تقویم تولد

Lilypie Kids Birthday tickers

۱۳۸۷ تیر ۳, دوشنبه

نوری در تاریکی!

خیلی وقتها هست که هی نگاه می کنیم به پیرامونمون و تنها چیزی که به ذهنمان میرسد این است که این ملت با سرعتی سرسام آور از نطر اخلاقی سقوط می کنند؛ انواع و اقسام بی اعتمادی، دزدی، کف زنی، کیف قاپی، آدم ربایی، آدمکشی حتی به خاطر مبالغی بسیار ناچیز، تجاوز و بی آبرو کردن هم که جای خوددارد.
هر چند مدت یکبار هم کارشناسان می نشینند وهی علت یابی می کنند و فقر فرهنگی و مالی را عامل میدانند . ولی کو راهکار؟ روز به روز هم با سیاست های کنترل کنندۀ گل و بلبل این مملکت در مورد تورم قیمتها، این خط فقر بالا و بالاتر میرود و بالطبع این جرم و جنایتها روز به روز بیشتر میشود. ما هم روز به روز، بیشتر و بیشتر جامعه را سیاه و سیاهتر میبینیم.
ولی یک وقتی هم این وسط چیزی پیش می آید که کمی تلطیف میکند د این فضا را و به آدم یادآوری می کند که خیلی هم ناامید نباش از این مردم، ممکن است کسی هم باشد که علی رغم فقر و مشکلات فرهنگی جامعه و این سیاهی پیرامون، نور کوچکی باشد برای خودش؛
دیروز کیفم را که موبایل و شناسنامه و گواهینامه و پول و دفترچه های بیمه خودم و فراز و چند کارت اعتباری و .. ( خودم هم تعجب می کنم که چقدر چیزهای مهم داخل کیف بوده است!) داخل یک تاکسی خطی جا گذاشتم. و بیست دقیقه بعدش متوجه شدم. البته آنموقع هم کامل مطمئن نبودم که داخل تاکسی بوده باشد، حدس دیگرم این بود که شاید در خیابان زده باشندش.
وقتی به خانه رسیدم. اولین کاری که کردم تماس با شماره ام بود و فقط می شنیدم که "دستگاه مورد نظر حاموش است" (در حالیکه روشن بوده است). حدسم این بود که کیفم گیر آدم ناتویی (معتاد، دزد حرفه ای و..) افتاده است و اولین کاری که کرده ، این بوده که سیم کارت را برداشته و گوشی را علی الحساب فروخته است. اصلاً نمیشد خوشبینانه به قضیه نگاه کرد. به فکر راه حل بودم ، خودم فکر میکردم قید پول و موبایل را بزنم که بالاخره احیا میشوند ولی من چه درد دسرهایی باید بکشم برای المثنی گرفتن شناسنامه و گواهینامه و دفترچه های بیمه و ... شاید گواهینامه و رفاه کارتها برگردانده میشدند ولی شنیده بودم که شناسنامه ها هم کلی برای دیگران ارزشمندند چون اینها را میفروشند به اتباع خارجی غیر قانونی و یا کسان دیگر.
کاملاً نا امید بودم از پیدا کردن کیف و فقط به برادم اطلاع دادم تا به اتحادیۀ تاکسیرانها برود و اطلاعی بدهد. برادرم رفته بود و به او گفته بودند احتمال پیدا کردنش بسیار اندک است.
دیشب در خواب و بیداری داشتم به دردسرهایی که برای احیاء مدارکم باید بکشم فکر میکردم که تلفن زنگ زد. برادرم بود. گفت که رانندۀ تاکسی زنگ زده و گفته که کیف پیدا شده و برای گرفتنش برادرم فردا برود. خدا میداند که چقدر خوشحال شدم و آن رانندۀ جوان را دعا کردم . با اینحال قید موبایل و پول را زده بودم. با خودم فکر میکردم احیاناً بدون پول و موبایل کیف را تحویل میگیرد و راننده خواهد گفت که کیف را اینطور پیدا کرده است ولی با اینحال کلی دعا گوی راننده بودم که حداقل مدارکم را بر خواهد گرداند و مرا از شر دردسرها و این سمت و آن سمت دویدن برای مدارک راحت کرده است.
امروز صبح برادم زنگ زد و گفت که همۀ مدارک به علاوۀ موبایل و پول را تحویل گرفته است. فقط موبایل خاموش شده است و پین کدش را نمیدانست چیست.
از خوشحالی پر درآوردم. کمی از خوشحالیم مربوط بود به پیداکردن موبایل و پول، چون همانطور که گفتم قید اینها را کامل زده بودم. خوشحال بودم از اینکه آدمیت هنوز نمرده است، از اینکه این مملکت هنوز نورهایی برای سیاه نشدن کامل دارد. فکرش را بکنید، جوان رانندۀ تاکسی که صبح تا شب با پیکان قراضه اش در این گرما مسافر میبرد و می آورد، میتوانست با پول بدست آمده چند روزی خوش باشد، یا ماشینش را تعمیر کند و یا به هزار زخم زندگیش بزند، ولی کیف را برگرداند.
هنوز میشود امیدوار بود که دورو اطرافمان خیلی هم سیاه نیست. باور کنید.

هیچ نظری موجود نیست:

Google Analytics Alternative