فراز فارسی
فراز عادت داره صبحانه را روی زمین بخوره. به این صورت که من دستمالی میندازم روی فرش و بساط صبحانه اش رو اونجا فراهم می کنم .
امروز که خواستم دستمال صبحانه اش رو بندازم رو فرش.اجازه نداد و گفت :" اینجا ننداز. بنداز اون طرف".
طرفی که منظور آقا بود، پشت ردیف ماشیناش که به اصطلاح ترافیک کرده بودند و بساط اسباب بازیهاش بود و برای من سخت بود که برم اون طرف. بهش توصیح دادم که اونجا نمیشه و برای من سخته و امکان داره از دستم بیفتند اگه بخوام از اسباب بازیها رد شم. اون رو حرف خودش وایساده بود و میگفت اون طرف، اون طرف. این شد که همونجایی که مد نظر خودم بود و همیشه می انداختم، بساطش رو پهن کردم. فراز هم عصبانی شد و یه حالت قهر رفت خوابید.
پنج دقیقه ای گذشت و فراز گفت: "من عصبانیم"
من: "چرا عصبانی هستی؟"
فراز:" نمیدونم چرا عصبانیم".
بعد یکخورده فکر کرد و گفت
فراز: " آخه میدونی، من فارسیم. فارسیا زود عصبانی میشند".
من هاج و واج نگاش میکردم که منظورش چیه.که فراز ذهن منو روشن کرد؛
فراز: "آخه میدونی، شما ها ایرانی هستید. بچۀ ایرانیا فارسی میشند. بچه های فارسی هم زود عصبانی میشند".
*
حال میکنید چطوری ذهن ما رو منور میکنه!
***
ملکه ایرانیان
فراز:" من از ملکۀ ایرانیان خیلی خوشم اومد"
من با خودم : "منظورش چیه، ملکۀ ایرانیان کیه دیگه؟".
فراز:" تو هم دوست داشته اون ملکۀ ایرانیان رو؟"
من: "ملکۀ ایرانیا دیگه کیه؟ "
فراز:" همون ملکۀ ایرانیان دیگه. خوشت اومد؟".
من با خودم: "تو قصه هایی که براش خوندم ، اسم ملکه آورده نشده. پس این ملکه رو از کجا شنیده؟. یعنی فرح و اینا منظورشه؟. اینجا که ملکه ای نیست. فرحم که انگار مرد پارسال".
من به فراز:" آخه من نمیدونم منظورت چیه. ما که ملکه نداریم. ملکه کجا بود؟ "
فراز: "همونیکه اونروز رفتیم. با آسانسور رفتیم بالا. شهر بازی داشت".
من: آههههها
منظور آقا "اریکۀ ایرانیان بوده!!
**
خوشم می یاد از نظر درک لغات و اصوات و اینها به خودم رفته؛
من بجه بودم، سوم ، چهارم، یا پنجم. عروسی همسایمون بود و ما رفته بودیم. من درست کنار ضبط صوت بزرگی نشسته بودم و آهنگ" دلبرم، دلبر، خانه خرابم کرد" که اونموقع فکر کنم جدید بود، با صدای کرکننده ای خونده میشد.
من حتی تا چند سال بعد، فکر نمیکردم این "دلبرم دلبر" باشه، بلکه چیزی که برای من مسلم بود این بود که این داره میگه" پسرم هیلمن، خانه خرابم کرد" .
۱۳۸۷ تیر ۸, شنبه
سوسک
تو خواب سوسکه رو با تمام نفرتش و هرچی در توانش بودکاملاً له کرد.
از خواب پرید،
تشنه اش شده بود،
آبش رو که خورد و اومد دوباره بخوابه،
دید جنازۀ یه سوسک تو رختخوابشه..
از خواب پرید،
تشنه اش شده بود،
آبش رو که خورد و اومد دوباره بخوابه،
دید جنازۀ یه سوسک تو رختخوابشه..
۱۳۸۷ تیر ۴, سهشنبه
ف ی ت رینگ و حساب کتابهای من برای مهد!
بلاگ اسپات هم ظاهراً ف ی ل ت ر شد. منکه نمی تونم وبلاگ خودم رو ببینم و اون صفحۀ " وبلاگ مورد نظر ف ی ل تر است" رو میبینم. همینطور وبلاگ خانم شین و نونوش و بانوی دو چشم رو هم که بلاگ اسپات هستند، این مدلیه برای من و نمیتونم ببینمشون. ولی ظاهراً یادشون رفته خود بلاگر و دم و دستگاهش ررو ف ی ل تر کنند و من اینطوری موفق به نوشتن این شرح حال شدم. دلیل این کارشون رو اصلاً نمیتونم بفهمم، همونطوریکه دلیل ف ی ل تر بلاگ رولینگ رو هم نفهمیدم. روزمرگیهای من که ستونی رو به لرزه نمی اندازه مطمئناً، اینه که حدس میزنم شاید حسود بازیهای این بلاگفا و پرشین بلاگ باشه.
***
مدتی بود دنبال مهد کودک برای فراز میگشتم. به بعضی از مهدهای دور و بر سر زدم و به تعریف بعضی از دوستان از بقیۀ مهدها قناعت کردم و دیگه ندیدمشون. از مهد آو*ین خوشم اومد. حیاطی دلباز با گل و درخت داشت، یک طبقه بود. شاد درستش کرده بود. مربیهاش مهربون بودند و ظاهراً با بچه ها ازتباط خوبی برقرار میکردند. اتاق مدیر، در حقیقت اتاق خاصی نبود و در واقع همون حال یا نشیمن مهد و تو مرکز مهدبودوهرکسی که میخواست از جایی به جای دیگه بره، از جلوی مدیر مهد مانور میداد و اون میتونست همه جا رو کنترل کنه. از در حیاط هم که وارد میشدیم ، مدیر ما رو میدید و به استقبالمون می اومد و با بچه ها دست میداد و احوالپرسی میکرد. ولی تعداد بچه های تحت پوشش مربی زیاد بودند که شاید به دلیل مناسب بودن هزینۀ این مهد نسبت به جاهای دیگه و کیفت نسبتاً خوب اون بود (البته گروه سنی فراز حدوداً ده یا یازده تا بچه داشت که به نظرم شلوغ بود ولی بعد شنیدم که تا 14 تا مجازه از نظر سازمان بهزیستی). گروه سنی بالاتر تعدادشون زیادتر بوده و این بوده که پدرو مادرها اعتراض کرده بودند و دو تا کلاس تشکیل شده بود. مربی که گروه سنی فراز به اون گروه تعلق میگرفت رفتار خوبی با بچه ها داشت ( حداقل تا اونجا که من دیدم). تو بازیها سعی میکرد همه رو مشارکت بده و به همه توجه داشت.
برنامه هایی مثل گل بازی و خمیر بازی و لگو سازی و کتاب خونی و شعر خونی و نقاشی با وسایل مختلف (بنا به گفتۀ مدیر و مربی) برنامه های هرروزشون بود. تا اونجا که من متوجه شدم، برنامۀ خواب به هیچ عنوان ندارند و این خوبه ( البته اینو هم بگم که بچۀ کوچکتر از 2.5 سال من اونجا ندیدم و ظاهراً زیر این سن قبول نمیکردند). آب بازی تو حیاط و تو حوضچه های کوچیک حیاط هم از برنامه های تابستونیشون بود. به اضافۀ آموزش زبان که گفته میشد مهد ما دو زبانه است! (من فقط وقتی مربی لاک پشت رو به بچه ها نشون میداد و اسمش رو به زبون انگلیسی گفت، متوجه این موضوع شدم!). تو روزهای خاص برنامه های خاص آموزشی هم تو اشل کاریشون داشتند مثلاً روز محیط زیست یا روز معلولین و..
برنامۀ بچه های بزرگتر آموزش کامپیوتر و نقاشی و .. بود. یک روز از دوروزی که ما اونجا رفتیم به ناهارشون هم رسیدم. یک آلاچیق درست کرده بودند زیر سایۀ درختها تو حیاط و صندلیهای کوچیک رو دور میز چیده بودند. عذای اونروزشون عدس پلو بود که فراز هم مشارکت کرد و غداش رو تا آخر خورد (اتفاقی که کمتر تو خونه می افته).
خلاصه که اینطوری بود و به نظرم در کل خوب بود ( حداقل تا اونجا که من دیدم) . این مهد به نسبت مهدهای دیگه هزینۀ مناسبی داشت ولی باز هم به نظر من زیاده. نمیدونم به نظر شما 220 هزار تومان در ماه با اضافۀ خرجهای دیگه ای که به مناسبت کلاس و بازدید و اردوها و.. میگیرند، زیاد نیست. البته این منطقه، مهدهای 360 هزار و 400 هزار تومانی هم داره که دیگه من طرفشون حتی نرفتم و ظاهراً مربیهای Native دلیل بالابردن هزینه هاشونه و اینکه مهد خیلی دوزبانه است و این بساطها!.
درسته که ما بهترین چیزها رو می خواهیم که به بچه ها بدیم، ولی هرچی فکر می کنم منصفانه نمیبینم این هزینه هارو. نمیدونم اگه سرکار برم چقدر حقوق میگیرم. اگه بالای 600 هزار تومان باشه که خوب، میتونم انقدر هم برای مهد بچه هزینه کنم، ولی اگر کمتر باشه، چیزی برای خودم باقی نمی مونه به جز خستگی کارو بی حوصله بودن و از دست دادن ساعتهایی که میتونستم با بچه ام باشم.
من یکی از دوستام، با مدرک لیسانس حدود نه سال تو یه شرکت ، اونهم نه کاملاً دولتی، بلکه نیمه خصوصی مشغول کاره و ماهی حدود 600 هزارتومان میگیره. یعنی یه فوق لیسانس با سه سال سابقۀ کاری که میتونه مرتبط باشه و یا نباشه، بیشتر از این میگیره؟
من تو همین جستجوهام برای مهد کودک، به مهد یکی از بیمارستان و دانشگاههای دورو بر هم سرزدم. البته فقط مهد برای کارمندهای اونجاست و خوب من هم ازیک سری چیزها تو اونجا خوشم نیومد ( مثلاً علی رغم حیاط بزرگ و دلبازو سر سبز که بچه ها کلی توش میتونستند انواع و اقسام بازیها رو بکنند و انواع و اقسام وسایل بازی که تو مهدهایی که درحقیقت یه خونه بوده، اصلاً نمیتونه وجود داشته باشه ، مربیهای بی خیالی داشت که نشسته بودند و اگه بچه ای با بجۀ دیگه دعوا میکردند، بهش میگفتند: ای بچۀ بد!! بیا اینجا بنشین تا ننبیه بشی! برای خودشون بی خیال نشسته بودند و درددل میکردند، خیلی هم خوب به دلیل دولتی بودن مرتب و رنگی نبودند، مهد هم همینطور، یه سالن بزرک بود عین مدرسه و هر گروه سنی تو یه کلاس خاصی بودند ، خیلی رنگ و وارنگ نبود وحتی دلگیر بود به نظرم). ولی خوب یکی از حسنهاش برای مادرها و بچه ها این بود که نزدیک هم بودند و هروقت دلشون تنگ میشد، میتونستند همدیگر رو ببیند. و یکی دیگه از مزیتهاش هم این بود که یک هشتم درآمد مادر برای مهد صرف میشد!.
با خودم فکر میکردم ، اگه یک چهارم درآمد مادر هم گرفته میشد وبه وضعیت مربی ها و شاد کردن محیط و رنگ و بارنگ کردن اون پرداخته میشد، دیگه نور علی نور بود.
به نظر من هزینۀ یک چهارم و یا دیگه حداکثر یک سوم منصفانه است ولی نه نصف و یا بیشتر حقوق با این هزینه های سنگین و رو به رشد زندگی.
*
یک دانشگاه دیگه ای هم هست اطراف خونۀ ما، که قراره یک مهد خیلی اصولی بزنه ( اونطور که کارمنداش می گفتند) و بخش خصوصی هم اینوخریده و اینه که کاملاً متعلق به اون دانشگاه نیست ولی هنوز افتتاح نشده . امیدوارم که اون بتونه برای من کارساز باشه!
**
باز فیلم یاد هندوستان کرده. مهدهای هلند عالی بودند، طوریکه بچه هایی که ما میشناخیتم( حتی ایرانیها به هر حال با مشترک نبودن زبان) ثانیه شماری میکردند برای رفتن به مهد و از اینکه روز تعطیل نمیتونستند برند، کلی ناراحت میشدند، اونوقت هزینه شون بیست یورو بود( بنا به گفتۀ دوستان) که حتی پول غذای پرکیفیتشون هم نمیشد. فکرش رو بکنید، بیست یورو، برای مادری که حداقل حداقل هزار و چهارصد یورو میتونه درآمد داشته باشه. در ضمن علاوه بر حقوقی که مادر یا پدر میگرفت، دولت به ازای هر بچه، هر ماه دویست و خورده ای یورو میداد( حتی به ایرانیهای مقیم )!
آدم دردشو به کی بگه مادر؟
***
مدتی بود دنبال مهد کودک برای فراز میگشتم. به بعضی از مهدهای دور و بر سر زدم و به تعریف بعضی از دوستان از بقیۀ مهدها قناعت کردم و دیگه ندیدمشون. از مهد آو*ین خوشم اومد. حیاطی دلباز با گل و درخت داشت، یک طبقه بود. شاد درستش کرده بود. مربیهاش مهربون بودند و ظاهراً با بچه ها ازتباط خوبی برقرار میکردند. اتاق مدیر، در حقیقت اتاق خاصی نبود و در واقع همون حال یا نشیمن مهد و تو مرکز مهدبودوهرکسی که میخواست از جایی به جای دیگه بره، از جلوی مدیر مهد مانور میداد و اون میتونست همه جا رو کنترل کنه. از در حیاط هم که وارد میشدیم ، مدیر ما رو میدید و به استقبالمون می اومد و با بچه ها دست میداد و احوالپرسی میکرد. ولی تعداد بچه های تحت پوشش مربی زیاد بودند که شاید به دلیل مناسب بودن هزینۀ این مهد نسبت به جاهای دیگه و کیفت نسبتاً خوب اون بود (البته گروه سنی فراز حدوداً ده یا یازده تا بچه داشت که به نظرم شلوغ بود ولی بعد شنیدم که تا 14 تا مجازه از نظر سازمان بهزیستی). گروه سنی بالاتر تعدادشون زیادتر بوده و این بوده که پدرو مادرها اعتراض کرده بودند و دو تا کلاس تشکیل شده بود. مربی که گروه سنی فراز به اون گروه تعلق میگرفت رفتار خوبی با بچه ها داشت ( حداقل تا اونجا که من دیدم). تو بازیها سعی میکرد همه رو مشارکت بده و به همه توجه داشت.
برنامه هایی مثل گل بازی و خمیر بازی و لگو سازی و کتاب خونی و شعر خونی و نقاشی با وسایل مختلف (بنا به گفتۀ مدیر و مربی) برنامه های هرروزشون بود. تا اونجا که من متوجه شدم، برنامۀ خواب به هیچ عنوان ندارند و این خوبه ( البته اینو هم بگم که بچۀ کوچکتر از 2.5 سال من اونجا ندیدم و ظاهراً زیر این سن قبول نمیکردند). آب بازی تو حیاط و تو حوضچه های کوچیک حیاط هم از برنامه های تابستونیشون بود. به اضافۀ آموزش زبان که گفته میشد مهد ما دو زبانه است! (من فقط وقتی مربی لاک پشت رو به بچه ها نشون میداد و اسمش رو به زبون انگلیسی گفت، متوجه این موضوع شدم!). تو روزهای خاص برنامه های خاص آموزشی هم تو اشل کاریشون داشتند مثلاً روز محیط زیست یا روز معلولین و..
برنامۀ بچه های بزرگتر آموزش کامپیوتر و نقاشی و .. بود. یک روز از دوروزی که ما اونجا رفتیم به ناهارشون هم رسیدم. یک آلاچیق درست کرده بودند زیر سایۀ درختها تو حیاط و صندلیهای کوچیک رو دور میز چیده بودند. عذای اونروزشون عدس پلو بود که فراز هم مشارکت کرد و غداش رو تا آخر خورد (اتفاقی که کمتر تو خونه می افته).
خلاصه که اینطوری بود و به نظرم در کل خوب بود ( حداقل تا اونجا که من دیدم) . این مهد به نسبت مهدهای دیگه هزینۀ مناسبی داشت ولی باز هم به نظر من زیاده. نمیدونم به نظر شما 220 هزار تومان در ماه با اضافۀ خرجهای دیگه ای که به مناسبت کلاس و بازدید و اردوها و.. میگیرند، زیاد نیست. البته این منطقه، مهدهای 360 هزار و 400 هزار تومانی هم داره که دیگه من طرفشون حتی نرفتم و ظاهراً مربیهای Native دلیل بالابردن هزینه هاشونه و اینکه مهد خیلی دوزبانه است و این بساطها!.
درسته که ما بهترین چیزها رو می خواهیم که به بچه ها بدیم، ولی هرچی فکر می کنم منصفانه نمیبینم این هزینه هارو. نمیدونم اگه سرکار برم چقدر حقوق میگیرم. اگه بالای 600 هزار تومان باشه که خوب، میتونم انقدر هم برای مهد بچه هزینه کنم، ولی اگر کمتر باشه، چیزی برای خودم باقی نمی مونه به جز خستگی کارو بی حوصله بودن و از دست دادن ساعتهایی که میتونستم با بچه ام باشم.
من یکی از دوستام، با مدرک لیسانس حدود نه سال تو یه شرکت ، اونهم نه کاملاً دولتی، بلکه نیمه خصوصی مشغول کاره و ماهی حدود 600 هزارتومان میگیره. یعنی یه فوق لیسانس با سه سال سابقۀ کاری که میتونه مرتبط باشه و یا نباشه، بیشتر از این میگیره؟
من تو همین جستجوهام برای مهد کودک، به مهد یکی از بیمارستان و دانشگاههای دورو بر هم سرزدم. البته فقط مهد برای کارمندهای اونجاست و خوب من هم ازیک سری چیزها تو اونجا خوشم نیومد ( مثلاً علی رغم حیاط بزرگ و دلبازو سر سبز که بچه ها کلی توش میتونستند انواع و اقسام بازیها رو بکنند و انواع و اقسام وسایل بازی که تو مهدهایی که درحقیقت یه خونه بوده، اصلاً نمیتونه وجود داشته باشه ، مربیهای بی خیالی داشت که نشسته بودند و اگه بچه ای با بجۀ دیگه دعوا میکردند، بهش میگفتند: ای بچۀ بد!! بیا اینجا بنشین تا ننبیه بشی! برای خودشون بی خیال نشسته بودند و درددل میکردند، خیلی هم خوب به دلیل دولتی بودن مرتب و رنگی نبودند، مهد هم همینطور، یه سالن بزرک بود عین مدرسه و هر گروه سنی تو یه کلاس خاصی بودند ، خیلی رنگ و وارنگ نبود وحتی دلگیر بود به نظرم). ولی خوب یکی از حسنهاش برای مادرها و بچه ها این بود که نزدیک هم بودند و هروقت دلشون تنگ میشد، میتونستند همدیگر رو ببیند. و یکی دیگه از مزیتهاش هم این بود که یک هشتم درآمد مادر برای مهد صرف میشد!.
با خودم فکر میکردم ، اگه یک چهارم درآمد مادر هم گرفته میشد وبه وضعیت مربی ها و شاد کردن محیط و رنگ و بارنگ کردن اون پرداخته میشد، دیگه نور علی نور بود.
به نظر من هزینۀ یک چهارم و یا دیگه حداکثر یک سوم منصفانه است ولی نه نصف و یا بیشتر حقوق با این هزینه های سنگین و رو به رشد زندگی.
*
یک دانشگاه دیگه ای هم هست اطراف خونۀ ما، که قراره یک مهد خیلی اصولی بزنه ( اونطور که کارمنداش می گفتند) و بخش خصوصی هم اینوخریده و اینه که کاملاً متعلق به اون دانشگاه نیست ولی هنوز افتتاح نشده . امیدوارم که اون بتونه برای من کارساز باشه!
**
باز فیلم یاد هندوستان کرده. مهدهای هلند عالی بودند، طوریکه بچه هایی که ما میشناخیتم( حتی ایرانیها به هر حال با مشترک نبودن زبان) ثانیه شماری میکردند برای رفتن به مهد و از اینکه روز تعطیل نمیتونستند برند، کلی ناراحت میشدند، اونوقت هزینه شون بیست یورو بود( بنا به گفتۀ دوستان) که حتی پول غذای پرکیفیتشون هم نمیشد. فکرش رو بکنید، بیست یورو، برای مادری که حداقل حداقل هزار و چهارصد یورو میتونه درآمد داشته باشه. در ضمن علاوه بر حقوقی که مادر یا پدر میگرفت، دولت به ازای هر بچه، هر ماه دویست و خورده ای یورو میداد( حتی به ایرانیهای مقیم )!
آدم دردشو به کی بگه مادر؟
**
این پست رو من نوشتم و پابلیشش می کنم ولی خودم که نمیتونم ببینم (آیکون ناراحت) . ولی همونطور که گفتم کامنتها رو میتونم ببینم تو هالواسکن.
پی نوشت: تو این پست خیلی فاعل و مفعول و فعلها رو قاطی کردم و خیلی پراکنده شده به گمانم. انگار دنبالم دویده باشند (آیکون شرمندگی).
پی نوشت دوم: من الان بعد از خوابوندن فراز اومدم ببینم هنوز فیتلرم، دیدم خوشبختانه نیستم، نمیدونم فردا صبح هم میتونم بگم خوشبختانه یانه، امیدوارم که این خوشبختانه گفتن تداوم داشته باشه.
۱۳۸۷ تیر ۳, دوشنبه
نوری در تاریکی!
خیلی وقتها هست که هی نگاه می کنیم به پیرامونمون و تنها چیزی که به ذهنمان میرسد این است که این ملت با سرعتی سرسام آور از نطر اخلاقی سقوط می کنند؛ انواع و اقسام بی اعتمادی، دزدی، کف زنی، کیف قاپی، آدم ربایی، آدمکشی حتی به خاطر مبالغی بسیار ناچیز، تجاوز و بی آبرو کردن هم که جای خوددارد.
هر چند مدت یکبار هم کارشناسان می نشینند وهی علت یابی می کنند و فقر فرهنگی و مالی را عامل میدانند . ولی کو راهکار؟ روز به روز هم با سیاست های کنترل کنندۀ گل و بلبل این مملکت در مورد تورم قیمتها، این خط فقر بالا و بالاتر میرود و بالطبع این جرم و جنایتها روز به روز بیشتر میشود. ما هم روز به روز، بیشتر و بیشتر جامعه را سیاه و سیاهتر میبینیم.
ولی یک وقتی هم این وسط چیزی پیش می آید که کمی تلطیف میکند د این فضا را و به آدم یادآوری می کند که خیلی هم ناامید نباش از این مردم، ممکن است کسی هم باشد که علی رغم فقر و مشکلات فرهنگی جامعه و این سیاهی پیرامون، نور کوچکی باشد برای خودش؛
دیروز کیفم را که موبایل و شناسنامه و گواهینامه و پول و دفترچه های بیمه خودم و فراز و چند کارت اعتباری و .. ( خودم هم تعجب می کنم که چقدر چیزهای مهم داخل کیف بوده است!) داخل یک تاکسی خطی جا گذاشتم. و بیست دقیقه بعدش متوجه شدم. البته آنموقع هم کامل مطمئن نبودم که داخل تاکسی بوده باشد، حدس دیگرم این بود که شاید در خیابان زده باشندش.
وقتی به خانه رسیدم. اولین کاری که کردم تماس با شماره ام بود و فقط می شنیدم که "دستگاه مورد نظر حاموش است" (در حالیکه روشن بوده است). حدسم این بود که کیفم گیر آدم ناتویی (معتاد، دزد حرفه ای و..) افتاده است و اولین کاری که کرده ، این بوده که سیم کارت را برداشته و گوشی را علی الحساب فروخته است. اصلاً نمیشد خوشبینانه به قضیه نگاه کرد. به فکر راه حل بودم ، خودم فکر میکردم قید پول و موبایل را بزنم که بالاخره احیا میشوند ولی من چه درد دسرهایی باید بکشم برای المثنی گرفتن شناسنامه و گواهینامه و دفترچه های بیمه و ... شاید گواهینامه و رفاه کارتها برگردانده میشدند ولی شنیده بودم که شناسنامه ها هم کلی برای دیگران ارزشمندند چون اینها را میفروشند به اتباع خارجی غیر قانونی و یا کسان دیگر.
کاملاً نا امید بودم از پیدا کردن کیف و فقط به برادم اطلاع دادم تا به اتحادیۀ تاکسیرانها برود و اطلاعی بدهد. برادرم رفته بود و به او گفته بودند احتمال پیدا کردنش بسیار اندک است.
دیشب در خواب و بیداری داشتم به دردسرهایی که برای احیاء مدارکم باید بکشم فکر میکردم که تلفن زنگ زد. برادرم بود. گفت که رانندۀ تاکسی زنگ زده و گفته که کیف پیدا شده و برای گرفتنش برادرم فردا برود. خدا میداند که چقدر خوشحال شدم و آن رانندۀ جوان را دعا کردم . با اینحال قید موبایل و پول را زده بودم. با خودم فکر میکردم احیاناً بدون پول و موبایل کیف را تحویل میگیرد و راننده خواهد گفت که کیف را اینطور پیدا کرده است ولی با اینحال کلی دعا گوی راننده بودم که حداقل مدارکم را بر خواهد گرداند و مرا از شر دردسرها و این سمت و آن سمت دویدن برای مدارک راحت کرده است.
امروز صبح برادم زنگ زد و گفت که همۀ مدارک به علاوۀ موبایل و پول را تحویل گرفته است. فقط موبایل خاموش شده است و پین کدش را نمیدانست چیست.
از خوشحالی پر درآوردم. کمی از خوشحالیم مربوط بود به پیداکردن موبایل و پول، چون همانطور که گفتم قید اینها را کامل زده بودم. خوشحال بودم از اینکه آدمیت هنوز نمرده است، از اینکه این مملکت هنوز نورهایی برای سیاه نشدن کامل دارد. فکرش را بکنید، جوان رانندۀ تاکسی که صبح تا شب با پیکان قراضه اش در این گرما مسافر میبرد و می آورد، میتوانست با پول بدست آمده چند روزی خوش باشد، یا ماشینش را تعمیر کند و یا به هزار زخم زندگیش بزند، ولی کیف را برگرداند.
هنوز میشود امیدوار بود که دورو اطرافمان خیلی هم سیاه نیست. باور کنید.
هر چند مدت یکبار هم کارشناسان می نشینند وهی علت یابی می کنند و فقر فرهنگی و مالی را عامل میدانند . ولی کو راهکار؟ روز به روز هم با سیاست های کنترل کنندۀ گل و بلبل این مملکت در مورد تورم قیمتها، این خط فقر بالا و بالاتر میرود و بالطبع این جرم و جنایتها روز به روز بیشتر میشود. ما هم روز به روز، بیشتر و بیشتر جامعه را سیاه و سیاهتر میبینیم.
ولی یک وقتی هم این وسط چیزی پیش می آید که کمی تلطیف میکند د این فضا را و به آدم یادآوری می کند که خیلی هم ناامید نباش از این مردم، ممکن است کسی هم باشد که علی رغم فقر و مشکلات فرهنگی جامعه و این سیاهی پیرامون، نور کوچکی باشد برای خودش؛
دیروز کیفم را که موبایل و شناسنامه و گواهینامه و پول و دفترچه های بیمه خودم و فراز و چند کارت اعتباری و .. ( خودم هم تعجب می کنم که چقدر چیزهای مهم داخل کیف بوده است!) داخل یک تاکسی خطی جا گذاشتم. و بیست دقیقه بعدش متوجه شدم. البته آنموقع هم کامل مطمئن نبودم که داخل تاکسی بوده باشد، حدس دیگرم این بود که شاید در خیابان زده باشندش.
وقتی به خانه رسیدم. اولین کاری که کردم تماس با شماره ام بود و فقط می شنیدم که "دستگاه مورد نظر حاموش است" (در حالیکه روشن بوده است). حدسم این بود که کیفم گیر آدم ناتویی (معتاد، دزد حرفه ای و..) افتاده است و اولین کاری که کرده ، این بوده که سیم کارت را برداشته و گوشی را علی الحساب فروخته است. اصلاً نمیشد خوشبینانه به قضیه نگاه کرد. به فکر راه حل بودم ، خودم فکر میکردم قید پول و موبایل را بزنم که بالاخره احیا میشوند ولی من چه درد دسرهایی باید بکشم برای المثنی گرفتن شناسنامه و گواهینامه و دفترچه های بیمه و ... شاید گواهینامه و رفاه کارتها برگردانده میشدند ولی شنیده بودم که شناسنامه ها هم کلی برای دیگران ارزشمندند چون اینها را میفروشند به اتباع خارجی غیر قانونی و یا کسان دیگر.
کاملاً نا امید بودم از پیدا کردن کیف و فقط به برادم اطلاع دادم تا به اتحادیۀ تاکسیرانها برود و اطلاعی بدهد. برادرم رفته بود و به او گفته بودند احتمال پیدا کردنش بسیار اندک است.
دیشب در خواب و بیداری داشتم به دردسرهایی که برای احیاء مدارکم باید بکشم فکر میکردم که تلفن زنگ زد. برادرم بود. گفت که رانندۀ تاکسی زنگ زده و گفته که کیف پیدا شده و برای گرفتنش برادرم فردا برود. خدا میداند که چقدر خوشحال شدم و آن رانندۀ جوان را دعا کردم . با اینحال قید موبایل و پول را زده بودم. با خودم فکر میکردم احیاناً بدون پول و موبایل کیف را تحویل میگیرد و راننده خواهد گفت که کیف را اینطور پیدا کرده است ولی با اینحال کلی دعا گوی راننده بودم که حداقل مدارکم را بر خواهد گرداند و مرا از شر دردسرها و این سمت و آن سمت دویدن برای مدارک راحت کرده است.
امروز صبح برادم زنگ زد و گفت که همۀ مدارک به علاوۀ موبایل و پول را تحویل گرفته است. فقط موبایل خاموش شده است و پین کدش را نمیدانست چیست.
از خوشحالی پر درآوردم. کمی از خوشحالیم مربوط بود به پیداکردن موبایل و پول، چون همانطور که گفتم قید اینها را کامل زده بودم. خوشحال بودم از اینکه آدمیت هنوز نمرده است، از اینکه این مملکت هنوز نورهایی برای سیاه نشدن کامل دارد. فکرش را بکنید، جوان رانندۀ تاکسی که صبح تا شب با پیکان قراضه اش در این گرما مسافر میبرد و می آورد، میتوانست با پول بدست آمده چند روزی خوش باشد، یا ماشینش را تعمیر کند و یا به هزار زخم زندگیش بزند، ولی کیف را برگرداند.
هنوز میشود امیدوار بود که دورو اطرافمان خیلی هم سیاه نیست. باور کنید.
۱۳۸۷ خرداد ۲۸, سهشنبه
سیب قندان و فرانسه و
باز هم سیب قندان
فراز در اتاق دیگر مشغول بازی است و من تلفنی با بابای فراز صحبت می کنم، فراز با شتاب می آید این اتاق، از من میخواهد گوشی را به او بدهم و در یک چشم به همزدن میبینم گوشی دست فراز است
فراز: بابا، میدونی از کجا میرند سیب قندان*؟ سیب قندان دو تا راه داره. یکی از کنار جاده طاووس* می چیپندِ*، یکی هم یه راه دیگه هست که همون کنار سیب قندانه. از اونجا میچیپیند راست. بعد میرند سیب قندان. خوب فهمیدی؟
بعد هم گوشی را به من میدهد
سیب قندان* که معرف حضور است . همان سید خندان است
جاده طاووس* هم یحتمل همان جاده چالوس است!!
فراز در اتاق دیگر مشغول بازی است و من تلفنی با بابای فراز صحبت می کنم، فراز با شتاب می آید این اتاق، از من میخواهد گوشی را به او بدهم و در یک چشم به همزدن میبینم گوشی دست فراز است
فراز: بابا، میدونی از کجا میرند سیب قندان*؟ سیب قندان دو تا راه داره. یکی از کنار جاده طاووس* می چیپندِ*، یکی هم یه راه دیگه هست که همون کنار سیب قندانه. از اونجا میچیپیند راست. بعد میرند سیب قندان. خوب فهمیدی؟
بعد هم گوشی را به من میدهد
سیب قندان* که معرف حضور است . همان سید خندان است
جاده طاووس* هم یحتمل همان جاده چالوس است!!
می چیپند هم که همان میپیچند است
**
صدرا و فراز
فراز و صدرا (پسر دو سال و هشت ماهۀ همسایه) دیشب، درب منزل صدرا؛
فراز اول میرود و تمام خانه را وارسی می کند و بعد هم می آید دم در؛
فراز:بابات پس کجاست؟
صدرا: بابام رفته اداره
فراز: بیا خونۀ ما
صدرا: من خونمون بودم، خب، بعد غذامو خوردم، خب، آبم رو هم خوردم، خب، بعد اومدم ماشین بازی کردم، خب..
فراز: صبح به خیر!!
صدرا: صبح به خیر فراز!!
فراز: خب حالا بیا خونۀ ما!!
صدرا: تو بیا خونۀ ما، خب، بعد ماشین بازی کنیم، خب، بعد هواپیما بازی کنیم، خب....
( من که یعنی بعد از اون صبح به خیر از خنده مرده بودم)
***
تخیل؟؟!!
من و بابای فراز در مورد فرانسه حرف میزدیم
فراز: فرانسه دیگه کجاست؟
من : یک جای دوره، تو اروپاست.
فراز: من رفتم فرانسه!!
من: چطوری آخه؟، اونجا که دوره، راحت نمیشه رفت
فراز: اول با تاکسی رفتم فرودگاه، خب، بعد صف وایسادم، بلیط گرفتم، خب، بعدش سوار هواپیما شدم، بعدشم رفتم فرانسه!!!
من: خوب حالا اونجا چی دیدی؟
فراز: ماشین بود و خونه بود ، آقایون نبودند، خانمها نبودند ولی بچه ها بودند، بعد بچه ها با هم بازی میکردند، من هم بازی کردم، دوستام هم بودند اونجا، معلممون هم بود، بعد هم اومدم خونه، منمولی* بود، منمولی(!!)
منمولی*: معمولی
***
حزب باد
فراز روژ لب من رو برمیداره و میگه اینو من بزنم؟
من: فرازجان، این وسایل برای خانماست، آقایون که از اینا استفاده نمی کنند.
فراز: خوب ، من که آقایون نیستم، من بچه هام.
**
روشنگریهای فراز!
چند شب پیش میهمان داشتیم ( خیلی هم خودمانی نبودند) و سر غذا خوردن بچه ها بحث بود و اینکه با غذا خوردن بچه ها قوی میشوند!!
فراز: من وقتی کوچولو بودم، از نمۀ* مامانم شیر میخوردم قوی هم بودم.
من سرخ و سفید شدم وبرای عوض کردن بحث گفتم : ولی الان فراز غذا میخوره، ماکارونی هم بیشتر از همه دوست داره.
فراز: آخه میدونید، بچه کوچولوها که نمیتونند غذا بخورند، از نمۀ مامانشون غذا میخورند. از نمۀ مامان من شیر می اومد ، من میخوردم. میدونید چطوری؟ میرفتم تو شکم مامانم (!!)، خب، بعد نمۀ مامانمو میخوردم!!
**
صدرا و فراز
فراز و صدرا (پسر دو سال و هشت ماهۀ همسایه) دیشب، درب منزل صدرا؛
فراز اول میرود و تمام خانه را وارسی می کند و بعد هم می آید دم در؛
فراز:بابات پس کجاست؟
صدرا: بابام رفته اداره
فراز: بیا خونۀ ما
صدرا: من خونمون بودم، خب، بعد غذامو خوردم، خب، آبم رو هم خوردم، خب، بعد اومدم ماشین بازی کردم، خب..
فراز: صبح به خیر!!
صدرا: صبح به خیر فراز!!
فراز: خب حالا بیا خونۀ ما!!
صدرا: تو بیا خونۀ ما، خب، بعد ماشین بازی کنیم، خب، بعد هواپیما بازی کنیم، خب....
( من که یعنی بعد از اون صبح به خیر از خنده مرده بودم)
***
تخیل؟؟!!
من و بابای فراز در مورد فرانسه حرف میزدیم
فراز: فرانسه دیگه کجاست؟
من : یک جای دوره، تو اروپاست.
فراز: من رفتم فرانسه!!
من: چطوری آخه؟، اونجا که دوره، راحت نمیشه رفت
فراز: اول با تاکسی رفتم فرودگاه، خب، بعد صف وایسادم، بلیط گرفتم، خب، بعدش سوار هواپیما شدم، بعدشم رفتم فرانسه!!!
من: خوب حالا اونجا چی دیدی؟
فراز: ماشین بود و خونه بود ، آقایون نبودند، خانمها نبودند ولی بچه ها بودند، بعد بچه ها با هم بازی میکردند، من هم بازی کردم، دوستام هم بودند اونجا، معلممون هم بود، بعد هم اومدم خونه، منمولی* بود، منمولی(!!)
منمولی*: معمولی
***
حزب باد
فراز روژ لب من رو برمیداره و میگه اینو من بزنم؟
من: فرازجان، این وسایل برای خانماست، آقایون که از اینا استفاده نمی کنند.
فراز: خوب ، من که آقایون نیستم، من بچه هام.
**
روشنگریهای فراز!
چند شب پیش میهمان داشتیم ( خیلی هم خودمانی نبودند) و سر غذا خوردن بچه ها بحث بود و اینکه با غذا خوردن بچه ها قوی میشوند!!
فراز: من وقتی کوچولو بودم، از نمۀ* مامانم شیر میخوردم قوی هم بودم.
من سرخ و سفید شدم وبرای عوض کردن بحث گفتم : ولی الان فراز غذا میخوره، ماکارونی هم بیشتر از همه دوست داره.
فراز: آخه میدونید، بچه کوچولوها که نمیتونند غذا بخورند، از نمۀ مامانشون غذا میخورند. از نمۀ مامان من شیر می اومد ، من میخوردم. میدونید چطوری؟ میرفتم تو شکم مامانم (!!)، خب، بعد نمۀ مامانمو میخوردم!!
نمه: همان ممه است یا می می یا ..
منظور از شکم مامانم همان بغل مامانم بوده یحتمل!
۱۳۸۷ خرداد ۲۷, دوشنبه
بد میهمانی بودن من و تیس و نینا
تیس و نینا
جدیداً خبر دار شدیم که تیس و نینا، قرار است برای گذراندن دوره ای چند ساله به آفریقای جنوبی بروند. ما که خاطرات خوبی از این زوج داریم و دلمان حسابی برایشان تنگ است و حالا هم که میخواهند انقدر دور بروند دلمان تنگ تر میشود برایشان.
من انسان بد میهمانی دهی هستم. یعنی اینکه سر هر میهمانی که قرار است در خانۀ ما برگزار شود ،هرچند که میهمانان هم خودمانی باشند و تعدادشان هم زیاد نباشد، هی خودم را سر کارها ، بشور بساب ها، و تشریفات بیهوده که در نهایت چندان جالب هم از کار در نمی آیند، خسته می کنم. دلیلش هنوز بر خودم روشن نشده است، شاید کمال گرایی بیهوده ام باشد، شایدهم...
وقتی به فرنگستان رفته بودم، دوستان و همکاران خارجی بابای فراز که آنموقع البته خیلی مانده بود بابای فرازشود( بابای فراز چیزی مثل پدر پسر شجاع!) تدارک میهمانی در خانۀ یکی از خودشان دیده بودند. معمولاً میهمانیهای آنها (حداقل اکیپ آنها) به صورت قابلمه پارتی است. یعنی هرکس غذایی بیشتر از مقدار غذای خودش را می آورد که در مجموع انواع و اقسام غذاها را در میهمانیها شاهدیم.
من آنموقع از اینکه میهمانی به مناسبت ورورد من است کلی جوزده شده بودم و این کمال گرایی کذبم هم دوباره به سراغم آمد و اصرار والصرار که من باید غذایی ایرانی تهیه کنم و خودی نشان دهم و ال و بل.
بابای فرازقبل از ملحق شدن من، یک هیتر برقی دو شعله داشت که جوابگوی همۀ نیازهای خودش بود و یک هیتر تک شعلۀ برقی دیگر به عنوان زاپاس.
من تصمیم گرفته بودم که آش و قورمه سبزی را به عنوان غذای ایرانی هر کدام به نسبت برای 4 نفر تهیه کنم و به خورد ملت بدهم. یکی دو روز مانده به میهمانی، طی یک تصمیم آنی غیر منتظره و بی دلیل دیگر، لوبیا پلو را هم به لیست اضافه کردم. داشته باشید که من تجربۀ کار به این تعداد با آن هیتر را هم نداشتم. درست روز میهمانی شروع به تدارک غذا کردم. قورمه سبزی با سبزی های خشک شده که از ایران آورده بودم، و لوبیا پلو را همان قبل از ظهربار گذاشتم و تهیه کردم. مانده بود آش که نخود و لوبیایش را قبلاً پخته بودم و قرار بود قبل از رفتن به میهمانی، این هم آماده شود. از آنجا که در آن سرزمین سبزی به عنوان سبزی آش یا قورمه یا کوکو نداریم. کسانی که آنجا هستند از سبزی های خشک استفاده می کنند. قبل از اینکه آنجا بروم، بابای فراز گفته بود که من سبزی آش نبرم چون هنوز از دفعات قبل دارد و این شد که من هم خوشحال از اینکه بار اضافه تری نمی برم، رفتم.
آنروز، درست 2 ساعت مانده به میهمانی، از سبزی که به عنوان سبزی آش در خانه وجود داشت، استفاده کردم . نیم ساعت بعد برای چک کردن پختن یا نپختنش رفتم و دیدم وای، این چرا انقدر تلح است. کمی آبش را برداشتیم و آب خالص ریختیم تا بلکه تلخیش برود. دوباره تلخ بود. در اثر یک اشتباه و به خیال اینکه با افزودن رشته، تلخیش می رود و طعم دیگری پیدا می کند، رشته اش را هم اضافه کردیم. رشته ها می پختند و غذا همچنان تلخ بود. مانده بودیم چه کار کنیم. یکی از دوستانش قرار بود دنبال ما تا بک ربع دیگر بیاید. در همان یک ربع ما از سر ناچاری آبکش کردیم آشمان را و آب جوش ریختیم و دوباره آبکش کردیم و خلاصه اینکه دست آخر با اینهمه آبکش کردن آش، تلخیش هم نرمال شد و آش قابل خوردن شد. وقتی برای آن دوست در خانه را باز کردیم، از اینهمه حرارت داخل خانه، متعجب شده بود بعدها کلی جوک از این حرارت تعریف میکرد.
ظاهراً قضیه از این قرار بوده که بابای فراز به دلیل بی حوصلگی و اینکه به نظرش سبزی با سبزی فرق نمی کند ، همۀ سبزیها را با هم قاطی می کند و به این ترتیب سبزی آش هم شامل شنبلیله میشود و همین تلخش می کند.
خلاصه که آنروز به خیر گدشت. هرچند بعدتر فهمیدم اگر همان تلخش را هم میبردیم یا کمی تلخش را، باز هم به به و چه چه میکردند.
همانجا فهمیدم که بهترین غذا برای این نوع میهمانیها، غذاهایی ساده است مثل انواع سالاد ولی همچنان از رو نرفتم و دفعات و میهمانیهای بعدی که باید قابلمۀ خودمان را میبردیم همیشه غذایی میبردم که کلی برایش زحمت کشیده بودم.
(ولی خوب من آنجا نتیجه گرفتم که برای کسانی که با غذاهای ما آشنایی ندارند، من که اصولاً قرار است زحمت بکشم همیشه! بهتر است غذاهای یک جنس ( کلاً همه مایع و یا همه جامد )تهیه کنم، چون منظرۀ وحشتناکی از مخلوط این غذاهای ناهمگون ایجاد میشود. یادم است هر کس یک بشقاب تخت و یا به قول خودمان پلوخوری داشت. در این ظرف، غذاههای خودشان که معمولاً انواع سالاد و پاستا بود را به اضافۀ قورمه سبزی و آش رشته و لوبیا پلو میریختند و میخوردند!.
تصور کنید آش را با قورمه سبزی و لوبیا پلو روی همدیگر!!!.
***
کلاً میهمانی خیلی خوبی بود. به من خیلی خوش گذشت. میهمانان اکثراً هلندی بودند ولی میهمانان دیگری هم بودند که اهل کشورهای فرانسه و اوگاندا و کنیا و کرۀ جنوبی و مجارستان و آلمان و پرتقال و پاناما بودند. من علی رغم اینکه خیلی خسته شده بودم ولی در عکسهایی که از آنموقع دارم خیلی خوب افتاده ام و خوشحالی از سرو رویم میبارد!.
یادم است صندلی های منزل آنها زود اشغال شد و من نگران کسانی بودم که قرار بود بیایند و جا نداشتند. ولی نگرانیم اصلاً موردی نداشت. آنها می آمدند و وقتی میدیدند جا نیست، همان جا روی زمین می نشستند و شروع به صحبت یا گوش کردن میکردند بدون ذره ای ناراحتی. از این سهل گیریشان همیشه خوشم می آید.
میزبانان ویا همان کسانی که میهمانی در خانه اشان برقرار کرده بودند، زوجی بودند که چند سالی میشد که با هم دوست بودند و با هم زندگی میکردند. پسر که اسمش تیس بود، هلندی بود و نینا، آلمانی و هردو از آن وروجک های شیطان که به درودیوار میخندند و کلی سرخوش و انرژی مثیت ده بودند و به هم خیلی می آمدند. تیس بعدها به عنوان دانشمند جوان هم شناخته شد و جایزه گرفت. نینا هم مقاله هایش در بهترین مجلات علمی چاپ میشد و بسکتبالیست هم بود. خلاصه که خیلی همه چی درست بودند وفقط آن ازدواج رسمی نکردنشان برای من جای سوال داشت که خودشان می گفتند ما اینطوری راحت تریم و همدیگر را بیشتر دوست داریم، شاید یک روزی ما هم ازدواج رسمی کردیم!.
دو سال پیش خبر بارداری نینا و بعد از آن عکسهای بچه شان بود که میدیدم در سایتش و چقدر هم خوردنی بود و البته هنوز ازدواج رسمی نکرده بوند و نکرده اند و یحتمل قرار هم نیست ازدواج کنند. (قبلاً شخص دیگری هم به این صورت میشناختیم که مقام خیلی شاخصی از نظر علمی داشت و علی رغم ظاهر خشنش که من را یاد شخصیتهای منفی داستانهای چارلز دیکنز می انداخت، خیلی هم انسان خوبی بود، ولی این شخص هم به همراه همسرش که شبیه مانکنهای دورگه بود، با هم ازدواج نکرده بود و تعداد بچه هایشان هم از حسابم خارج است ، بس که زیاد بودند و انگار هرسال یک بچه تولید میشد از این زوج و من همیشه در عجب بودم که هیکل این زن چرا خراب نمیشود!)
جدیداً خبر دار شدیم که تیس و نینا، قرار است برای گذراندن دوره ای چند ساله به آفریقای جنوبی بروند. ما که خاطرات خوبی از این زوج داریم و دلمان حسابی برایشان تنگ است و حالا هم که میخواهند انقدر دور بروند دلمان تنگ تر میشود برایشان.
عکس بالا هم عکس این زوج ازدواج نکرده است همراه بچه و اهل بیت و طایفۀ هر دو.
نینا اولین نفر سمت چپ است و تیس، تنها فرد نشسته. بچه شان هم که بغل آن پیرزن است که مادر بزرگ تیس است.
پی نوشت: من خواستم عکس پایین باشد ولی هرکاری میکردم دوباره میرفت بالا!
۱۳۸۷ خرداد ۲۵, شنبه
سفردوروزه به زنجان!!
خوب ما نیمه شب پنچ شنبه برگشتیم. خوب بود همه چی، خوش گذشت. من مینویسم که کجا ها رفتیم و جطور بود برای اینکه خاطراتی است که بهر حال باید ثبت شود و هم اینکه ممکن است به درد کسی هم بخورد. کم و زیادش را به بزگواری خودتان ببخشید!.
ما ساعت 6 عازم شدیم و یکی دو ساعتی هم در قزوین قدم زدیم (من تا به حال در قزوین قدم نزده بودم!). وقتی از عوارضی قزوین رد شدیم، سیم کلاج چهار چرخمان پاره شد و ما یک دو سه ساعتی هم آنجا معطل ماندیم و نشان به آن نشان که ساعت 2 رسیدیم زنجان.
**
جاهای دیدنی زنجان که ما دیدیم اینها هستند:
گنبد سلطانیه که فکر کنم معرف حضور همه هست. قشنگ بود. من همیشه از معماری قدیم خوشم می آِد و از چگونگی قرینه سازی و تزئینات سقف و دیوار با آن امکانات بدوی آن زمانها متعجب میشوم. این یکی هم که دیگر آخرش بود با آنهمه عظمت و بلندی. در ضمن خنکی داخل ساختمانهای قدیمی هم برایم دلنشین و جالب است.
چند بنا در همان شهر سلطانیه مثل چلپی اوغلو و بقعۀ ملا حسن کاشی ... که قشنگ هستند ولی وقتی سلطانیه را دیده باشید، آنها خیلی به چشم نمی آیند.
در حدود کیلومتری جنوب سلطانیه هم معبدی به نام اژدها یا داش کسن قرار دارد که سه طاق در دل کوه دارد و حجاریهایی بر روی این سه طاق.
*
موزۀ مردان نمکی: اسکلت و گاهی گوشت انسانهایی که در 1800 تا 2300 سال قبل زندگی می کردند و در معدن نمکی در نزدیکی زنجان کشف شده اند. کمی ترسناک بود دیدن اسکلت ها. این موزه خانۀ شخصی نامداری بوده است ظاهراً که هنوز پابرجاست. برایم آن نقاشییها و عکسهای که در سقف 4 یا 5 مترییش به عنوان تزئین استفاده کرده بودند جالب بود. این بنا اولین بنای شیروانی شهر بوده و در دوطبقه و یک سردابه ساخته شده است که قسمت مرکزی خانه، چهار طاق با سقف گنبدی که دیوارها سنگینی سقف را تحمل می کنند.
*
بنای رختشویخانه (عکس دوم): قدمت زیادی ندارد شاید 80 سال ولی استوار بود و محکم و زیباست. در ضمن آدمکهایی ( به اینها چه می گویند؟) هم ساخته شده بود برای اینکه فعالیت زنان و مردم در این رختشویخانه برایمان روشن شود. از چهره سازی آنها خوشم آمد چون نسبتاً واقعی به نظر میرسیدند و در ضمن سعی نکرده بودند مثلاً قیافه هایی شبیه مانکن ها درست کنند. قیافه های روستایی و زحمتکشی تصویر کرده بودند.
سازندۀ این بنا شخصی بوده به نام علی اکبر توفیقی. دربارۀ معرفی این شخص چیزهای جالبی نوشته بودند مثلاً اینکه چند سالی این آقا به باکو میروند و آنجا کار می کنند و موفق به کسب در آمد ماهی 3 ریال میشوند که یعنی خیلی پر درآمد و متمول!!. بعد این شخص از باکو اخراج میشود و می آید ایران و اولین شهردار زنجان میشود.
*
بازار زنجان: که خوب قشنگی خودش را دارد. سوغات زنجان هم علاوه بر چاقو ( که من چند تایی گرفتم)، کفشهایی به نام چاقور است اگر اشتباه نکنم.
*
سد تهم (عکس سوم): در شمال شرقی زنجان و 20 کیلومتری آن واقع است که برای رسیدن به آن باید از مناطق به اصطلاح پایین شهر بگذریم. درحقیقیت اینجا هم بعضی از شهرها، پایین شهر همان بالاشهر است! سد هم قشنگ و نسبتاً بکر بود و خیلی هم خنک ولی محدودیت داشت تردد و کنار سد رفتن چون آب آشامیدنی شهر توسط این سد تامین میشود. در ضمن ظاهراً مکانی هم برای عشاق بود چون همان چند نفری که آنجا دیدیم ، زوجی بودند با نگاه های عاشقانه به هم، فقط ما بودیم که فراز را بکسل کرده بودیم و رفته بودیم آنجا.
*
مجتمع تفریحی گاوازنگ: که خوب اصلاًتاریخی نیست و فقط مکان تفریحی است و کاملاً جدید است و مسیری برای پیاده روی و کوهنوردی هم می باشد.
ما بنا به در خواست فراز شهر بازی آنجا هم رفتیم که یک مجسمۀ کریه بزرگی هم در ابتدایش گذاشته بودند که فراز می ترسید و می گفت : من از این آقاهه بدم می یاد!.
*
کاروانسرای سنگی هم از دیگر بناهای تاریخی شهر است که ما نرفتیم.
*
غاز کتله خور(عکس اول): این غار در 165 کیلومتری جنوب غربی زنجان است. قندیل های آهکی بسیار زیبایی دارد . کلاً 30 کیلومتر از این غار کشف شده است که 2 کیلومتر آن برای بازدید عموم است و بقیه را غار نوردان و متخصصین می پیمایند. سه طبقه دارد که طبقۀ سومش که مختص همان ورزشکاران و متخصصین است در عمق 50 کیلومتری بنا به گفتۀ راهنما از سطح زمین است!
ظاهراً غار در ابتدا فقط دهانۀ کوچکی بوده و کسانی که میخواستند این غار را ببیند و یا کشف کنندگان و غار نوردان، سینه خیز میرفتند . دمشان گرم. من که همه اش به لذتی که اولین غار نورد از کشف این غار بعد از کلی سینه خیز رفتن از حفره ای که معلوم نبوده، آخرش به کجا میرسد فکر می کردم و به سختی کارش و همچنین غبطه میخوردم به حال کسانی که میتوانستند تا 30 کیلومتری غار بروند در آن عمق پایین.
راستی میدانید برای تشکیل 1 میلی متر از این قندیلها هفت سال زمان لازم است. آنوقت بعضی ها شجاعت به خرج میدهند و قندیلها را می کنند برای یادگاری!!
***
کلاً برای دیدنیهای شهر زنجان و بازار و یک روز کافی است. اگر قصد غار دیدن هم دارید و هنوز غار علیصدر و همدان را هم ندیده اید، میتوانید دیدن بنای سلطانیه و .. را در روز دوم قرار دهید و بعد از آن مسیر به کتله خور بروید. بعد از دیدن غار کتله خور هم به غار علیصدر بروید که 100 کیلومتر با کتله خور فاصله دارد و از آنجا هم به همدان بروید. از این غار درست در وسط زنجان و همدان قرار گرفته است.
ما از آنجا که قصد همدان رفتن نداشتیم برگشتیم و در مسیر خدابنده و ابهر را هم دیدیم. مسیر قشنگی بود و فکر کنم اگر کمی بارندگی بیشتر بود امسال، از این هم قشنگتر میشد.
**
فراز خوب همکاری کرد بخصوص در غار نوردی و اصلاً گریه نکرد که هیچ، خیلی هم هیجان نشان دادو مدام از ما میپرسید حالا آبهای این غار کجا رفتند؟ (راهنما توضیح داده بود که غار در 20 یا 30 میلیون سال قبل ساخته شده که همۀ این مکانها در آن زمان زیر آب بوده). البته این را هم بگویم که قبل از غار پیمایی ، غذایش را خورده بود و خوابش را هم کرده بود و آبمیوه اش را هم حتی نوش جان کرده بود.
درماشین هم بالشی آن پشت گذاشته بود و هرزمان که اراده میکرد، میخوابید و اگر هم نمی خوابید برایمان شعر و قصه می گفت و البته گاهی به ندرت نق هم میزد.
*
مردم زنجان انسانهای مهربانی بودند . شهر زنجان به نسبت قزوین کوچکتر به نظر میرسید و از نظر من قزوین کمی توسعه یافته تر بود و کمی هم مدرن تر. حداقل تا آنجا که من دیدم اینگونه بود.
**
مسیر رفتن به غار طولانی بود و ما گرسنه امان شده بود.. از طرفی شهر بزرگی دور و اطرافمان نبود که برویم و تمیزترین رستوران را انتخاب کنیم و از مردم پرس و جو کنیم. این شد که به روستا (یا شهر کوچکی) به نام زرینه رود رفتیم و یک رستوران کوچکی هم دیدیم و دلی به دریا زدیم و گفتیم هرچه شد، شد، از قضا ،هم تمیز بود، هم خلوت بود و با آرامش توانسیتم غذایمان را بخوریم،هم اینکه جلوی خودمان کباب را درست کردند ، هم خوشمزه و بزرگ بود و هم اینکه قیمت بسیار مناسبی داشت. شش هزار تومان شد این غذا ( کباب برگ و جوجه ) به اضافۀ مخلفاتی نظیر ماست موسیر و نوشابه و دوغ . این هم بود تجربۀ ما از غذا از روستا یا شهر کوچک با رستورانی ناشناخته!
۱۳۸۷ خرداد ۲۱, سهشنبه
سفر و سیب قندان
ما از اونجا که اصولاً کارامون برعکسه همیشه، تا یکی دو ساعت دیگه میخوایم بریم مسافرت یکی دو روزه همین دورو برها. دور و برها منظور همان زنجان است. تا به حال نرفتم داخلش وامیدوارم که بهمون خوش بگذره. دیروز بعد از ظهر تصمیم گرفتیم بریم و فردا صبج حرکت کنیم ولی امروز با مهیا شدن شرایط تصمیممون عوض شد وداریم تا یکی دو ساعت دیگه میرویم. ولی هنوز بند و بساطی جمع نکرده ام. بروم تا جمع کنم.
*
ببینیم این زنجان چی داره.
**
فراز امروز میگفت : منو ببر سیب قندان
من: سبب قندان کجاست؟
فراز: همونیکه میریم همت، بعد میریم رسالت، بعد میچیپیم* تو صدر، میرسیم به سیب قندان دیگه!!!
من: آها، فهمیدم ( منظورش سید خندان بوده آقا).
*می چیپیم همان می پیچیم است.
فراز واقعاً همینطوری آدرس میده ها. هر کسی هم آدرسی از ما میپرسه، آقا شروع می کنند اسم همۀ اتوبانهای تهران را" بچیپیم، بچیپی" آوردن.
*
ببینیم این زنجان چی داره.
**
فراز امروز میگفت : منو ببر سیب قندان
من: سبب قندان کجاست؟
فراز: همونیکه میریم همت، بعد میریم رسالت، بعد میچیپیم* تو صدر، میرسیم به سیب قندان دیگه!!!
من: آها، فهمیدم ( منظورش سید خندان بوده آقا).
*می چیپیم همان می پیچیم است.
فراز واقعاً همینطوری آدرس میده ها. هر کسی هم آدرسی از ما میپرسه، آقا شروع می کنند اسم همۀ اتوبانهای تهران را" بچیپیم، بچیپی" آوردن.
۱۳۸۷ خرداد ۱۹, یکشنبه
من، فراز و زنان موفق
فراز را که میخوابانم، رویش را می کشم و برای چند لحظه ای همینطوری نگاهش می کنم. بچه ها چقدر معصوم وزیبا و مظلومند موقع خوابیدن. من فکر می کنم یکی از لذت بخش ترین لحظاتی که مادرها می توانند فکر کنند به بچه ها بدون دغدغه های روزمره و اینکه شاید روزی که گذشته، روزی بوده که از دست این کوچولوی مظلومی که انقدر قشنگ خوابیده، به ستوه آمده بودند ، همین لحظه های تماشای دیدن بچه ها در خواب است.
نگاه می کنم به فراز خوابیدۀ معصوم و فکر می کنم به زندگیش، آینده اش، وظیفۀ خودم در قبال زندگی و آینده اش، نقشه می کشم، نقشه می کشم و برنامه می ریزم که چه کنم وظایف خودم رو در قبال پسرم به خوبی انجام بدهم و فکر می کنم و فکر می کنم و دست آخر به این نتیجه می رسم که بهتره وقت رو تلف نکنم و از همین حالا قسمتی از کارهای مربوط به او را انجام دهم. بلند می شوم، رویش را می بوسم و به آشپزخانه می روم وفکر می کنم به غذایی که فردا بتواند بخورد و دوستش داشته باشد، سعی می کنم اگر چیزی آماده کردنی است، آماده کنم تا فردا دچار سردرگمی نشوم.دستی به آشپزخانه می کشم و مرتبش می کنم تا فردا وقت بیشتری برای فراز داشته باشم. میروم پشت کامپیوتر و فکر می کنم که کدام کار مربوط به کار و درس را زودتر انجام دهم، به حقوق و پول فکر می کنم و اینکه چه کارهایی می توانم بکنم برای فراز با حقوق دریافتی از دسترنج خودم و چه می توانم به معلوماتش بیفزایم با بودنم در اجتماعی غیر از خانه.
کی می توانم این کار را تکمیل کنم، کی میتوانم اینهمه مطلب تایپ شده و جمع آوری شده در این زمینه را به صورت کتاب در آورم و ...
و چقدر سخت است قسمتهای مربوط به خودم، چون نمی توانم برنامه ریزی کنم زمانم را. زمانی که می توانم به خودم اختصاص دهم، مابین استراحتهای فراز به دست می آید و بس، اگر آنموقع خسته نباشم خودم هم. بعد فکر می کنم به اینکه زندگی مادران چقدر می تواند متناقض باشد، چطور می توان تعادلی به وجود آورد بین آرزوها و موفقیتهای بسیار ناچیز کاری وکسب درآمد حاصل از علم و تجربۀ خود و و راحتی و رسیدگی بیشتر به بچه ها و غنی کردن آنها از مهر و محبت خود. بعد غبطه می خورم به حال مادرانی که میتوانند تعادل به وجود آورند، هر چند من از چند و چون و ریز زندگی آنها اطلاعات دقیقی ندارم، از موفق بودن آنها تصویری مبهم پیش رویم است. یعنی فرزندانشان احساس کمبود محبتی نداشته اند؟ شوهرانشان چطور؟ یعنی همیشه کارهای شعلیشان را به نحو احسن انجام داده اند بدون تاخیر و بدون خطا و بدون عذاب وحدان از اینکه وظایف دیگرشان را به نحو احسن انجام نداده اند؟ خانه اشان همیشه مرتب است و برق می زند همه چیز؟ در کابینهایشان چیز اضافه ای وجود ندارد؟ بچه ها رشدشان خوب است؟ غذایشان را خوب می خورند؟ خوب بازی می کنند با هم؟ بچه های شادی دارند؟ صحبتهایشان با شریک زندگی، همیشه گل و بلبل بوده است وتشکرو تعریف؟
چگونه می توان هم به تمام نیازهای فرزند یا فرزندان و شریک زندگی پاسخ داد و هم در کارو شغل وعلم، انسانی پرفکت بود؟ اگر میتوان این موفقیتها را توام کرد، نباید از ساعات خواب و استراحت کمتر کرد؟ آنوقت خسته نمیشوند؟ فردایش این خستگی یک جورهایی عصبانیشان نمی کند؟ دادشان در نمی آِید؟
اصلاً چطور می توان کمتر خوابید؟ مثلاً 5 یا4 ساعت در شبانه روز به جای 7 یا 8 ساعت؟ غیر از کاستن ساعات خواب، راه دیگری هم هست؟ چرا من نمیدانم ؟ چرا من نمیتوانم؟ ....
فکر می کنم و فکر می کنم و لحظاتی بعد احساس می کنم پلک چشمانم سنگین شده است. نه انگار این خواب ، نمیتواند دست از سر من بردارد. فکر می کنم که بهتر است الان بخوابم و فردا با عزم بیشتری کار کنم . فردا حتماً زودتر از خواب بلند میشوم و فرداچه کارها که میشود کرد وفردا وقت عمل است و فردا.. .
قبل از خواب دوباره میروم و چهرۀ معصوم و مظلوم فرازخوابیده را میبینم و یکبار دیگر می بوسمش و همۀ آرزوها و دغدغه هایم در مورد او از ذهنم در آن لحظات از جلوی چشمانم رژه می روند.
پدر فراز هم خواب است و خرو پفش بلند است. فکر می کنم که چقدر راحت است فکرش، خوش به حالش!
سرم را روی بالش می گذارم و به کارها و برنامه هایم فکر می کنم و به ماردان و زنان موفق و زندگی آنها. هنوز به خواب نرفته ام که فکر می کنم چقدر خوب است که دفعۀ بعد به جای فکر کردن به زندگی ماردان و زنان موفق و اینکه چگونه تعادل به وجود آورد اند، یا تعادل در زندگی آنها واقعی است یا نه، به خودم و برنامه هایم فکر کنم . شاید آن لحظاتی که سپری می شوند برزندگی زنان موفق که نتیجه ای سازنده و شفافی هم از آن نمی توان گرفت، بشود چند سطری به نوشته ها و مطالب مربوط به کارم بیفزایم، شاید. ...
دیگر تنها چیزی که می چسبد خواب است و خواب و خواب..
پی نوشت: راستی شما زن موفقی هستید؟ همیشه خود را موفق میبینید یا فقط مختص به ساعات و لحظاتی از روز است این حس خود موفق بینی مثل حس خوشبختی ؟ اگر هستید چگونه تعادل به وجود آورده اید؟ اگر نه ، زن موفقی را می شناسید؟ آنها چگونه اند؟ اصلاً زن موفق را چگونه تعریف می کنید؟
نگاه می کنم به فراز خوابیدۀ معصوم و فکر می کنم به زندگیش، آینده اش، وظیفۀ خودم در قبال زندگی و آینده اش، نقشه می کشم، نقشه می کشم و برنامه می ریزم که چه کنم وظایف خودم رو در قبال پسرم به خوبی انجام بدهم و فکر می کنم و فکر می کنم و دست آخر به این نتیجه می رسم که بهتره وقت رو تلف نکنم و از همین حالا قسمتی از کارهای مربوط به او را انجام دهم. بلند می شوم، رویش را می بوسم و به آشپزخانه می روم وفکر می کنم به غذایی که فردا بتواند بخورد و دوستش داشته باشد، سعی می کنم اگر چیزی آماده کردنی است، آماده کنم تا فردا دچار سردرگمی نشوم.دستی به آشپزخانه می کشم و مرتبش می کنم تا فردا وقت بیشتری برای فراز داشته باشم. میروم پشت کامپیوتر و فکر می کنم که کدام کار مربوط به کار و درس را زودتر انجام دهم، به حقوق و پول فکر می کنم و اینکه چه کارهایی می توانم بکنم برای فراز با حقوق دریافتی از دسترنج خودم و چه می توانم به معلوماتش بیفزایم با بودنم در اجتماعی غیر از خانه.
کی می توانم این کار را تکمیل کنم، کی میتوانم اینهمه مطلب تایپ شده و جمع آوری شده در این زمینه را به صورت کتاب در آورم و ...
و چقدر سخت است قسمتهای مربوط به خودم، چون نمی توانم برنامه ریزی کنم زمانم را. زمانی که می توانم به خودم اختصاص دهم، مابین استراحتهای فراز به دست می آید و بس، اگر آنموقع خسته نباشم خودم هم. بعد فکر می کنم به اینکه زندگی مادران چقدر می تواند متناقض باشد، چطور می توان تعادلی به وجود آورد بین آرزوها و موفقیتهای بسیار ناچیز کاری وکسب درآمد حاصل از علم و تجربۀ خود و و راحتی و رسیدگی بیشتر به بچه ها و غنی کردن آنها از مهر و محبت خود. بعد غبطه می خورم به حال مادرانی که میتوانند تعادل به وجود آورند، هر چند من از چند و چون و ریز زندگی آنها اطلاعات دقیقی ندارم، از موفق بودن آنها تصویری مبهم پیش رویم است. یعنی فرزندانشان احساس کمبود محبتی نداشته اند؟ شوهرانشان چطور؟ یعنی همیشه کارهای شعلیشان را به نحو احسن انجام داده اند بدون تاخیر و بدون خطا و بدون عذاب وحدان از اینکه وظایف دیگرشان را به نحو احسن انجام نداده اند؟ خانه اشان همیشه مرتب است و برق می زند همه چیز؟ در کابینهایشان چیز اضافه ای وجود ندارد؟ بچه ها رشدشان خوب است؟ غذایشان را خوب می خورند؟ خوب بازی می کنند با هم؟ بچه های شادی دارند؟ صحبتهایشان با شریک زندگی، همیشه گل و بلبل بوده است وتشکرو تعریف؟
چگونه می توان هم به تمام نیازهای فرزند یا فرزندان و شریک زندگی پاسخ داد و هم در کارو شغل وعلم، انسانی پرفکت بود؟ اگر میتوان این موفقیتها را توام کرد، نباید از ساعات خواب و استراحت کمتر کرد؟ آنوقت خسته نمیشوند؟ فردایش این خستگی یک جورهایی عصبانیشان نمی کند؟ دادشان در نمی آِید؟
اصلاً چطور می توان کمتر خوابید؟ مثلاً 5 یا4 ساعت در شبانه روز به جای 7 یا 8 ساعت؟ غیر از کاستن ساعات خواب، راه دیگری هم هست؟ چرا من نمیدانم ؟ چرا من نمیتوانم؟ ....
فکر می کنم و فکر می کنم و لحظاتی بعد احساس می کنم پلک چشمانم سنگین شده است. نه انگار این خواب ، نمیتواند دست از سر من بردارد. فکر می کنم که بهتر است الان بخوابم و فردا با عزم بیشتری کار کنم . فردا حتماً زودتر از خواب بلند میشوم و فرداچه کارها که میشود کرد وفردا وقت عمل است و فردا.. .
قبل از خواب دوباره میروم و چهرۀ معصوم و مظلوم فرازخوابیده را میبینم و یکبار دیگر می بوسمش و همۀ آرزوها و دغدغه هایم در مورد او از ذهنم در آن لحظات از جلوی چشمانم رژه می روند.
پدر فراز هم خواب است و خرو پفش بلند است. فکر می کنم که چقدر راحت است فکرش، خوش به حالش!
سرم را روی بالش می گذارم و به کارها و برنامه هایم فکر می کنم و به ماردان و زنان موفق و زندگی آنها. هنوز به خواب نرفته ام که فکر می کنم چقدر خوب است که دفعۀ بعد به جای فکر کردن به زندگی ماردان و زنان موفق و اینکه چگونه تعادل به وجود آورد اند، یا تعادل در زندگی آنها واقعی است یا نه، به خودم و برنامه هایم فکر کنم . شاید آن لحظاتی که سپری می شوند برزندگی زنان موفق که نتیجه ای سازنده و شفافی هم از آن نمی توان گرفت، بشود چند سطری به نوشته ها و مطالب مربوط به کارم بیفزایم، شاید. ...
دیگر تنها چیزی که می چسبد خواب است و خواب و خواب..
پی نوشت: راستی شما زن موفقی هستید؟ همیشه خود را موفق میبینید یا فقط مختص به ساعات و لحظاتی از روز است این حس خود موفق بینی مثل حس خوشبختی ؟ اگر هستید چگونه تعادل به وجود آورده اید؟ اگر نه ، زن موفقی را می شناسید؟ آنها چگونه اند؟ اصلاً زن موفق را چگونه تعریف می کنید؟
۱۳۸۷ خرداد ۱۸, شنبه
اندر احوالات من و من بی ادب!!
به نسبت مدت زیادیه که ننوشتم. خوبید؟ خوشید؟ سلامتید؟
این چند روز اخیر حالم خوش نبود. سرم سنگین، سرفه ای، چشمای قرمز، رنگ و روی زرد (که کماکان هستند این علائم با ذره ای بهبودی ). دو روزی را خانه بودم ولی بی حرکت و همش روی تخت ولو شده بودم. البته چند باری هم خواستم اینترنت بازی کنم . وبلاگ بازی ولی اینترنت هم دم در آورده بود. سرعتش شده بود 2 تا 7 KPS ، باورتان میشود. اصلاً نمیشد صفحه ای را باز کنم.
غذایم هم شده بود هر چیز آب پز. خلاصه که شده بودم عین جنازه ها، به آینه هم که اصلاً نگاه نمی کردم و کماکان نمی کنم، چون قزمیتی شده ام بی همتا. نه اینکه از این آنفلو آنزاهای جدید گرفته باشم که همراه با اسهال و استفراغند ها، نه، این نوع دیگری از آنفلوآنزاهاست که با حساسیتم که دارویش تمام شده است این روزها ، هما هنگ کرده اند که من را به زمین بزنند و بعد به این بی ریختی ام بخندند دو نفره و من را یک چند سالی پیرتر کنند. خلاصه که اینجوریا بوده است.
*
یادش به خیر جمعۀ هفتۀ پیش، بعد از اینکه کمی بهبودی حاصل شده بود وهنوز وارد فاز دوم بیماری نشده بودم، جو گیر شدم و کلی بساب و بشور راه انداختم. تختها و مبلها را همه جابجا کردم و زیرشان را دستمال کشیدم. توالت و دستشویی و حمام را برق انداختم و اووه کلی کار دیگر. الان فکر می کنم آنهمه انرزی کجا رفت.
دو روزاز این تعطیلات را رفتیم باغ و کوه با خانواده و اهل و عیال. من فقط عین مار مرده دراز کشیدم و هیچ کاری نکردم. انگار آن جو گیر شدن، همۀ انرزیم را به باد داده بود. در ضمن فردا باید قسمت دیگری از این پروژه ای که رویش کار می کنم را تحویل بدهم که هیچ کاری نکرده ام.
****
این ها را نوشتم که در تاریخ ثبت شود ولی از آنجا که دوست ندارم که هم شما هم تاریخ خیلی زنجموره هایم را بشنوید این است که میروم سراغ فراز.
چند روز پیش فراز از من پرسید:" جنابعالی یعنی جی؟"
من کمی فکر کردم و گفتم: جنابعالی همون" تو" هست منتها با ادبانه اش. مثلاً اگر بخواهیم با ادب باشیم پیش چند نفر بزرگتر که خیلی نمی شناسیممی گیم جنابعالی یا شما، دیگه اونجا نمیشه گفت تو، چون تو بی ادبیه"
فراز خیلی بی ربط برگشت و گفت :" آره مثل من و تو، من با ادبم، تو هم خیلی بی ادبی"!!!
***
مطلب پایین رو شاید بهتر باشه نخونید چون شاید خوشتون نیاد ولی اگر هم خوندید پیشاپیش بابتش گلاب به روتون و معذرت خواهی می کنم. من این مطلب رو بیشتر برای ثبت در تاریخ نوشتم که فراز چطوری بوده است.
من یاد داده ام به فراز که هروقت بادی از معده اش بلند شد و یا صدایی ایجاد شد باید معذرت خواهی کند و بگوید ببخشید و همین.
مدتی پیش خانۀ کسی مهمان بودیم و فراز هم اسباب بازیهایش را به اتاقی برده بود که بازی کند و در آن اتاق دختر جوان صاحبخانه هم کتاب میخواند. من هم نصف حواسم آنجا بود و نصف دیگرش هم در اتاقی که بودم.
یکدفعه دیدم، فراز برگشت و به آن دختر گفت :" بگوببخشید"!!
آن دختر هم انگار دست پاچه شده بود و ندانسته بود که چه بگوید و ظاهراً پرسیده بود که برای چه باید ببخشید بگوید.
من هم هنوز نفهمیده بودم که فراز چرا همچین چیزی میخواهد!
فراز هم شروع کرد به بلند بلند وشمرده توضیح دادن که : آدم وقتی گ وز میده باید بگه ببخشید، نمیشه که گ وز بدی و نگی ببخشید.
آن دختر هم ظاهراً ببخشید گفت که دوباره صدای فراز بلند شد : "حالا شد، مرسی"
و بعد به بازیش ادامه داد، انگار که خیا لش راحت شده باشد و من هم از خنده منفجر شده بودم و سعی می کردم به روی خودم نیاورم.
این چند روز اخیر حالم خوش نبود. سرم سنگین، سرفه ای، چشمای قرمز، رنگ و روی زرد (که کماکان هستند این علائم با ذره ای بهبودی ). دو روزی را خانه بودم ولی بی حرکت و همش روی تخت ولو شده بودم. البته چند باری هم خواستم اینترنت بازی کنم . وبلاگ بازی ولی اینترنت هم دم در آورده بود. سرعتش شده بود 2 تا 7 KPS ، باورتان میشود. اصلاً نمیشد صفحه ای را باز کنم.
غذایم هم شده بود هر چیز آب پز. خلاصه که شده بودم عین جنازه ها، به آینه هم که اصلاً نگاه نمی کردم و کماکان نمی کنم، چون قزمیتی شده ام بی همتا. نه اینکه از این آنفلو آنزاهای جدید گرفته باشم که همراه با اسهال و استفراغند ها، نه، این نوع دیگری از آنفلوآنزاهاست که با حساسیتم که دارویش تمام شده است این روزها ، هما هنگ کرده اند که من را به زمین بزنند و بعد به این بی ریختی ام بخندند دو نفره و من را یک چند سالی پیرتر کنند. خلاصه که اینجوریا بوده است.
*
یادش به خیر جمعۀ هفتۀ پیش، بعد از اینکه کمی بهبودی حاصل شده بود وهنوز وارد فاز دوم بیماری نشده بودم، جو گیر شدم و کلی بساب و بشور راه انداختم. تختها و مبلها را همه جابجا کردم و زیرشان را دستمال کشیدم. توالت و دستشویی و حمام را برق انداختم و اووه کلی کار دیگر. الان فکر می کنم آنهمه انرزی کجا رفت.
دو روزاز این تعطیلات را رفتیم باغ و کوه با خانواده و اهل و عیال. من فقط عین مار مرده دراز کشیدم و هیچ کاری نکردم. انگار آن جو گیر شدن، همۀ انرزیم را به باد داده بود. در ضمن فردا باید قسمت دیگری از این پروژه ای که رویش کار می کنم را تحویل بدهم که هیچ کاری نکرده ام.
****
این ها را نوشتم که در تاریخ ثبت شود ولی از آنجا که دوست ندارم که هم شما هم تاریخ خیلی زنجموره هایم را بشنوید این است که میروم سراغ فراز.
چند روز پیش فراز از من پرسید:" جنابعالی یعنی جی؟"
من کمی فکر کردم و گفتم: جنابعالی همون" تو" هست منتها با ادبانه اش. مثلاً اگر بخواهیم با ادب باشیم پیش چند نفر بزرگتر که خیلی نمی شناسیممی گیم جنابعالی یا شما، دیگه اونجا نمیشه گفت تو، چون تو بی ادبیه"
فراز خیلی بی ربط برگشت و گفت :" آره مثل من و تو، من با ادبم، تو هم خیلی بی ادبی"!!!
***
مطلب پایین رو شاید بهتر باشه نخونید چون شاید خوشتون نیاد ولی اگر هم خوندید پیشاپیش بابتش گلاب به روتون و معذرت خواهی می کنم. من این مطلب رو بیشتر برای ثبت در تاریخ نوشتم که فراز چطوری بوده است.
من یاد داده ام به فراز که هروقت بادی از معده اش بلند شد و یا صدایی ایجاد شد باید معذرت خواهی کند و بگوید ببخشید و همین.
مدتی پیش خانۀ کسی مهمان بودیم و فراز هم اسباب بازیهایش را به اتاقی برده بود که بازی کند و در آن اتاق دختر جوان صاحبخانه هم کتاب میخواند. من هم نصف حواسم آنجا بود و نصف دیگرش هم در اتاقی که بودم.
یکدفعه دیدم، فراز برگشت و به آن دختر گفت :" بگوببخشید"!!
آن دختر هم انگار دست پاچه شده بود و ندانسته بود که چه بگوید و ظاهراً پرسیده بود که برای چه باید ببخشید بگوید.
من هم هنوز نفهمیده بودم که فراز چرا همچین چیزی میخواهد!
فراز هم شروع کرد به بلند بلند وشمرده توضیح دادن که : آدم وقتی گ وز میده باید بگه ببخشید، نمیشه که گ وز بدی و نگی ببخشید.
آن دختر هم ظاهراً ببخشید گفت که دوباره صدای فراز بلند شد : "حالا شد، مرسی"
و بعد به بازیش ادامه داد، انگار که خیا لش راحت شده باشد و من هم از خنده منفجر شده بودم و سعی می کردم به روی خودم نیاورم.
*
یکبار دیگر هم وقتی خانۀ خودمان بودیم،و من در آشپزخانه بودم و فراز در اتاقی مشغول ماشین بازی بود، فراز را دیدم که بدو بدو آمد پیش من و ببخشید ببخشید پشت سر هم می گفت و من بعد از دقایقی تازه متوجه شدم قضیه از چه قرار است!!
* به فکرم که عبارت دیگری را جایگزین این عبارت کنم مثلاً یک شماره!!
پی نوشت: ببخشید که نوشته هایم این روزها بسیار در پیتی است.
اشتراک در:
پستها (Atom)