای کسانی که اونجا هم کار میکنند، یه منبع درآمده و کارکردن تو یه محیطی که اونطور که به نظر میرسه براشون راحته و دوستش دارند. دست مریزاد به این خانم جوان پر انرژی با این ایده خوبش.
پی نوشت: اون روبه رو هم یه آرایشگاهه. یه خانومی تو ساعات انتظارش برای خیاطی، موهاش رو هم رنگ کرد! استفاده بهینه از وقت
برچسبها:
روزمرگیها,
طهرون طهرون,
مناسبتی
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه
قضیه "آهغال" و عمهای که من باشم
این پسر برادرمه. در حقیقت دومین پسر برادرم. قبل ترها تو این پست و این پست درموردش نوشتم یا عکسش رو گذاشته بودم. قیافه معصوم و مظلومی داره با اون نگاه خوابآلو و بیتفاوت. اینطور نیست؟ تازه صداش رو که نشنیدید؟ یه صدای نازک و از ته چاه دراومده، ادای آروم کلمات، و چی بگم که وقتی حرف میزنه آدم میخواد زار زار گریه کنه از این مظلومیت موجود در صدا!
ابتدای امر این رو بگم که اصلاً گول این قیافه معصوم و مظلوم رو نخورید. آتیش پارهایه که از همون اوان کودکی به عنوان بچه شر فامیل اسم در کرد. نه ماهگی راه افتاد و تو پرونده اش مواردی از قبیل بزن بهادری مطلق فامیل ( به طوریکه همه بچه های کوچیک و بزرگ فامیل از همون یکسالگی ازش حساب می بردند و سابقه کتک خوری از ایشون رو داشتند)، پرت کردن چند گلدون در عرض یکی دو دقیه از بالای پله ها، شکستن شیشه دو سه تا کمد، بریده شدن گردنش توحین یکی از این شکستگیها، خوردن رنگ به میزان فراوون ولی خدا رو شکر مسموم نشدن، کثیف کردن نیمساعته همه مبلها با ماژیک و آبرنگ، رفتن تو یه سطل رنگ و غوطه ور کدن خودش در اون ، پرتاب خودش از بالای کمد رختخوابا – به ارتفاع 1 متر و نیم-بدون هیج نک و ناله ای، بازکردن شیشه ماشین در یک لحظه و اقدام به پرت کردن خودش (با تلاش حاضران این اقدام بی نتیجه موند)، نشستن تو ماشین و قفل کردن در از داخل به مدت سه ساعت همراه با مشاهده قرین با سکوت از داخل ماشین به اضطراب و سردرگمی والدین، خوردن سکه، بالا و پایین رفتن از پله ها به طور مستقل در یکسالگی و طبعاً افتادنهای مکرر به ازای این استقلال، بالا رفتن از روی دیوار اُپن به صورت از دیوار راست بالا روی و داشتن زندگی مستقل روی اونجا، شکستن متعدد ظرف و ظروف و اشیاء قیمتی، پرتاب متعدد گوشی ثابت و موبایل والدین و شکستن گاه به گاه اونها، و....
اولین کلمه ای که پسر برادرم بعد از مامان و بابا یاد گرفت، کلمه آهغال به معنی آشغال بود. همچین این کلمه رو با عشق ادا میکنه که آدم وا میره. دلیلش شاید برمیگرده به زمانی که کوچولوتر بوده و یکی از تفریحاتش برای دَدر رفتن اونهم بعد از سپری کردن چند ساعت ملالآور تو خونه، ساعاتی بوده که باباش آشغالا رو می برده بیرون و طعم دَدَر به این طریق حس میشده. آهغال برای اون یادآوریه خستگی در کردن و تفریح شیرین بوده و هوای آزاد و... هست.
خاطرات آهغالی ایشون:
چند روزاز گمشدن گوشی مادرش گذشته بوده . مادرش خونه و محل کارش رو زیر رو رو کرده بوده و پیدا نکرده بودش. اوئل که از این می پرسیدند چیزی نمی گفته. بالاخره بعد از چند روز که یه گوشی مشابه بهش نشون میدند و سراغ گوشی گمشده رو میگیرند ، گوشی رو میگیره دستش و با اطمینان تمام میگه" آهغال"! بعد بدو بدو به سمت سطل آشغال میره که بندازتش اونجا!
.
داشتند با مادرش حرکت مورچهها رو رو زمین نگاه میکردند. مادرش براش از مورچه ها میگفته و اینکه چطور زندگی میکنند. این هم گوش میداده. بعد یکهو یه مورچه ای رو میبینند که یه پوست گندم رو دوششه و بازور حملش میکنه. یاسین (اسمش یاسینه خب) حمله میکنه. بعد از یکی دو دقیقه تعقیب و گریز و میون " نکن یاسین گناه داره"های مادرش، مورچه رو میکشه. بعد پوست گندم و میگیره دستش و بدو بدو میندازه تو سطل آشغالی که اون دور و بر بوده. موقع برگشت به مادرش میگه «آهغال بود»!
.
تولد فراز بود. ظاهر کیک تولد براش نامانوس بود. هی ازهمه می پرسید «این چیه؟» همه جواب میدادند. ولی یاسین قانع نمیشد. از من هم پرسید این چیه؟ بهش گفتم کیکه و شکل کیک رو براش توضیح دادم. راضی نشد. با صدای نازک و مظلوش پرسید « یعنی آهغاله؟» !
**
این رو هم بگم و تموم کنم. چند روز پیش رفته بودند باغ. مادربزرگش (مادر من) بهش آب میده. میخوره و با لذت هم میخوره. معلوم بوده حسابی تشنهش بوده. مادربزرگ که ذوق زده شده بوده به موقع به داد بچه رسیده، حس آموزش تعلیمات مذهبی و تاریخی درش گل میکنه، سعی میکنه از این فرصت استفاده کنه. اینه که بهش میگه «بگو سلام بر حسین» . یاسین این ور و اون ور رو نگاه میکنه و با همون صدای مظلوم و نازک و از ته چاه در اومده میگه «حسین نیست»!
*
توضیح اینکه یاسین، به تاریح امروز دو سال و سیزده روزهست
برچسبها:
اسمشو بزار عمقزی,
خاطرات,
محض خنده,
یاسین
اشتراک در:
پستها (Atom)