چند ماه پیش بود انگار، دیدم یکی از دندونام یکخورده سیاه شده. با خودم تصمیم گرفتم که اگه دندونپزشک خوب پیداکردم میرم درستش میکنم. این تصمیم همزمان شد با درست کردن دندون یکی از خواهر شوهرا و درست نشدنش که هیچ، خین و خین ریزی از این دندون تا مدتها هم بهش اضافه شد. این بود که دیگه خیلی رو انتخاب دندونپزشک خوب حساس شدم و این حساس شدن زیاد هم گاهی دست و پای آدم رو میبنده، یعنی زیاده از حد میبنده. حالا این حساس شدن زیاد اگه با تنبلی زیاد هم عجین بشه که دیگه چی؟ از دندونپزشک رفتن هم خبری نیست.
خلاصه، چند روز پیش هوس کردم استیک درست کنم و اونهم یه چیزی شد در مایه های سنگ ادویه دار. خوردن این سنگ که با کارد و چنگال تکه نمیشد همان و آبسه کردن لثه درست روز بعدش همان. همون روز بعدش بود که به عمق فاجعه هم پی بردم. رفتم آبسه رو نگاه کنم که دیدم این دندونه کاملاً سیاه شده یعنی حتا این جلوش هم سیاه شده علاوه بر داخلش. نمیدونم چرا تا اونموقع متوجه نشده بودم، باور کنید که من همیشه هم جلوی آینه مسواکم رو میزدم ولی ندیده بودم این سیاهی عمیق و ژرف رو. از اون روز به بعد درسته آبسه هه خود به خود حل شد ولی هی دارم غصه میخورم که این دندونه به این سیاهی با روکش و موکش و اینها که درست نمیشه و یه روزی تو همین روزاست که از دردش فریادم به آسمون بلند شه. پس چی؟ باید از ریشه کندش. کندنش همان و دیدن جای خالی یک دندون -اونهم نه از اونایی که خیلی اون دوردورا هستند، بلکه از اینایی که همین بغل هستند و وقتی میخندیم معلوم میشه جاش- همان.
غصۀ بیکاری و پول و گلوبال وارمیگ وغزه وکمبودهای مهد کودک فراز ورنحهای بشری واینورژن هوای تهران و... و دوباره پول و اینها رو حالا اگه بگذارم کنار- تازه از غم چین و چروک و بالفعل رسیدن حاج خانومیم با تصمیم برای خرید کِرِم خوب داشتم می اومدم بیرون که غصۀ انتظار یه دندون درد درست حسابی و در نهایت بی دندون شدنم هم اضافه شد.
اینو کجای دلُم بزارُم خواهر؟
**
فراز یه مدتی هست که رفته تو نخ سالهای چینی تولد آدما. مفهوم سال چینی رو هم یکبار که دایی کوچیکش داشت درمورد سال چینی تولدش صحبت میکرد متوجه شد و چون این سالها بر اساس اسم حیووناست، حسابی ملکۀ ذهنش شد!. چند باری از من پرسیده که چه سالی متولد شدم و من هم بهش گفتم اژدها. دیشب داشت به زنداییش سال تولد خودش رو میگفت که در ادامه اضافه کرد که مامان من هم سال هیولا به دنیا اومده!
یک مدت پیش که با مادربزرگ و عمه اش رفته بودیم مهمونی، از بین اونهمه آدم دنبال خاله طاهره- خالۀ باباش- میگشت . موقع ناهار زود ناهارش رو خورد و از زیر میزها و رو و زیر صندلیها، بالاخره خودش رو به نزدیکی های خاله طاهره رسوند و بعد هم با صدای بلند- طوریکه همه متوجه شدند و برگشتند بهش نگاه کردند- ازش پرسید :"حاله طاهره، شما چه سالی به دنیا اومدید؟"!. خاله طاهره هم از روی نفهمیدن منظور یا سیاست یا هرچیز دیگه ای حرف رو اینطوری عوض کرد که : "آفرین، چه پسر خوبی، غذا تو خوردی ،ماشاالله".
**
مدتی پیش رفته بودیم بازارچۀ بوستان پونک، فرازتا دو سه تا پلیس دم در اونجا دید، با شتاب هرچه تمام تر رفت پپششون و در حالیکه اونها اولش اصلاً حواسشون به این نبود، با جدیت تمام و با صدای بلندشروع به خوندن شعر"شبا که ما میخوابیم آقا پلیسه بیداره" کرد. اونها بعد از شنیدن صدای زیر و بلند فراز متوجهش شدند و آخرش کلی هم تشویقش کردند و یکیشون هم بهش یک شکلات داد.
حالا این "آقا پلیسای بیدار" کی بودند؟ بعله، پلیسای گشت ارشاد!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر