1- دیروز
من: فراز، یه خبر خوب ، امروز داریم میریم خونۀ آترین،
فراز: آخ جون ، آخ جون
بعد از یک دقیقه تو آشپزخونه در حالی که من دارم آشپزخونه رو مرتب می کنم ، فراز اومد و به یخچال تکیه داد وبا یه قیافۀ حکیمانه؛
فراز: خوب فکر کردی، حالا فهمیدی که کارت اشتباه بوده!!
من با تعجب: کدوم کارم اشتباه بوده؟؟
فراز با قاطعیت: من بهت گفتم فکر کن ببین کدوم کارت اشتباهه
من: آخه کدوم کارم
فراز: کارت اشتباه بوده دیگه
من همچنان فکر می کنم و بعد تازه به این نتیجه میرسم که این یه تقلیده از خودم، آخه فراز وقتی کار بدی می کنه و من بهش میگم این کار رو نکن ، این کارت منو عصبانی می کنه. ، بعد وقتی انکار می کنه که کارش بد بوده، بهش می گم برو تو اطاق و خوب بهش فکر کن، ببین متوجه میشی کجای کارت بد بوده. فراز هم البته هی پشت سر هم از اطاق می یاد بیرون میگه فکر کردم، وقتی هم ازش می پرسم : فهمیدی کارت اشتباه بوده، می گه نه،
شاید بعد از چند بار تکرار بالاخره بگه: آره اشتباه بوده، بخشید، که اونم شک دارم درست متوجه شده باشه. حالا دیروز به طور ناگهانی، حرفهای منو تقلید کردو من فهمیدم که اصلاً این روش، روش خوبی نیست. چون پسرک فکر میکنه بی دلیل بهش گفتم کارت بده، شاید اصلا فکر کرده اینم یه بازیه!!.
2-دیروز که خونۀ دوستم (مامان آترین) بودیم، وقتی بابای فرازغروب میخواست بیاد، دوستم رفت ویه ژاکت آستین دار پوشید، وقتی اومد تو اطاق، فراز یه دفعه با خوشحالی میپرید بالا، می اومد پایین و می گفت : چه خوشگل شدی، چه خوشگل شدی، اونم از خجالت سرخ شده بود و نمیدونست چی بگه!.
3- وقتی کسی می یاد خونۀ ما، فراز نمیدونه از خوشحالی چیکار کنه، بعضی وقتها همونطوریکه داره با صدای بلند و با خنده سلام میده به مهمونهایی که هنوز کفشهاشون رو درنیاوردند، همون موقع از ماشینهاش و ترافیک ماشینها و تصادفاتشون و ماشین جدیدش وهمۀ اینا پشت سرهم میگه. هفته پیش هم داییش اومد خونۀ ما و در همون بدو ورود، فراز انقدر ذوق کرد که نمی دونست چی بگه، پشت سر هم خنده کنان و با صدای بلند می گفت: چه خوشگل شدی! چه خوشگل شدی!
4- من دبیرستان که بودم ، دفتر خاطراتی داشتم که داده بودم دوستام ( که البته همگی دختر بودند)پرش کنند. این دفتر رو تازگیها پیدا کردم . تنها میتونم بگم چه نوشته های عجیب و مشنگانه ای! همش یا حرفهای عاشقانست یا نصایح حکیمانه!. تنها جیزی که با خوندنشون یادم نمی یاد شخصیت نویسنده هاشه. یعنی اینا دوست داشتند تو این قالبها من به یادشون بیارم؟، یادم نمیاد ولی حتماً من هم از اینجور چیزا می نوشتم براشون؟، ببینید مثلاً:
عزیزم، زمانی که خورشید خسته و بیحال بر خاکهای افق بوسه میزند و پرستوهای مهاجر در ابرهای دور دست به پرواز در می آیندو هنگامیکه برگهای دفتر زندگیم ورق میخورد، به یادت هستم و همیشه از ته دل دوستت دارم(!!!!)
نفر بعد: میان عاشقان گشتم و عاشق نشدم، تو چه بودی که تو را دیدم و دیوانه شدم (براستی من چه بودم؟؟!)
نفر بعد: ...(اسم من) جان، پرنده های زیبای عشق و محبت را که از اعماق وجودم به پرواز در آمده اند را آشیان باش
نفر بعد: دل من سوی تو آید، بزنی یا بپذیری، شعرم آهنگ تو دارد، چه بخوانی، چه نخوانی
نفر بعد: قلبی که به هوسها سلام گفت، هرگز معنی لغت عشق را نخواهد فهمید، با تمام این وجود همیشه خودت باش (بیابید ربطش را)
نفر بعد: آه ای دوست، طلوع خورشید عشقت به من اینگونه آموخت و من اینگونه آموختم تا همیشه با محبت در کنار تو باشم (!!!!)
نفر بعد: به چه تشبیهت کنم به باران، نه از باران زلالتری، حتی تو ترمتر از گلبرگ حریری، تو زیباتر از حوری بهشتی (سیر تشابها را حال می کنید!)
نفر بعد: به لبخندت که چون لبخند گلهاست، به آن نازی که از چشم تو پیداست، قسم ای نازنین تا زنده هستم، تو را من دوست دارم می پرستم (حالا با نویسندۀ این مطلب همیشه مشکلات علنی هم داشتم).
به همۀ اینا اضافه کنید شکل های قلبهای تیرخرده و طرح هایی از این قیبل و گاهی نصایح حکیمانه ای که که آدم فکر می کنه یه آدم شصت ساله اینا رو نوشته نه یه دختر دبیرستانی.
موندم آخه چقدر مشنگ!.
تو این دفتر خاطرات، تنها مطلبی که تا حدودی آدم رو یاد نویسندش و جاش تو کلاس می اندازه فقط همینهه!!:" هرچه درمیان کلمات گشتم، برای شروع کلمه ای نیافتم به ناچار و به عادت دیرینه ام با کارد محبت قلبم را می شکافم و قطره خونی به نام سلام تقدیم وجودت می کنم، سلام من را که از آخرین میز کلاس سر چشمه می گیرد پذیرا باش تا با خیال آسوده در کلاس بنشینم."
۱ نظر:
سلام مامان فراز عزیز
راستی چقدر جالب بود که خود فراز شما رو متوجه اشتباهتون کرده ها! کلی خندیدم
این دفترچه خاطرات ها هم مال خیلی ها همینطوری بوده (من هیچوقت نداشتم چون اصلا بلد نبودم ازین چیزا و وقتی مال بقیه رو می دیدم فکر می کردم من یه مشکلی دارم ;))
ارسال یک نظر