1- در راستای اینکه مدتها بود که تا با فراز بیرون میرفتیم و فراز چیزی میخواست و ما میگفتیم" میخریم ولی برای تولدت"، امروز رفتیم خودِ خودِ بازار برای خرید اقلامی که در طول این مدت سفارش داده شده بود. حالا نه اینکه دقیقاً همۀ اون اقلام سفارش شده رو بخریم ها! ولی خوب سعیمون رو کردیم. قیمتها هم نه اینکه خیلی فرق داشته باشه ها، ولی خوب، متنوع بود به نسبت ، هرچند که باید دور خرید یک سری مارکها و جنسها رو اونجا خط کشید.
.
2- هفت هشت سالی میشد که نرفته بودم بازار و تو اون "تو در توهاش" قدم نزده بودم . چقدر چسبید این رد شدن ازاون کوچه های آَشتی کنون- اصطلاح شوهرم برای کوچه های تنگ- و دیدزدن و دست زدن به اینهمه جنس و هر از گاهی هم گم شدن نگاه تو معماری سقفها.
.
3- علاوه بر محل اسباب بازی فروشی ها، از تیمچه وحوضچه و ظرف و ظروف فروشی ها هم رد شدیم و طبق معمول من اونهارو میدیدم و با خودم فکر میکردم که اگه پول زیاد داشتم کلی چیز میتونستم بخرم ولی حیف که جا هم نداریم!
.
4- ما به هوای سوار شدن متروی میرداماد رفتیم پارک کودک ولی دریغ از یک جای پارک، این بود که نزدیکیهای ایستگاه همت- اولین ایستگاه خط میرداماد به حرم بالاخره یک جای پارک پیدا کردیم و با کلی عملیات ژانگولر و رقابت با یک دویست و شش متقاضی اون جا، بالاخره ما پارک کردیم و راه افتادیم به سمت ایستگاه همت. تو راه پیاده رفتن، هوا خنک بود و تمیز، این بود که من هم گوشهام دچار توهم شده بود واون صدایی که میشنیدم رو صدای رودخونه ای که لابد همون دور و بره فرض کردم. جلوتر که اومدم، دیدم نگو این رودخونه هه ، همون اتوبانه!
.
5-داخل متروکنار ما، دو تا دخترچیتان پیتان نشسته بودند و داشتند پوز هم رو با گفتن اینکه فلان فامیل و بهمان دوستشون توی فلان کشور خارجیه و فلان و بهمان آورده براشون و ... به هوای خودشون به خاک میمالیدند( پوز زدن درسته یا پوز به خاک مالیدن یا اصلاً هیچکدوم ؟- سلام ساروی کیجای عزیز) . نزدیک در هم چند تا پسر نوزده بیست ساله از این موسیخ سیخی هایی که شلوارشون داره می افته، تلاشهای مذبوحانه ای میکردند برای جلب کردن توجه اینها،با فحش و خاطره و خالی بندی و ... و بعد از هر تلاشی هم یه نگاهی به اینها مینداختند که تاثیر حرفاشون رو متوجه بشند ولی کماکان دخترا پروژۀ روکم کنی فی مابینشون رو بی هیچ وقفه ای ادامه میدادند. یک آقای عینکی لاغراز اونهایی که قیافشون خیلی خیلی متفکره و به نظر میاد خیلی خیلی هم یواش صحبت کنه روبروی ما و به عبارتی روبه روی دخترها نشسته بود. یک کیف سامسونت داشت و دستاشو به هم گره کرده بود وگذاشته بود زیر چونه اش وآرنجش هم روی کیف سامسونت گذاشته بود. به این دخترا با لبخند محبت آمیزنگاه میکرد و به حرفاشون گوش میداد. هرازگاهی هم نگاهش میرفت سمت پسرها وناخودآگاه ابروهاش کمی میرفت تو هم و حالت دهنش یک طوری میشد که انگار خیلی عصبانیه و فحشهاش رو داره تو دلش میریزه.
خلاصه که ما هم عالمی داشتیم با دید زدن اینها!
.
6- من پست پایین رو دیروز نوشته بودم و ارسالش هم کردم ولی ظاهراً غروب که میخواستم تغییر کوچکی درش بدم ، فقط ذخیره اش کرده بودم بدون کلیک کردن بر روی دکمۀ پابلیش، این بوده که مشاهده نمیشد .
.
7- این عکسهای نشنال جئوگرافی که این گوشه هست و هر روز عوض میشه رو دارید؟ کی میگه بلاگر بده با اینهمه امکانات؟
.
2- هفت هشت سالی میشد که نرفته بودم بازار و تو اون "تو در توهاش" قدم نزده بودم . چقدر چسبید این رد شدن ازاون کوچه های آَشتی کنون- اصطلاح شوهرم برای کوچه های تنگ- و دیدزدن و دست زدن به اینهمه جنس و هر از گاهی هم گم شدن نگاه تو معماری سقفها.
.
3- علاوه بر محل اسباب بازی فروشی ها، از تیمچه وحوضچه و ظرف و ظروف فروشی ها هم رد شدیم و طبق معمول من اونهارو میدیدم و با خودم فکر میکردم که اگه پول زیاد داشتم کلی چیز میتونستم بخرم ولی حیف که جا هم نداریم!
.
4- ما به هوای سوار شدن متروی میرداماد رفتیم پارک کودک ولی دریغ از یک جای پارک، این بود که نزدیکیهای ایستگاه همت- اولین ایستگاه خط میرداماد به حرم بالاخره یک جای پارک پیدا کردیم و با کلی عملیات ژانگولر و رقابت با یک دویست و شش متقاضی اون جا، بالاخره ما پارک کردیم و راه افتادیم به سمت ایستگاه همت. تو راه پیاده رفتن، هوا خنک بود و تمیز، این بود که من هم گوشهام دچار توهم شده بود واون صدایی که میشنیدم رو صدای رودخونه ای که لابد همون دور و بره فرض کردم. جلوتر که اومدم، دیدم نگو این رودخونه هه ، همون اتوبانه!
.
5-داخل متروکنار ما، دو تا دخترچیتان پیتان نشسته بودند و داشتند پوز هم رو با گفتن اینکه فلان فامیل و بهمان دوستشون توی فلان کشور خارجیه و فلان و بهمان آورده براشون و ... به هوای خودشون به خاک میمالیدند( پوز زدن درسته یا پوز به خاک مالیدن یا اصلاً هیچکدوم ؟- سلام ساروی کیجای عزیز) . نزدیک در هم چند تا پسر نوزده بیست ساله از این موسیخ سیخی هایی که شلوارشون داره می افته، تلاشهای مذبوحانه ای میکردند برای جلب کردن توجه اینها،با فحش و خاطره و خالی بندی و ... و بعد از هر تلاشی هم یه نگاهی به اینها مینداختند که تاثیر حرفاشون رو متوجه بشند ولی کماکان دخترا پروژۀ روکم کنی فی مابینشون رو بی هیچ وقفه ای ادامه میدادند. یک آقای عینکی لاغراز اونهایی که قیافشون خیلی خیلی متفکره و به نظر میاد خیلی خیلی هم یواش صحبت کنه روبروی ما و به عبارتی روبه روی دخترها نشسته بود. یک کیف سامسونت داشت و دستاشو به هم گره کرده بود وگذاشته بود زیر چونه اش وآرنجش هم روی کیف سامسونت گذاشته بود. به این دخترا با لبخند محبت آمیزنگاه میکرد و به حرفاشون گوش میداد. هرازگاهی هم نگاهش میرفت سمت پسرها وناخودآگاه ابروهاش کمی میرفت تو هم و حالت دهنش یک طوری میشد که انگار خیلی عصبانیه و فحشهاش رو داره تو دلش میریزه.
خلاصه که ما هم عالمی داشتیم با دید زدن اینها!
.
6- من پست پایین رو دیروز نوشته بودم و ارسالش هم کردم ولی ظاهراً غروب که میخواستم تغییر کوچکی درش بدم ، فقط ذخیره اش کرده بودم بدون کلیک کردن بر روی دکمۀ پابلیش، این بوده که مشاهده نمیشد .
.
7- این عکسهای نشنال جئوگرافی که این گوشه هست و هر روز عوض میشه رو دارید؟ کی میگه بلاگر بده با اینهمه امکانات؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر