این کارها اولین کارهای ضبط شده از صدای فراز هستند که بعد از پیداکردن میکروفون انجام شد. بعد از صرف کلی زمان که صرف پیدا کردن سایت مناسبی برای آپلود اینها شد، بالاخره سایتی رو پیدا کردم ولی کماکان از نتیجۀ کار مطمئن نیستم. . فعلاً اینها رو داشته باشید برای تست؛
این
و
این
(آیکون قربون دست و پای بلوری و صدای مخملینش برم)
پی نوشت: اگر صدایی رو داشتید یک ندایی بدید. صرفاً نه به دلیل اینکه قصه های فی البداهه ای از پسرم که ممکنه براتون جالب هم نباشه رو شنیدید، بلکه به این خاطر که میخوام بدونم راهی که برای آپلود و ...رفتم، درست بوده یا نه؟
۱۳۸۷ بهمن ۱۲, شنبه
۱۳۸۷ بهمن ۱۱, جمعه
ای تخم مرغ گندیده، خود تو به من چی کارداری؟!
چند روز پیش یکی از نزدیکان ما دچار مسمومست غذایی با تخم مرغ شد و کارش به اورژانیس بیمارستان و سرم و... کشیده شد.
از اونجایی که من به شدت تحت تاثیر قرار گرفتم که "واااا، مسمومیت قحطی بود، اونهم تو این فصل، وااا" و از اونجا که ممکنه یک عده از افراد معلوم الحال هنوز ندونند که تخم مرغ هم میتونه بشر رو دچار مسمومیت کنه و سعی کنند از طریق موتور جست و جوی گوگل بگردند دنبال why , what , how , و اینها و از اونجا که موتورهای جست و جوی گوگل منو خیلی دوست دارند و هرکی یک چیزی رو که گوگل میکنه- از زن همسایه در ابعاد مختلف و دختر افعانی خوشگل و (روم به دیوار) حرفها و حالتهای بد بد... تا طرز تهیۀ همبرگرو کم نیاوردن در دعوا و قبول شدن در کنکور و راههای رسیدن به خدا و... یکجورهایی بالاخره میرسونه اون شخص رو به وبلاگ من، ، گفتم ایندفعه پیش دستی کنم و قبل از اینکه این موتورها جست و جو کنند وبلاگ من رو، لقمه رو آماده کنم و بگذارم دهن گوگل و خلق الله جست و جو کننده ، هرچیند بر اساس تجربه ام ، این موضوعات چندان جذابیتی برای این جماعت ندارند؛
تخم مرغ هم مثل هر مادۀ غذایی دیگه میتونه توسط میکروبها و باکتریها فاسد بیشه وبرای جلوگیری از فاسد شدن باید در یخچال نگهداری بشه. ورود میکروبهایی که باعث فساد تخم مرغ میشوند از همون پوستۀ سفید رویی صورت میگیره که هرچند سفت و غیر قابل نفوذ به نظر میرسه ولی منافذ بسیار ریزی داره که باعث ورود میکروبها به داخل میشند. نگهداری در یخچال به دلیل اینکه خیلی از میکروبها در اون دما نمیتونند به زندگیشون ادامه بدهند میتونه مثل کاربردش برای بقیۀ مواد غذایی، فاسد شدن تخم مرغ رو هم به تعویق بیندازه. ولی نکته ای که هست اینه که تو یخچال هم بیشتر از یکمدت مشخص نمیتونه نگهداری بشه و بعد از یک مدت ورود اجتناب ناپذیر میکروبها و کهنگی زیاد اینها هم یکی از دلایل غیر قابل مصرف شدن تخم مرغ میشه. بنابراین اگر از تخم مرغهای داخل بسته بندیهای خاص استفاده میکنید به تاریخ مصرف اینها توجه کنید. اگر تخم مرغ فله ای خریداری میکنید سعی کنید از جایی خرید کنید که مطمئن باشید مدت زیادی نیست که تخم مرغ رو نگهداشتنند و به عبارتی از مراکز پرفروش خرید کنید.
چگونه متوجه فاسد شدن تخم مرغ میشویم؟
یکی از بهترین و آسونترین روشها برای متوجه شدن قابل مصرف بودن و نبودن تخم مرغ این هست که یک کاسه ای رو پر از آب کنید و بعد تخم مرغ رو داخلش بیندازید.
اگر تخم مرغ شناور شد، به هیچ عنوان مصرفش نکنید
اگر قسمت باریکتر تخم مرغ رو کف کاسه موند و قسمت بزگتر بالا بود، میشه مصرفش کرد ولی با احتیاط، به این معنی که حتماً باید پخته و چوشیده بشوند.
اگر تخم مرغ ته نشین شد و یا کمی زاویه داشت نسبت به کف کاسه، از ایمن بودنش مطمئن باشید و با خیال راحت مصرفش کنید
سبک بودن بیش از اندازۀ تخم مرغ هم یکی دیگه ازنشونه های فاسد شدن تخم مرغه
راه دیگه این هست که قبل از مصرف تخم مرغ داخل ظرف دیگه ای شکسته بشه، اگه حالت طبعی رو داشت و خیلی وا نرفت به معنی سالم بودنشه.
چرا تخم مرغ شناور میشه؟
در حالت عادی، دانسیتۀ تخم مرغ نسبت به آب بالاتره و ته نشین میشه. اگر تخم مرغ بیش ازیک زمان مشخصی نگهداری بشه، مایعات داخلش تبخیر میشند و از راه خلل و فرج ریز و نامرئی پوسته خارج میشند و به جای اون هوا جایگزین میشه. در نتیجه ماندگی بیشتر، هوای بیشتر، و هوای بیشتر داخل باعث شناوری تخم مرغ میشه.
بهتره تخم مرغ شسته قبل از نگهداری در یخچال شسته نشه، چون این شست و شو باعث نازک شدن پوسته و ورود میکروبهابه داخل پوسته و کوتاه شدن زمان نگهداری میشه.
زمان نگهداری تخم مرغ به طور معمول در یخچال چقدره؟
برای تخم مرغ تازه با پوسته: سه تا چهار هفته
سفیدۀ تخم مرغ: دو تا چهار روز
زردۀ تخم مرغتازه که حالت خودش رو حفظ کرده و با لایه ای از آب پوشونده شده (در حالتی که سفیدۀ تخم مرغ رو با ایجاد سوراخی در پوسته از تخم مرع خارج میکنیم و زرده رو میخواهیم نگهداریم ) : دو تا چهار روز
چطور تخم مرغ پخته و خام رو میشه تشخیص داد؟
با چرخوندن تخم مرغ حول محور خودش. تخم مرغی که سفت و جامده ، با دورهای بیشتری میچرخه و در زمان طولانی تر، در حالیکه تخم مرغ تازه اینطور نیست. دلیلش هم اینه که تخم مرغی که جامد و سفت شده، یک جسم واحد رو تشکیل داره که موقع چرخش یک جهت خواهند داشت. در حالیکه در تخم مرغ مایع ، جهات زیادی برای چرخش وجود داره و این ممانعت میکنه ازحرکت یکنواخت و طولانید.
۱۳۸۷ بهمن ۹, چهارشنبه
ما هم به بازار میرویم!
1- در راستای اینکه مدتها بود که تا با فراز بیرون میرفتیم و فراز چیزی میخواست و ما میگفتیم" میخریم ولی برای تولدت"، امروز رفتیم خودِ خودِ بازار برای خرید اقلامی که در طول این مدت سفارش داده شده بود. حالا نه اینکه دقیقاً همۀ اون اقلام سفارش شده رو بخریم ها! ولی خوب سعیمون رو کردیم. قیمتها هم نه اینکه خیلی فرق داشته باشه ها، ولی خوب، متنوع بود به نسبت ، هرچند که باید دور خرید یک سری مارکها و جنسها رو اونجا خط کشید.
.
2- هفت هشت سالی میشد که نرفته بودم بازار و تو اون "تو در توهاش" قدم نزده بودم . چقدر چسبید این رد شدن ازاون کوچه های آَشتی کنون- اصطلاح شوهرم برای کوچه های تنگ- و دیدزدن و دست زدن به اینهمه جنس و هر از گاهی هم گم شدن نگاه تو معماری سقفها.
.
3- علاوه بر محل اسباب بازی فروشی ها، از تیمچه وحوضچه و ظرف و ظروف فروشی ها هم رد شدیم و طبق معمول من اونهارو میدیدم و با خودم فکر میکردم که اگه پول زیاد داشتم کلی چیز میتونستم بخرم ولی حیف که جا هم نداریم!
.
4- ما به هوای سوار شدن متروی میرداماد رفتیم پارک کودک ولی دریغ از یک جای پارک، این بود که نزدیکیهای ایستگاه همت- اولین ایستگاه خط میرداماد به حرم بالاخره یک جای پارک پیدا کردیم و با کلی عملیات ژانگولر و رقابت با یک دویست و شش متقاضی اون جا، بالاخره ما پارک کردیم و راه افتادیم به سمت ایستگاه همت. تو راه پیاده رفتن، هوا خنک بود و تمیز، این بود که من هم گوشهام دچار توهم شده بود واون صدایی که میشنیدم رو صدای رودخونه ای که لابد همون دور و بره فرض کردم. جلوتر که اومدم، دیدم نگو این رودخونه هه ، همون اتوبانه!
.
5-داخل متروکنار ما، دو تا دخترچیتان پیتان نشسته بودند و داشتند پوز هم رو با گفتن اینکه فلان فامیل و بهمان دوستشون توی فلان کشور خارجیه و فلان و بهمان آورده براشون و ... به هوای خودشون به خاک میمالیدند( پوز زدن درسته یا پوز به خاک مالیدن یا اصلاً هیچکدوم ؟- سلام ساروی کیجای عزیز) . نزدیک در هم چند تا پسر نوزده بیست ساله از این موسیخ سیخی هایی که شلوارشون داره می افته، تلاشهای مذبوحانه ای میکردند برای جلب کردن توجه اینها،با فحش و خاطره و خالی بندی و ... و بعد از هر تلاشی هم یه نگاهی به اینها مینداختند که تاثیر حرفاشون رو متوجه بشند ولی کماکان دخترا پروژۀ روکم کنی فی مابینشون رو بی هیچ وقفه ای ادامه میدادند. یک آقای عینکی لاغراز اونهایی که قیافشون خیلی خیلی متفکره و به نظر میاد خیلی خیلی هم یواش صحبت کنه روبروی ما و به عبارتی روبه روی دخترها نشسته بود. یک کیف سامسونت داشت و دستاشو به هم گره کرده بود وگذاشته بود زیر چونه اش وآرنجش هم روی کیف سامسونت گذاشته بود. به این دخترا با لبخند محبت آمیزنگاه میکرد و به حرفاشون گوش میداد. هرازگاهی هم نگاهش میرفت سمت پسرها وناخودآگاه ابروهاش کمی میرفت تو هم و حالت دهنش یک طوری میشد که انگار خیلی عصبانیه و فحشهاش رو داره تو دلش میریزه.
خلاصه که ما هم عالمی داشتیم با دید زدن اینها!
.
6- من پست پایین رو دیروز نوشته بودم و ارسالش هم کردم ولی ظاهراً غروب که میخواستم تغییر کوچکی درش بدم ، فقط ذخیره اش کرده بودم بدون کلیک کردن بر روی دکمۀ پابلیش، این بوده که مشاهده نمیشد .
.
7- این عکسهای نشنال جئوگرافی که این گوشه هست و هر روز عوض میشه رو دارید؟ کی میگه بلاگر بده با اینهمه امکانات؟
.
2- هفت هشت سالی میشد که نرفته بودم بازار و تو اون "تو در توهاش" قدم نزده بودم . چقدر چسبید این رد شدن ازاون کوچه های آَشتی کنون- اصطلاح شوهرم برای کوچه های تنگ- و دیدزدن و دست زدن به اینهمه جنس و هر از گاهی هم گم شدن نگاه تو معماری سقفها.
.
3- علاوه بر محل اسباب بازی فروشی ها، از تیمچه وحوضچه و ظرف و ظروف فروشی ها هم رد شدیم و طبق معمول من اونهارو میدیدم و با خودم فکر میکردم که اگه پول زیاد داشتم کلی چیز میتونستم بخرم ولی حیف که جا هم نداریم!
.
4- ما به هوای سوار شدن متروی میرداماد رفتیم پارک کودک ولی دریغ از یک جای پارک، این بود که نزدیکیهای ایستگاه همت- اولین ایستگاه خط میرداماد به حرم بالاخره یک جای پارک پیدا کردیم و با کلی عملیات ژانگولر و رقابت با یک دویست و شش متقاضی اون جا، بالاخره ما پارک کردیم و راه افتادیم به سمت ایستگاه همت. تو راه پیاده رفتن، هوا خنک بود و تمیز، این بود که من هم گوشهام دچار توهم شده بود واون صدایی که میشنیدم رو صدای رودخونه ای که لابد همون دور و بره فرض کردم. جلوتر که اومدم، دیدم نگو این رودخونه هه ، همون اتوبانه!
.
5-داخل متروکنار ما، دو تا دخترچیتان پیتان نشسته بودند و داشتند پوز هم رو با گفتن اینکه فلان فامیل و بهمان دوستشون توی فلان کشور خارجیه و فلان و بهمان آورده براشون و ... به هوای خودشون به خاک میمالیدند( پوز زدن درسته یا پوز به خاک مالیدن یا اصلاً هیچکدوم ؟- سلام ساروی کیجای عزیز) . نزدیک در هم چند تا پسر نوزده بیست ساله از این موسیخ سیخی هایی که شلوارشون داره می افته، تلاشهای مذبوحانه ای میکردند برای جلب کردن توجه اینها،با فحش و خاطره و خالی بندی و ... و بعد از هر تلاشی هم یه نگاهی به اینها مینداختند که تاثیر حرفاشون رو متوجه بشند ولی کماکان دخترا پروژۀ روکم کنی فی مابینشون رو بی هیچ وقفه ای ادامه میدادند. یک آقای عینکی لاغراز اونهایی که قیافشون خیلی خیلی متفکره و به نظر میاد خیلی خیلی هم یواش صحبت کنه روبروی ما و به عبارتی روبه روی دخترها نشسته بود. یک کیف سامسونت داشت و دستاشو به هم گره کرده بود وگذاشته بود زیر چونه اش وآرنجش هم روی کیف سامسونت گذاشته بود. به این دخترا با لبخند محبت آمیزنگاه میکرد و به حرفاشون گوش میداد. هرازگاهی هم نگاهش میرفت سمت پسرها وناخودآگاه ابروهاش کمی میرفت تو هم و حالت دهنش یک طوری میشد که انگار خیلی عصبانیه و فحشهاش رو داره تو دلش میریزه.
خلاصه که ما هم عالمی داشتیم با دید زدن اینها!
.
6- من پست پایین رو دیروز نوشته بودم و ارسالش هم کردم ولی ظاهراً غروب که میخواستم تغییر کوچکی درش بدم ، فقط ذخیره اش کرده بودم بدون کلیک کردن بر روی دکمۀ پابلیش، این بوده که مشاهده نمیشد .
.
7- این عکسهای نشنال جئوگرافی که این گوشه هست و هر روز عوض میشه رو دارید؟ کی میگه بلاگر بده با اینهمه امکانات؟
۱۳۸۷ بهمن ۵, شنبه
مادر من و یاسرعرفات و شورانقلابی!
مادر من یک زمانهایی ، تا یاسر عرفات رو تو تلویزیون نشون میداد شروع میکرد به: ای بر پدرت یاسر عرفات، دزد، آدم فروش و...(و فحشهایی در این حد!).
قضیه این بود که تو همون سالهای اول انقلاب- وقتی من خیلی کوچیک بودم و چیزی یادم نمیاد از اونموقع ها- مامان من و همسایۀ خدابیامرزمون که از بس باهاش عیاق (املاش درسته؟) بودیم بهش میگفتیم فاطی عمه، تو حیاط نشسته بودند و داشتند هی غیبت این و اونو میکردند. همین موقع زنگ درو میزنند و وقتی در باز میشه، یک نفر شروع میکنه از مردم فلسطین و حماسۀ اونها و اینکه کارجهودها رو فقط یاسر عرفات تموم میکنه ونه هیچ کس دیگه و اینکه الان یاسر عرفات اگه یک ذره پول بیشتر داشت چه قدر زودتر این اسرائیلیا رو به سزای اعمالشون میرسوند صحبت میکنه و بعد هم میگه ما و شما که انقلابی هستیم اونا رو درک میکنیم و باید بهشون کمک کنیم!
.
جزئیات اینکه چطور اینا رو گفته رو نمیدونم ولی هرطور که گفته مادر من و فاطی عمه به شدت تحت تاثیر قرار گرفتند و شور انقلابی گرفته بودندشون و...چی کارکردند؟ این دو تا کمکشون رو میکنند اونهم چطوری؟ با طلا! بعله مادر و فاطی عمه هردوتاشون از این گردنبندای گرد الله داشتند- انگار یه زمانی مد بوده- جفتشون همونجا گردنبنداشون رو باز میکنند و تقدیم میکنند و تشکر میکنند از این آدم انقلابی که مثل خودشون به فکر مردم فلسطین هم هست بعد هم می یاند و هی منتظرشنیدن خبر پیروزی یاسر عرفات میشند. وقتی این انتظاره از یکی دو سال فراتر میره و کشور خودشون درگیر جنگ و اون تحریم و قحطی و ...ازهمه مهمتر، گرون شدن طلا و این چیزها میشه به کل نا امید میشند وچون دستشون از همه جا کوتاه بود تنها کاری که میکردند این بود که هروقت یاسرعرفات رو از تلویزیون نشون میداد شروع میکردند به فحش دادن بهش!
ذکر این نکته ها هم فکر کنم ضروری باشه برای درک نتیجه گیری:
- نه مامان من و نه فاطی عمه از اون زنهایی نبودند که خیلی طلا داشته باشند.
- میدونید مامان من یک جو گیر بالقوه است و وقت و بیوقت اینو به فعلیت هم میرسونه، بس که دیدیم -هرچند نه در این حد- ولی تعجب هم نمیکنیم، ولی فاطی عمه، فاطی عمه اصلاً اینطور نبود. به نظرم از اون زنهای بسیار سیاستمدار قرن بوده که اگه یخورده بیشتر سواد داشت مارگارت تاچر رو میزاشت جیب چپش!
با این تذکرات ما به این نتیجه میرسیم که:
"این شور انقلابی چه ها که نکرده"
۱۳۸۷ بهمن ۳, پنجشنبه
برف ، اقتصاد و هوگولو!
1-امروز غروب بعد از کلی تحمل ترافیک رفتیم شرق تهران برای دیدن فک و فامیل شوهر. از آب و هوا وبرف و بارون و پیش بینی خشکسالی و اینها حرف زدیم. موقع برگشتن به خونه، تک و توک دونۀ برف بود که به ماشین میخورد.
2- دوشنبه اخبار اعلام کرد " های مردم آماده باشید، سه شنبه از بس بارون میاد، سیل شما رو نبره"!.
سه شنبه چشممون تو آسمون موند و حسرت خوردن یه لیوان چایی که بخار ازش بیرون میاد، کنارپنجره ای که بارش بارون رو بشه دید به دلمون موند.
3- وضعیت اقتصادی مملکت یه جورای عجیبی به نظر من پیچیده است!. البته همیشه پیچیده و خرتوخر بوده ولی الان یک جورهایی هم مشکوکه؛ بانکها هی پول مردمو جمع میکنند، صنعت کارا و تولید کنند ها هم که با سرعت بیشتری دارند ورشکسته میشند، قیمت خونه و زمین هم افتاده پایین، مصالح ساختمانی کلی ارزون شده، پولی هم که تو دست مردم نیست (اگه هم باشه بانکها هی میخواند بکشنش بالا)! ،
پیش بینی من اینه که قیمت دلار یکدفعه میره بالا! (بیابید ربطش را!)
پیش بینی شما چیه؟
4- من به ندرت برنامۀ نود رو دیدم. اجرای و گزارشهای فرد*وسی پور رو اما همیشه دوست داشتم. تو محل سابقمون وقتی هنوز فراز کوچکتر بود و برنامۀ هرروزۀ من و فراز این بود که صبحها قدم بزنیم و شیر بگیریم و بعدش هم روزنامه یا مجله، چند باری دم روزنامه فروشی دیده بودمش. من مجله ها رو نگاه میکردم و اون روزنامه ها رو. مردم نسبتاً بی تفاوت بودند بهش و من اونموقع با خودم فکر میکردم که اگه الان تو محله های پایین شهر زندگی میکرد چقدر ممکن بود تحویلش بگیرند. حتی یادمه خودش به روزنامه فروش که یه مرد عنق خوش قلب بود (به نظرم!) سلام میداد. همیشه هم فکر میکردم چه قدر خوبه که همیشه قیافۀ یه پسر جوون و مثبت رو داره، انگار پیر نمیشه اصلاً!. یک روز وقتی فرازدم همون روزنامه فروشی داشت دست منو میکشید و میگفت هوگولو میخوام، هوگولو میخوام (فراز وقتی هنوز دوسالش نشده بود به شکلات میگفت هوگولو)، به فراز و کارهای فراز لبخند میزد و دستی هم رو سرش کشید و یه شکلات از جیبش درآورد و داد دست فراز. فراز هم از خوشحالی براش دست میزد وابراز خوشحالی و بعد هم یک بای بای جانانه کرد باهاش . من تعجب کردم که یعنی این فهمیده فراز چی گفته، بعد هم به این فکر کردم که چقدر خوبه آدم همیشه یه شکلات تو جیبش برای بچه ها داشته باشه.
خلاصه که اینطوری از شخصیتش هم خوشم اومد!
5- رفتار فراز وقتی بچه ای کوچکتر از خودش رو میبینه، غیر قابل تحمل میشه گاهی! . خیلی میخواد مثل اون بچه کوچکتره رفتار کنه و این علاوه بر لوس نشون دادنش باعث خرابکاریهای بیشمار هم میشه.
6- من خوبم، یعنی میدونید، سعیم رو میکنم علی رغم سستی این روزهام حال خودم رو خوب کنم و بی خیال اموری بشم که نمیتونم بیش از یک حدی درشدن و نشدنش دخیل باشم. همون اموری که فکر نشدنشون باعث غصه ام میشه .
متوجهید؟
سعیم رو میکنم!
۱۳۸۷ دی ۲۹, یکشنبه
دندون و سال چینی تولد!
چند ماه پیش بود انگار، دیدم یکی از دندونام یکخورده سیاه شده. با خودم تصمیم گرفتم که اگه دندونپزشک خوب پیداکردم میرم درستش میکنم. این تصمیم همزمان شد با درست کردن دندون یکی از خواهر شوهرا و درست نشدنش که هیچ، خین و خین ریزی از این دندون تا مدتها هم بهش اضافه شد. این بود که دیگه خیلی رو انتخاب دندونپزشک خوب حساس شدم و این حساس شدن زیاد هم گاهی دست و پای آدم رو میبنده، یعنی زیاده از حد میبنده. حالا این حساس شدن زیاد اگه با تنبلی زیاد هم عجین بشه که دیگه چی؟ از دندونپزشک رفتن هم خبری نیست.
خلاصه، چند روز پیش هوس کردم استیک درست کنم و اونهم یه چیزی شد در مایه های سنگ ادویه دار. خوردن این سنگ که با کارد و چنگال تکه نمیشد همان و آبسه کردن لثه درست روز بعدش همان. همون روز بعدش بود که به عمق فاجعه هم پی بردم. رفتم آبسه رو نگاه کنم که دیدم این دندونه کاملاً سیاه شده یعنی حتا این جلوش هم سیاه شده علاوه بر داخلش. نمیدونم چرا تا اونموقع متوجه نشده بودم، باور کنید که من همیشه هم جلوی آینه مسواکم رو میزدم ولی ندیده بودم این سیاهی عمیق و ژرف رو. از اون روز به بعد درسته آبسه هه خود به خود حل شد ولی هی دارم غصه میخورم که این دندونه به این سیاهی با روکش و موکش و اینها که درست نمیشه و یه روزی تو همین روزاست که از دردش فریادم به آسمون بلند شه. پس چی؟ باید از ریشه کندش. کندنش همان و دیدن جای خالی یک دندون -اونهم نه از اونایی که خیلی اون دوردورا هستند، بلکه از اینایی که همین بغل هستند و وقتی میخندیم معلوم میشه جاش- همان.
غصۀ بیکاری و پول و گلوبال وارمیگ وغزه وکمبودهای مهد کودک فراز ورنحهای بشری واینورژن هوای تهران و... و دوباره پول و اینها رو حالا اگه بگذارم کنار- تازه از غم چین و چروک و بالفعل رسیدن حاج خانومیم با تصمیم برای خرید کِرِم خوب داشتم می اومدم بیرون که غصۀ انتظار یه دندون درد درست حسابی و در نهایت بی دندون شدنم هم اضافه شد.
اینو کجای دلُم بزارُم خواهر؟
**
فراز یه مدتی هست که رفته تو نخ سالهای چینی تولد آدما. مفهوم سال چینی رو هم یکبار که دایی کوچیکش داشت درمورد سال چینی تولدش صحبت میکرد متوجه شد و چون این سالها بر اساس اسم حیووناست، حسابی ملکۀ ذهنش شد!. چند باری از من پرسیده که چه سالی متولد شدم و من هم بهش گفتم اژدها. دیشب داشت به زنداییش سال تولد خودش رو میگفت که در ادامه اضافه کرد که مامان من هم سال هیولا به دنیا اومده!
یک مدت پیش که با مادربزرگ و عمه اش رفته بودیم مهمونی، از بین اونهمه آدم دنبال خاله طاهره- خالۀ باباش- میگشت . موقع ناهار زود ناهارش رو خورد و از زیر میزها و رو و زیر صندلیها، بالاخره خودش رو به نزدیکی های خاله طاهره رسوند و بعد هم با صدای بلند- طوریکه همه متوجه شدند و برگشتند بهش نگاه کردند- ازش پرسید :"حاله طاهره، شما چه سالی به دنیا اومدید؟"!. خاله طاهره هم از روی نفهمیدن منظور یا سیاست یا هرچیز دیگه ای حرف رو اینطوری عوض کرد که : "آفرین، چه پسر خوبی، غذا تو خوردی ،ماشاالله".
**
مدتی پیش رفته بودیم بازارچۀ بوستان پونک، فرازتا دو سه تا پلیس دم در اونجا دید، با شتاب هرچه تمام تر رفت پپششون و در حالیکه اونها اولش اصلاً حواسشون به این نبود، با جدیت تمام و با صدای بلندشروع به خوندن شعر"شبا که ما میخوابیم آقا پلیسه بیداره" کرد. اونها بعد از شنیدن صدای زیر و بلند فراز متوجهش شدند و آخرش کلی هم تشویقش کردند و یکیشون هم بهش یک شکلات داد.
حالا این "آقا پلیسای بیدار" کی بودند؟ بعله، پلیسای گشت ارشاد!
برچسبها:
دغدغه ها,
روزمرگیها,
مکالمات فراز
۱۳۸۷ دی ۲۸, شنبه
در راستای چشم حسود
همانا هرکس هدفی برای نوشتن وبلاگ دارد، در این میان عدۀ معدودی هم هستند که با هدف "چشم حسود کور" و حسود جون بیا بجنگیم"ومضامینی از این قبیل وبلاگی را راه اندازی کرده اند. هدف اینها هم هرچه باشد، لابد برای خودش محترم است. من مانده ام در عجب کامنت گذاران این نوع وبلاگها با نوشتن چنین کامنتهایی:" خیلی قشنگ و با احساس مینویسی"، یا" من با خوندن نوشته هات اشک تو چشام جمع میشه"، یا " از بس زیبا مینویسی، من دارم زمین رو از شدت هیجان گاز میگیرم " و....
آدمیزاد است دیگر، لابد همچین کامنتهایی هم باید بگذارد!.
۱۳۸۷ دی ۲۷, جمعه
سواپ! فرازخارجی!
تو هلند- سلام لیلی و نرگس و بقیۀ دوستان- یک روزی بود به اسم روز ملکه، تو این روز علاوه بر بزرگداشت ملکه وبرنامه های مرتبط- که خیلی از جزئیاتش اطلاع ندارم - اینطور بود که هرکی اسباب و وسایلی که استفاده ای ازش نمیکرد رو می آورد تو قسمتی که برای این کار تعیین شده بود ( تو اون روز معمولاً در همون سنتروم یا مرکز خرید شهرهمونحا کنار خیابون) در معرض دید میگذاشت و اگر کسی این وسایل به کارش می اومد و خواهان اون وسایل بود به قیمت ناچیزی دادوستد میشد. این کار مزایای زیادی داشت:
- فروشنده از حضور اون وسایل در خونه اش راحت میشد،
- خریدارها به اون چیزی که نیاز داشتند میتونستند با قیمت کمتری دست پیدا کنند،
- فروشنده شاید میتونست با پول حاصل از فروش اینها چیزی که به دردش بخوره رو بدست بیاره
- شهرهای خلوت هلند رنگ و بویی میگرفت و یکدفعه کلی جماعت و دوست و آشنا رو میشد در اون روز دید ،حتی اگه چیزی هم خرید و فروش نمیشد،
- در نهایت این کار میتونست در راستای بازیابی بهینۀ مواد، به حفط محیط زیست هم کمک کنه.
البته فایدۀ دیگۀ این کار هم این بود که معمولاً خیلی از فروشنده ها بچه های پنج سال به بالایی بودند که با مراقبت دورادور پدرو مادراشون مستقیم وارد فروش میشدند و داد و ستد و ارزش پول رو از همون بچگی یاد میگرفتند. این رو هم باید بگم که ترتیب همچین برنامه ای فقط در این روز خاص نبود، بلکه روزای دیگه ای هم بود که هر شهر بسته به برنامه ای که شهرداریش ترتیب داده بود، شاهد همچین برنامه ای در اماکن خاصی میشد.
حالا این ایدۀ سواپ پارتی که به همت گلمریم پایه گذاری شده در همین راستاست. امروز برای اولین بار تونستم تو همچین مراسمی شرکت کنم. علاوه بر مزایایی که تو اون بالا ذکر کردم ، افتخار ملاقات با خیلی از دوستای وبلاگی رو هم پیدا کردم و روز خوبی رو داشتم فقط از زحمتی که به گلمریم داده شد و اینکه زود اومدم و نتونستم کمکی در مرتب کردن خونه اش داشته باشم معذبم. به نظر من میشه این کار خوب رو وسعتش داد حداقل در بین همین جماعت وبلاگ نویس و دوستان و آشنایان این جماعت . اینطور نیست؟
حالا این ایدۀ سواپ پارتی که به همت گلمریم پایه گذاری شده در همین راستاست. امروز برای اولین بار تونستم تو همچین مراسمی شرکت کنم. علاوه بر مزایایی که تو اون بالا ذکر کردم ، افتخار ملاقات با خیلی از دوستای وبلاگی رو هم پیدا کردم و روز خوبی رو داشتم فقط از زحمتی که به گلمریم داده شد و اینکه زود اومدم و نتونستم کمکی در مرتب کردن خونه اش داشته باشم معذبم. به نظر من میشه این کار خوب رو وسعتش داد حداقل در بین همین جماعت وبلاگ نویس و دوستان و آشنایان این جماعت . اینطور نیست؟
پی نوشت بی ربط: پسرک ما چند روز پیش از همسایه امان پرسیده که " شما ایرانی هستید یا خارجی؟" همسایه در حالیکه میخندیده گفته :" خوب ما هممون ایرانی هستیم". فراز گفته: "نه، ولی من که ایرانی نیستم، من خارجیم، خارجی هم حرف میزنم" ، بعد هم شروع کرده به درآوردن یکسری اصوات بی معنی از دهانش به اسم خارجی!. لابد سر کلاسهای زبان مهدش جهت بلبلی کردن این کارو میکنه و مربیان زحمتکش رو شرمنده میکنه!
برچسبها:
روزمرگیها,
مکالمات فراز,
مناسبتی
۱۳۸۷ دی ۲۴, سهشنبه
کرسی خونۀ عزیز
یک روزهایی دلم هوس چیزهای خیلی معمولی را میکند که دنیا را هم بدهم نمیتوانم به دست بیارمشان.
مثلاً دیروز دلم هوس کرسی کرده بود. کرسی خانۀ مادربزرگ ، اصلاً هوس خانۀ مادربزگ را کرده بود با تمام وسایلش و بوی نفتالین داخل خانه.
هوس زمانی را کرده بود که در حیاط خانه اش برف بازی میکردم و دیگر گردن و داخل آستین ها نمیتوانست حسی را به انگشتانم برگرداند از بس که سردم شده بود و به دو به خانه اش پناه میبردم به امیدز بر کرسی خزیدن.
کرسی را میدیدم که مثل یک سازۀ قوی با صلابت با لحاف مخمل قرمز رویش آنجا نشسته ومرا وادار میکند قبل از خزیدن سریع، یک دست هول هولکی هم به مخمل قرمز وسطش بزنم که نرمیش را حس کنم و اگر این نرمیش را مثل همیشه حس نکردم ، بیشتر متوجه بی حسی انگشتانم بشوم وبعد سریع یک گوشه لحاف را بالا یزنم و خودم را تا گردن بچپانم آن تو و در حالیکه سعی میکردم وضعیت "تا گردن لحاف" را حفظ کنم ، خودم را به سمت کرسی میسراندم و تقلا میزدم تا انگشت پا را به منقل بچسبانم و هی پایم میسوخت و میکشیدمش کنار و دوباره میچسباندمش تا کم کم هم پاهایم گرم شودهم همۀ بدنم ولابد انگشتان دستم هم. بعد از گرم شدن بود که تازه بوی نفتالین اطاق را حس میکردم، انگار که سرما بویاییم را هم بی حس کرده بود و همینطور پرده های یاسی پنجره ای که پشتش نایلون چسبیده بود را میدیدم که دیدی به بیرون نداشت و فقط نشان میداد که کی روز شده و کی شب . بعد هم فقط صدای تیک تیک نا هماهنگ آن چند ساعت زنگ دار که فلزی گرد بودند وروی چند طاقچۀ اطاق بودند (و هیچوقت حکمت تعددشان را نفهمیدم ) را میشنیدم وسر برمیگرداندم برای پیدا کردن فقط یکی از آنها که ساعت محبوب من بود و عقربه اش خروسی بود که همیشه دوست داشتم وقتی خروس پاهاش رو به بالاست و کله اش رو به پایین ببینمش( و هنوز که هنوز است مانده ام که چرا همچین حالتی از آن عقربۀ خروسی را یادم نمی آید) . بعد آنقدر محو حرکت این خروس و منتظر شدن برای کله پا شدنش میشدم که پلکهایم از خواب سنگین میشد و ...
بعد عزیز (مادربزگم ) را میدیدم که لحافی که پس زده ام را رویم میکشد و غز میزند که اینطوری میچایم و من هی فکر کنم به اینکه آنجا چه میکنم و آنجا کجاست ومتوجه که شدم با هول و هراس سرم را به طرف ساعت برگردانم و ببینم عقربۀ خروسی سرش پایین رفته یا نه ومتوجه شوم که دوباره کله پا شدنش را ندیده ام و در حالتی متقارن با حالت قبلی است و فکر کنم به اینکه پس کی میشود من خروس سر پایین عقربه را ببینم و دلم از اینکه هیچ وقت اینطور ندیدم و نمیبینمش هری بریزد و احساس سرما کنم و خودم را دوباره بچپانم داخل لحاف و بعد هم نقشه بکشم که حالا کی بلند شوم تا این چای داغی که عزیز برایم روی کرسی گذاشته را بخورم.
بعضی وقتها دلم میخواهد زمان برگردد و همین صحنه های معمولی را ببینم و ناراحتی آن لحظه که خروس برعکس عقربه را ندیدم بشود دلیل ناراحتی و هری پایین ریخته شدن دلم و وقتی احساس کنم دلم میریزد و سردم میشود ، یک کرسی باشد که خودم را داخل لحافش بچپانم و فکر کنم به اینکه کی بلند شوم تا آن چای داغ را بخورم.
یک روزهایی دلم هوس همین چیزهای خیلی معمولی را میکند که دنیا را هم بدهم نمیتوانم به دست بیارمشان!
۱۳۸۷ دی ۲۲, یکشنبه
کرگدن ، طفلک، زمان و تحمل!
با فراز داشتیم در مورد حیوونا و کارایی که انجام میدند صحبت میکردیم. من ازش پرسیدم، خوب به نظر تو کرگدن اگه یه سیب بالای درخت ببینه، چطور میتونه بخورتش؟
فراز: اول میره به آقا کلاغه میگه که سلام میشه به من کمک کنی، کلاغه میگه باشه، بعد آقا کلاغه میره به آقای زرافه میگه دوست من میخواد سیب بخوره میشه کمک کنی، زرافه میگه باشه، بعد هم میاد و سیب رو میکنه و میده به کرگدن.
من: خوب حالا اگه زرافه خودش سیب رو بخوره چی،
فراز: اونوقت کرگدنه میزنتش!!
من: به نظر تو میشه کرگدن با تنه اش بکوبه به درخت، تا سیب از درخت بیفته
فراز: میشه، ولی بهتر اینه که آقای زرافه کنده کنه براش (منظور همون بکَنه است)، چون زرافه و کرگدن با هم خیلی دوستند!!
**
با فراز بازی میکردیم. بازیمون به این ترتیب بود که یکی از ما باید یه چیزی رو قایم میکرد . بعد اون یکی پیدا میکرد. برای راهنمایی، با نزدیک شدن به شی قایم شده، شخصی که قایم کرده باید با خودکار تو دستش با فاصله زمانی کمتری به دستۀ مبل میزد تا اونیکی بفهمه که کی نزدیک شده و کی دور.
حالا هر وقت که من نزدیک میشدم به اون چیزی که فراز قایم کرده، بدون گوش دادن به علائم متوجه میشدم. چون قیافۀ مضطربی میگرفت و اصلاً با خودکار ضربه ای نمیزد و همه اش هم میگفت "نه، اینجا نیست، برو یه جای دیگه". تازه صاف می اومد مینشست روبروی همون جایی که اون شی رو قایم کرده.
**
طفلکیهای فراز
فراز چند روز پیش بی مقدمه و وسط ماشین بازیش برگشت و گفت: طفلک دایی محسن، چند سال بود زن نداشت ها!!
چند روز پیش فراز وسط غذا وقتی همه ساکت بودند و تو عوالم خودشون دوباره اینطور شروع کرد: طفلک آقای نمازکار(فراز به روحانی میگه آقای نمازکار)، چه قدر باید گریه کنه ها
کلاً این طفلک گفتن و اظهار تاسف رو یکی دو ماهی است که خیلی به کار میبره. چند روز پیش علی رغم اینکه من هیچوقت نگذاشته بودم قربونی کردن گوسفند رو ببینه، تو مراسم عزاداری دیده بود. اولش چیزی نگفت ولی بعدش هر یک ساعت به یکساعت میگفت: طفلک گوسفندا، کشته شدند!
یا یکی دو هفتۀ پیش یه برنامۀ مستندی نشون میداد که یه پلنگی میدوه و خرگوشی رو میگیره. این به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بود و مدام میگفت طفلک خرگوشه، چقدر پلنگ بده ها!.
**
فراز: اول میره به آقا کلاغه میگه که سلام میشه به من کمک کنی، کلاغه میگه باشه، بعد آقا کلاغه میره به آقای زرافه میگه دوست من میخواد سیب بخوره میشه کمک کنی، زرافه میگه باشه، بعد هم میاد و سیب رو میکنه و میده به کرگدن.
من: خوب حالا اگه زرافه خودش سیب رو بخوره چی،
فراز: اونوقت کرگدنه میزنتش!!
من: به نظر تو میشه کرگدن با تنه اش بکوبه به درخت، تا سیب از درخت بیفته
فراز: میشه، ولی بهتر اینه که آقای زرافه کنده کنه براش (منظور همون بکَنه است)، چون زرافه و کرگدن با هم خیلی دوستند!!
**
با فراز بازی میکردیم. بازیمون به این ترتیب بود که یکی از ما باید یه چیزی رو قایم میکرد . بعد اون یکی پیدا میکرد. برای راهنمایی، با نزدیک شدن به شی قایم شده، شخصی که قایم کرده باید با خودکار تو دستش با فاصله زمانی کمتری به دستۀ مبل میزد تا اونیکی بفهمه که کی نزدیک شده و کی دور.
حالا هر وقت که من نزدیک میشدم به اون چیزی که فراز قایم کرده، بدون گوش دادن به علائم متوجه میشدم. چون قیافۀ مضطربی میگرفت و اصلاً با خودکار ضربه ای نمیزد و همه اش هم میگفت "نه، اینجا نیست، برو یه جای دیگه". تازه صاف می اومد مینشست روبروی همون جایی که اون شی رو قایم کرده.
**
طفلکیهای فراز
فراز چند روز پیش بی مقدمه و وسط ماشین بازیش برگشت و گفت: طفلک دایی محسن، چند سال بود زن نداشت ها!!
چند روز پیش فراز وسط غذا وقتی همه ساکت بودند و تو عوالم خودشون دوباره اینطور شروع کرد: طفلک آقای نمازکار(فراز به روحانی میگه آقای نمازکار)، چه قدر باید گریه کنه ها
کلاً این طفلک گفتن و اظهار تاسف رو یکی دو ماهی است که خیلی به کار میبره. چند روز پیش علی رغم اینکه من هیچوقت نگذاشته بودم قربونی کردن گوسفند رو ببینه، تو مراسم عزاداری دیده بود. اولش چیزی نگفت ولی بعدش هر یک ساعت به یکساعت میگفت: طفلک گوسفندا، کشته شدند!
یا یکی دو هفتۀ پیش یه برنامۀ مستندی نشون میداد که یه پلنگی میدوه و خرگوشی رو میگیره. این به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بود و مدام میگفت طفلک خرگوشه، چقدر پلنگ بده ها!.
**
فراز این کاره
وقتی من میرم که نماز بخونم، فراز هم میاد کنار من و شروع میکنه. چطوری؟ میره یه ملافه می اندازه رو سرش و میاد کنار من، و هرکاری من میکنم اونهم میکنه. دیروز یکدفعه وسط به اصطلاح نمازکاریمون، ظاهراً سرو صدای همسایمون روکه تو راه پله بودند شیند که یه بچه ای به اسم صدرا دارند و چند ماهی از فراز کوچکتره. د رحالیکه ملافه هم سرش بود از همونجا شروع کرد به فریاد زدن که: صدرا، من نمیام با تو بازی کنم، الان دارم نمازکاری میکنم، بعد هم باید سخنرانی کنم!!
**
وقتی من میرم که نماز بخونم، فراز هم میاد کنار من و شروع میکنه. چطوری؟ میره یه ملافه می اندازه رو سرش و میاد کنار من، و هرکاری من میکنم اونهم میکنه. دیروز یکدفعه وسط به اصطلاح نمازکاریمون، ظاهراً سرو صدای همسایمون روکه تو راه پله بودند شیند که یه بچه ای به اسم صدرا دارند و چند ماهی از فراز کوچکتره. د رحالیکه ملافه هم سرش بود از همونجا شروع کرد به فریاد زدن که: صدرا، من نمیام با تو بازی کنم، الان دارم نمازکاری میکنم، بعد هم باید سخنرانی کنم!!
**
تحمل فراز
فراز اصولاً آب بازی و حمام رو خیلی دوست داره و معمولاً خیلی هم طولش میده. دیروز تو حمام گذاشته بودم تا برای خودش بازی کنه و بعد از یک مدتی که گذشت پدرش بره و بشورتش.. بعد از یک ربعی که تو حموم بود، منو صدا کرده و گفت: متاسفانه من میخوام بیام بیرون و نمیتونم بابا رو تحمل کنم!!
**
فراز اصولاً آب بازی و حمام رو خیلی دوست داره و معمولاً خیلی هم طولش میده. دیروز تو حمام گذاشته بودم تا برای خودش بازی کنه و بعد از یک مدتی که گذشت پدرش بره و بشورتش.. بعد از یک ربعی که تو حموم بود، منو صدا کرده و گفت: متاسفانه من میخوام بیام بیرون و نمیتونم بابا رو تحمل کنم!!
**
زمان!
هنوز تو بیان زمان و تعریف زمان مشکل داره. مثلاً میگه: چهارسال پیش که هنوز من مهد کودک نمیرفتم، تو خونه بازی میکردم (هنوز چهارسالش نشده). یا چند روز پیش که زنداییش رو دیده بود، با سرعت رفت طرفش و گفت: چند سال بود که من شما رو ندیده بودم ها!
هنوز تو بیان زمان و تعریف زمان مشکل داره. مثلاً میگه: چهارسال پیش که هنوز من مهد کودک نمیرفتم، تو خونه بازی میکردم (هنوز چهارسالش نشده). یا چند روز پیش که زنداییش رو دیده بود، با سرعت رفت طرفش و گفت: چند سال بود که من شما رو ندیده بودم ها!
**
به کتاب هم همچنان خیلی علاقه داره و همیشه سر اینکه موقع خواب، دو تا داستان خونده بشه یا سه تا، با من چونه میزنه. کتابهای 17 داستان د ر یک کتاب و این داستانهای مخصوص هرماه تو این مورد خیلی دستم رو باز گذاشته. خوندن شماره ها رو از روی داستان جوجۀ زرد حسنی کجایی نوشتۀ اسدالله شعبانی به خوبی یادگرفته . اگه شما یک مادر و پسر رو دیدید که دستشون رو گذاشتند رو عددهای پلاک ماشینها و دارند میخونندش، شک نکنید که ماییم!
۱۳۸۷ دی ۱۷, سهشنبه
دنیا دیگه تو رو دوست نداره، نذری و بانو
درایام تاسوعا و عاشورای دو سال اول سه سال گذشته یا ما به منزل والدین میرفتیم و از غذای نذری همسایگان مهربان آنها تناول میکردیم، یا اگر یک روزی منزلمان میماندیم، همسایگان مهربانمان ما را از غذای نذری بی بهره نمیگذاشتند!. . سال گذشته که به این منزل آمده بودیم ، روز تاسوعا و عاشورا به هوای عادت دوسال گذشته اش چیزی نپختم و به دیدن دسته های عزاداری و مراسم به امامزاده صالح رفتیم. نزدیک ظهر که شد کسی به ما ساندویچ سردی تعارف کرد. یک عدد برای سه نفرمان گرفتیم و راه افتادیم به امید یافتن نذریهای بیشتر و شکم پرکن تر!. هرجا که رفتیم صفی طولانی دیدیم و منصرف شدیم از گرفتن این نذریها و به خانه برگشتیم و غذایی پختیم و خوردیم. تصمیم گرفتیم فردایش که اگر صفی هم بود خجالت نکشیم و مثل بقیۀ مردم در صف بایستیم. روز عاشورا بعد از دیدن مراسم و دسته های عزاداری برای یافتن قوت نذری، چند جایی را پیدا کردیم که غذای نذری میدادند ولی در عین صف طولانی ، ظرف هم میخواستند! بالاخره یکی دو جایی را یافتیم که ظرف نمیخواستند. در صف یکی از این نذر پخش کن ها با خجالت ایستادیم. بعد از حدود نیم ساعت یا چهل و پنج دقیقه ای ، دو نفر مانده به ما غذا تمام شد . با خجالت سرمان را انداختیم پایین و آمدیم بیرون. کمی پایینتر صف دیگری دیدیم. بابای فراز گفت من عمراً پیاده شم و عطای این غذا رو به لقاش بخشیدم. اما من که حال و حوصلۀ غذا پختن هم نداشتم و گرسنه هم بودم و از طرفی با خودم فکر میکردم که مگر ممکن است اینهمه آدم غذای نذری میگیرند و من بی نصیب بمانم گفتم نه من میمانم. تو پیاده نشو. صف ایستادم، بعد از دوباره نیم ساعت، در حالیکه یک نفر مانده بود به من، غذا تمام شد. من با خجالت و لعنت فرستان به این شانس، دست از پا درازتر بیرون آمدم و به خانه برگشتیم. کادر به من میزدند خونم در نمی آمد. اشتهایم کور شده بود. بابای فراز یک غذای حاضری درست کرد و خودش و فراز خوردند و من هم هی حرص خوردم و هی حرص خوردم.
امسال اما صبح اول صبح که بلند شدم غذا بار گذاشتم تا اگر احیاناً بیرون رفتیم و بیه خانه برگشتیم، گرسنه نماینم و من حرص نخورم، ضمن اینکه از صف ایستادنم هم خجالت نکشم.!
امسال اما صبح اول صبح که بلند شدم غذا بار گذاشتم تا اگر احیاناً بیرون رفتیم و بیه خانه برگشتیم، گرسنه نماینم و من حرص نخورم، ضمن اینکه از صف ایستادنم هم خجالت نکشم.!
**
امروز فراز با سرفه از خواب بلند شد، بعد از خوراندن شربت، بغلش کردم و روی یکی از مبلها گذاشتم و خودم به آشپرخانه برای آماده کردن صبحانه رفتم. صدای گرفته و سرفه دارش را شنیدم که دارد چیزی میخواند، گوش که کردم اینها را شنیدم:
دنیا دیگه تو رو دوست نداره، نداره نمیتونه داااااره ، نه، نداره شکل تو، شکل تو...... (آهنگ دنیا دیگه مثل تو ندارۀ بنیامین).
نگاه کردم و دیدم ایستاده و در حالیکه سیم شارژ موبایل را به شکل میکروفون گرفته دستش ، از اینور مبل به آنور هم میرود و با آن صدای گرفته و سرفه دارش آن بالاییها را هم میخواند!
پسرک ما قصد مطرب و رقاص شدن دارد انگار!
**
دیروز غروب ، موفق به دیدن یکی دیگر از دوستان وبلاگی هم شدم. بانوی دو چشم، نمیدانم شما اگر خوانندۀ وبلاگش هستید چه تصوری از او دارید ولی با تصورات من که او را شخص قد بلند و هیکلی و کمی بیش از حد جدی فرض کرده بودم فرق داشت. به جای آن دخترریزۀ با نمک و خندان و صمیمی را دیدم که در عین حال هم میداند از این دنبای هفت الهشت چه میخواهد.
اشتراک در:
پستها (Atom)