یک روزهایی دلم هوس چیزهای خیلی معمولی را میکند که دنیا را هم بدهم نمیتوانم به دست بیارمشان.
مثلاً دیروز دلم هوس کرسی کرده بود. کرسی خانۀ مادربزرگ ، اصلاً هوس خانۀ مادربزگ را کرده بود با تمام وسایلش و بوی نفتالین داخل خانه.
هوس زمانی را کرده بود که در حیاط خانه اش برف بازی میکردم و دیگر گردن و داخل آستین ها نمیتوانست حسی را به انگشتانم برگرداند از بس که سردم شده بود و به دو به خانه اش پناه میبردم به امیدز بر کرسی خزیدن.
کرسی را میدیدم که مثل یک سازۀ قوی با صلابت با لحاف مخمل قرمز رویش آنجا نشسته ومرا وادار میکند قبل از خزیدن سریع، یک دست هول هولکی هم به مخمل قرمز وسطش بزنم که نرمیش را حس کنم و اگر این نرمیش را مثل همیشه حس نکردم ، بیشتر متوجه بی حسی انگشتانم بشوم وبعد سریع یک گوشه لحاف را بالا یزنم و خودم را تا گردن بچپانم آن تو و در حالیکه سعی میکردم وضعیت "تا گردن لحاف" را حفظ کنم ، خودم را به سمت کرسی میسراندم و تقلا میزدم تا انگشت پا را به منقل بچسبانم و هی پایم میسوخت و میکشیدمش کنار و دوباره میچسباندمش تا کم کم هم پاهایم گرم شودهم همۀ بدنم ولابد انگشتان دستم هم. بعد از گرم شدن بود که تازه بوی نفتالین اطاق را حس میکردم، انگار که سرما بویاییم را هم بی حس کرده بود و همینطور پرده های یاسی پنجره ای که پشتش نایلون چسبیده بود را میدیدم که دیدی به بیرون نداشت و فقط نشان میداد که کی روز شده و کی شب . بعد هم فقط صدای تیک تیک نا هماهنگ آن چند ساعت زنگ دار که فلزی گرد بودند وروی چند طاقچۀ اطاق بودند (و هیچوقت حکمت تعددشان را نفهمیدم ) را میشنیدم وسر برمیگرداندم برای پیدا کردن فقط یکی از آنها که ساعت محبوب من بود و عقربه اش خروسی بود که همیشه دوست داشتم وقتی خروس پاهاش رو به بالاست و کله اش رو به پایین ببینمش( و هنوز که هنوز است مانده ام که چرا همچین حالتی از آن عقربۀ خروسی را یادم نمی آید) . بعد آنقدر محو حرکت این خروس و منتظر شدن برای کله پا شدنش میشدم که پلکهایم از خواب سنگین میشد و ...
بعد عزیز (مادربزگم ) را میدیدم که لحافی که پس زده ام را رویم میکشد و غز میزند که اینطوری میچایم و من هی فکر کنم به اینکه آنجا چه میکنم و آنجا کجاست ومتوجه که شدم با هول و هراس سرم را به طرف ساعت برگردانم و ببینم عقربۀ خروسی سرش پایین رفته یا نه ومتوجه شوم که دوباره کله پا شدنش را ندیده ام و در حالتی متقارن با حالت قبلی است و فکر کنم به اینکه پس کی میشود من خروس سر پایین عقربه را ببینم و دلم از اینکه هیچ وقت اینطور ندیدم و نمیبینمش هری بریزد و احساس سرما کنم و خودم را دوباره بچپانم داخل لحاف و بعد هم نقشه بکشم که حالا کی بلند شوم تا این چای داغی که عزیز برایم روی کرسی گذاشته را بخورم.
بعضی وقتها دلم میخواهد زمان برگردد و همین صحنه های معمولی را ببینم و ناراحتی آن لحظه که خروس برعکس عقربه را ندیدم بشود دلیل ناراحتی و هری پایین ریخته شدن دلم و وقتی احساس کنم دلم میریزد و سردم میشود ، یک کرسی باشد که خودم را داخل لحافش بچپانم و فکر کنم به اینکه کی بلند شوم تا آن چای داغ را بخورم.
یک روزهایی دلم هوس همین چیزهای خیلی معمولی را میکند که دنیا را هم بدهم نمیتوانم به دست بیارمشان!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر