درایام تاسوعا و عاشورای دو سال اول سه سال گذشته یا ما به منزل والدین میرفتیم و از غذای نذری همسایگان مهربان آنها تناول میکردیم، یا اگر یک روزی منزلمان میماندیم، همسایگان مهربانمان ما را از غذای نذری بی بهره نمیگذاشتند!. . سال گذشته که به این منزل آمده بودیم ، روز تاسوعا و عاشورا به هوای عادت دوسال گذشته اش چیزی نپختم و به دیدن دسته های عزاداری و مراسم به امامزاده صالح رفتیم. نزدیک ظهر که شد کسی به ما ساندویچ سردی تعارف کرد. یک عدد برای سه نفرمان گرفتیم و راه افتادیم به امید یافتن نذریهای بیشتر و شکم پرکن تر!. هرجا که رفتیم صفی طولانی دیدیم و منصرف شدیم از گرفتن این نذریها و به خانه برگشتیم و غذایی پختیم و خوردیم. تصمیم گرفتیم فردایش که اگر صفی هم بود خجالت نکشیم و مثل بقیۀ مردم در صف بایستیم. روز عاشورا بعد از دیدن مراسم و دسته های عزاداری برای یافتن قوت نذری، چند جایی را پیدا کردیم که غذای نذری میدادند ولی در عین صف طولانی ، ظرف هم میخواستند! بالاخره یکی دو جایی را یافتیم که ظرف نمیخواستند. در صف یکی از این نذر پخش کن ها با خجالت ایستادیم. بعد از حدود نیم ساعت یا چهل و پنج دقیقه ای ، دو نفر مانده به ما غذا تمام شد . با خجالت سرمان را انداختیم پایین و آمدیم بیرون. کمی پایینتر صف دیگری دیدیم. بابای فراز گفت من عمراً پیاده شم و عطای این غذا رو به لقاش بخشیدم. اما من که حال و حوصلۀ غذا پختن هم نداشتم و گرسنه هم بودم و از طرفی با خودم فکر میکردم که مگر ممکن است اینهمه آدم غذای نذری میگیرند و من بی نصیب بمانم گفتم نه من میمانم. تو پیاده نشو. صف ایستادم، بعد از دوباره نیم ساعت، در حالیکه یک نفر مانده بود به من، غذا تمام شد. من با خجالت و لعنت فرستان به این شانس، دست از پا درازتر بیرون آمدم و به خانه برگشتیم. کادر به من میزدند خونم در نمی آمد. اشتهایم کور شده بود. بابای فراز یک غذای حاضری درست کرد و خودش و فراز خوردند و من هم هی حرص خوردم و هی حرص خوردم.
امسال اما صبح اول صبح که بلند شدم غذا بار گذاشتم تا اگر احیاناً بیرون رفتیم و بیه خانه برگشتیم، گرسنه نماینم و من حرص نخورم، ضمن اینکه از صف ایستادنم هم خجالت نکشم.!
امسال اما صبح اول صبح که بلند شدم غذا بار گذاشتم تا اگر احیاناً بیرون رفتیم و بیه خانه برگشتیم، گرسنه نماینم و من حرص نخورم، ضمن اینکه از صف ایستادنم هم خجالت نکشم.!
**
امروز فراز با سرفه از خواب بلند شد، بعد از خوراندن شربت، بغلش کردم و روی یکی از مبلها گذاشتم و خودم به آشپرخانه برای آماده کردن صبحانه رفتم. صدای گرفته و سرفه دارش را شنیدم که دارد چیزی میخواند، گوش که کردم اینها را شنیدم:
دنیا دیگه تو رو دوست نداره، نداره نمیتونه داااااره ، نه، نداره شکل تو، شکل تو...... (آهنگ دنیا دیگه مثل تو ندارۀ بنیامین).
نگاه کردم و دیدم ایستاده و در حالیکه سیم شارژ موبایل را به شکل میکروفون گرفته دستش ، از اینور مبل به آنور هم میرود و با آن صدای گرفته و سرفه دارش آن بالاییها را هم میخواند!
پسرک ما قصد مطرب و رقاص شدن دارد انگار!
**
دیروز غروب ، موفق به دیدن یکی دیگر از دوستان وبلاگی هم شدم. بانوی دو چشم، نمیدانم شما اگر خوانندۀ وبلاگش هستید چه تصوری از او دارید ولی با تصورات من که او را شخص قد بلند و هیکلی و کمی بیش از حد جدی فرض کرده بودم فرق داشت. به جای آن دخترریزۀ با نمک و خندان و صمیمی را دیدم که در عین حال هم میداند از این دنبای هفت الهشت چه میخواهد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر