تقویم تولد

Lilypie Kids Birthday tickers

۱۳۸۷ خرداد ۲۷, دوشنبه

بد میهمانی بودن من و تیس و نینا

تیس و نینا

من انسان بد میهمانی دهی هستم. یعنی اینکه سر هر میهمانی که قرار است در خانۀ ما برگزار شود ،هرچند که میهمانان هم خودمانی باشند و تعدادشان هم زیاد نباشد، هی خودم را سر کارها ، بشور بساب ها، و تشریفات بیهوده که در نهایت چندان جالب هم از کار در نمی آیند، خسته می کنم. دلیلش هنوز بر خودم روشن نشده است، شاید کمال گرایی بیهوده ام باشد، شایدهم...
وقتی به فرنگستان رفته بودم، دوستان و همکاران خارجی بابای فراز که آنموقع البته خیلی مانده بود بابای فرازشود( بابای فراز چیزی مثل پدر پسر شجاع!) تدارک میهمانی در خانۀ یکی از خودشان دیده بودند. معمولاً میهمانیهای آنها (حداقل اکیپ آنها) به صورت قابلمه پارتی است. یعنی هرکس غذایی بیشتر از مقدار غذای خودش را می آورد که در مجموع انواع و اقسام غذاها را در میهمانیها شاهدیم.
من آنموقع از اینکه میهمانی به مناسبت ورورد من است کلی جوزده شده بودم و این کمال گرایی کذبم هم دوباره به سراغم آمد و اصرار والصرار که من باید غذایی ایرانی تهیه کنم و خودی نشان دهم و ال و بل.
بابای فرازقبل از ملحق شدن من، یک هیتر برقی دو شعله داشت که جوابگوی همۀ نیازهای خودش بود و یک هیتر تک شعلۀ برقی دیگر به عنوان زاپاس.
من تصمیم گرفته بودم که آش و قورمه سبزی را به عنوان غذای ایرانی هر کدام به نسبت برای 4 نفر تهیه کنم و به خورد ملت بدهم. یکی دو روز مانده به میهمانی، طی یک تصمیم آنی غیر منتظره و بی دلیل دیگر، لوبیا پلو را هم به لیست اضافه کردم. داشته باشید که من تجربۀ کار به این تعداد با آن هیتر را هم نداشتم. درست روز میهمانی شروع به تدارک غذا کردم. قورمه سبزی با سبزی های خشک شده که از ایران آورده بودم، و لوبیا پلو را همان قبل از ظهربار گذاشتم و تهیه کردم. مانده بود آش که نخود و لوبیایش را قبلاً پخته بودم و قرار بود قبل از رفتن به میهمانی، این هم آماده شود. از آنجا که در آن سرزمین سبزی به عنوان سبزی آش یا قورمه یا کوکو نداریم. کسانی که آنجا هستند از سبزی های خشک استفاده می کنند. قبل از اینکه آنجا بروم، بابای فراز گفته بود که من سبزی آش نبرم چون هنوز از دفعات قبل دارد و این شد که من هم خوشحال از اینکه بار اضافه تری نمی برم، رفتم.
آنروز، درست 2 ساعت مانده به میهمانی، از سبزی که به عنوان سبزی آش در خانه وجود داشت، استفاده کردم . نیم ساعت بعد برای چک کردن پختن یا نپختنش رفتم و دیدم وای، این چرا انقدر تلح است. کمی آبش را برداشتیم و آب خالص ریختیم تا بلکه تلخیش برود. دوباره تلخ بود. در اثر یک اشتباه و به خیال اینکه با افزودن رشته، تلخیش می رود و طعم دیگری پیدا می کند، رشته اش را هم اضافه کردیم. رشته ها می پختند و غذا همچنان تلخ بود. مانده بودیم چه کار کنیم. یکی از دوستانش قرار بود دنبال ما تا بک ربع دیگر بیاید. در همان یک ربع ما از سر ناچاری آبکش کردیم آشمان را و آب جوش ریختیم و دوباره آبکش کردیم و خلاصه اینکه دست آخر با اینهمه آبکش کردن آش، تلخیش هم نرمال شد و آش قابل خوردن شد. وقتی برای آن دوست در خانه را باز کردیم، از اینهمه حرارت داخل خانه، متعجب شده بود بعدها کلی جوک از این حرارت تعریف میکرد.
ظاهراً قضیه از این قرار بوده که بابای فراز به دلیل بی حوصلگی و اینکه به نظرش سبزی با سبزی فرق نمی کند ، همۀ سبزیها را با هم قاطی می کند و به این ترتیب سبزی آش هم شامل شنبلیله میشود و همین تلخش می کند.
خلاصه که آنروز به خیر گدشت. هرچند بعدتر فهمیدم اگر همان تلخش را هم میبردیم یا کمی تلخش را، باز هم به به و چه چه میکردند.
همانجا فهمیدم که بهترین غذا برای این نوع میهمانیها، غذاهایی ساده است مثل انواع سالاد ولی همچنان از رو نرفتم و دفعات و میهمانیهای بعدی که باید قابلمۀ خودمان را میبردیم همیشه غذایی میبردم که کلی برایش زحمت کشیده بودم.
(ولی خوب من آنجا نتیجه گرفتم که برای کسانی که با غذاهای ما آشنایی ندارند، من که اصولاً قرار است زحمت بکشم همیشه! بهتر است غذاهای یک جنس ( کلاً همه مایع و یا همه جامد )تهیه کنم، چون منظرۀ وحشتناکی از مخلوط این غذاهای ناهمگون ایجاد میشود. یادم است هر کس یک بشقاب تخت و یا به قول خودمان پلوخوری داشت. در این ظرف، غذاههای خودشان که معمولاً انواع سالاد و پاستا بود را به اضافۀ قورمه سبزی و آش رشته و لوبیا پلو میریختند و میخوردند!.
تصور کنید آش را با قورمه سبزی و لوبیا پلو روی همدیگر!!!.
***
کلاً میهمانی خیلی خوبی بود. به من خیلی خوش گذشت. میهمانان اکثراً هلندی بودند ولی میهمانان دیگری هم بودند که اهل کشورهای فرانسه و اوگاندا و کنیا و کرۀ جنوبی و مجارستان و آلمان و پرتقال و پاناما بودند. من علی رغم اینکه خیلی خسته شده بودم ولی در عکسهایی که از آنموقع دارم خیلی خوب افتاده ام و خوشحالی از سرو رویم میبارد!.
یادم است صندلی های منزل آنها زود اشغال شد و من نگران کسانی بودم که قرار بود بیایند و جا نداشتند. ولی نگرانیم اصلاً موردی نداشت. آنها می آمدند و وقتی میدیدند جا نیست، همان جا روی زمین می نشستند و شروع به صحبت یا گوش کردن میکردند بدون ذره ای ناراحتی. از این سهل گیریشان همیشه خوشم می آید.
میزبانان ویا همان کسانی که میهمانی در خانه اشان برقرار کرده بودند، زوجی بودند که چند سالی میشد که با هم دوست بودند و با هم زندگی میکردند. پسر که اسمش تیس بود، هلندی بود و نینا، آلمانی و هردو از آن وروجک های شیطان که به درودیوار میخندند و کلی سرخوش و انرژی مثیت ده بودند و به هم خیلی می آمدند. تیس بعدها به عنوان دانشمند جوان هم شناخته شد و جایزه گرفت. نینا هم مقاله هایش در بهترین مجلات علمی چاپ میشد و بسکتبالیست هم بود. خلاصه که خیلی همه چی درست بودند وفقط آن ازدواج رسمی نکردنشان برای من جای سوال داشت که خودشان می گفتند ما اینطوری راحت تریم و همدیگر را بیشتر دوست داریم، شاید یک روزی ما هم ازدواج رسمی کردیم!.
دو سال پیش خبر بارداری نینا و بعد از آن عکسهای بچه شان بود که میدیدم در سایتش و چقدر هم خوردنی بود و البته هنوز ازدواج رسمی نکرده بوند و نکرده اند و یحتمل قرار هم نیست ازدواج کنند. (قبلاً شخص دیگری هم به این صورت میشناختیم که مقام خیلی شاخصی از نظر علمی داشت و علی رغم ظاهر خشنش که من را یاد شخصیتهای منفی داستانهای چارلز دیکنز می انداخت، خیلی هم انسان خوبی بود، ولی این شخص هم به همراه همسرش که شبیه مانکنهای دورگه بود، با هم ازدواج نکرده بود و تعداد بچه هایشان هم از حسابم خارج است ، بس که زیاد بودند و انگار هرسال یک بچه تولید میشد از این زوج و من همیشه در عجب بودم که هیکل این زن چرا خراب نمیشود!)

جدیداً خبر دار شدیم که تیس و نینا، قرار است برای گذراندن دوره ای چند ساله به آفریقای جنوبی بروند. ما که خاطرات خوبی از این زوج داریم و دلمان حسابی برایشان تنگ است و حالا هم که میخواهند انقدر دور بروند دلمان تنگ تر میشود برایشان.

عکس بالا هم عکس این زوج ازدواج نکرده است همراه بچه و اهل بیت و طایفۀ هر دو.
نینا اولین نفر سمت چپ است و تیس، تنها فرد نشسته. بچه شان هم که بغل آن پیرزن است که مادر بزرگ تیس است.

پی نوشت: من خواستم عکس پایین باشد ولی هرکاری میکردم دوباره میرفت بالا!






هیچ نظری موجود نیست:

Google Analytics Alternative