تقویم تولد

Lilypie Kids Birthday tickers

۱۳۸۶ دی ۲۳, یکشنبه

قسمت دوم سه خاطره زمستانی بی ارتباط به هم ! در سه دهه عمر

زمستان 83، 14 فوریه، یک روز برفی، یه جایی اون دوردورها
توضیح جهت تنویر افکار: ده روزی است که فراز به دنیا آمده، در این ده روز شاید در مجموع، ده ساعت خوابیده باشم، بخاطربرخی مشکلات ، نتوانست از شیر من بخورد و درعین حال، من با جدیت تمام، از دادن هرگونه شیر با شیشه هم پرهیز میکردم، مبادا که شیر من را دیگر قبول نکند. با قاشق چایخوری سعی میکردم شیر رابه او بدهم. وسط خوردن میخوابید.دقیقاً دو ساعت طول میکشید که 40 میلی لیترشیر را بخورد. بعضی وقتها، همان یک ذره را هم بالا می آورد. دمای بدنش ساعت به ساعت تغییر میکرد. یک ساعت 34 درجه و ساعتی دیگر 39 درجه ، بعد از 6 روز وزنش 250 گرم هم کمتر شده بود.
ویزای مادرم آماده نشده بود، خانه نامرتب بود، خسته بودم. بدتر از همه هم وضعیت فراز بود که خوش آیند نبود.به پرستارو دکترش با گریه نگرانیهایم را گفتم.. دلداری آنها فایده نداشت. آنها هم از تغییر درجه حرارتهای فراز گیج شده بودند. برای گرفتن نمونه خون و یک سری آزمایشات به بیمارستان رفته بودیم .روز هفتم تولدش بود. آزمایشات مشکلی را نشان نداده بودند ولی گفته شد برای اینکه به وزن اولیه اش برسد، در بیمارستان بماند و من هم با اشک و آه و گریه قبول کرده بودم. او را به اطاقی بردند که یک وب کم بالای تخت بود و ما میتوانسیم او را حتی در منزل ببینیم. صبح ها ساعت 9 به بیمارستان میرفتم و ساعت 5 برمیگشتم و از روی مانیتور خانه، وضعیتش رو میدیدم.سه ساعت به سه ساعت او را از روی تخت بلند میکردند، جایش را عوض میکردند، با شیشه که از شیر خودم بود به او شیر میدادند و بعد دوباره او در صفحه ظاهر میشد. شبها با اینکه توصیه شده بودم به خواب، نمی توانستم بخوابم و مدام خیره به مانیتوربودم.
9 ماه موجودی را در شکم داشتن، بعد در آغوش کشیدنش و بعد دوباره رفتنش و تردید در مورد برگشتنش تمام فکر من بود آن روزها.
برخی از دوستان و بخصوص پدر فراز سعی میکرد آرامم کند ولی من با تمام وجود احساس بی لیاقتی میکردم. خودم را به شدت مقصر میدانستم. عصبی بودم، گیج بودم، افسرده بودم ودر عین حالیکه به شدت احساس تنهایی میکردم، دوست داشتم تنها ترباشم. طی چند روزی که بیمارستان بود، 50 گرم به وزنش اضافه شده بود و درجه حرارتش دیگر تغییر نمی کرد.

****
صبح ساعت هشت و چهل و پنج دقیقه
چند روزه که خودمو تو آینه نگاه نکردم، چقدر زشت شدم. چشمام چقدر باد داره، چقدر خسته است، داد میزنه که خیلی گریه کردم. باید دیگه خوشحال بشوم. باید به خودم برسم. فردا که این پسره بزرگ شد، من یه پیرزن قرچیده ام که دیگه منو قبول نداره. یعنی میشه این جوجه هم بزرگ شه. خدایا یعنی میشه؟.چند تا 50 گرم باید اضافه بشه تا بشه آدم؟ .
میرم و از تو مانیتور بهش نگاه میکنم. هنوز خوابیده. بلند شو دیگه تنبل، گریه ام میگیره. "نه، نباید گریه کنی" ، بسه دیگه، قوی باش. ساعت 10 که اونجا برسم دیگه خودم میتونم بهش شیر بدم .برم تا دیر نشده. خوب شد به م (بابای فراز) گفتم بره. رفتن به اونجا که کاری نداره. هی میخوادمثلا امیدواری بده. حوصلۀ امیدواری الکی رو ندارم. چرا نمیتونه خوب بخوره، چرا همه اش میخوابه؟ یعنی جون نداره؟ کی جون دار میشه؟ء
**
خدا کنه درآسانسور رو که باز کردم هیج کس رو نبینم. حالم بهم میخوره اگه کسی بخوادبرام دلسوزی کنه. اینا که نمی فهمند من چی میکشم. آهان در واشد. خدا رو شکر هیچکس نیست.بزار از این در برم.
وای این دختر برزیلیه داره میاد. منو نبینه. این هنوز نمی دونه که بچه به دنیا اومده. الان حتما میگه "های لیتل مامی ". مامی؟ من یه مامی بی عرضه ام. میدونم مامی که بگه من زار میزنم پیشش. بزار برم این اعلامیه ها رو بخونم که منو نبینه. آهان چیه؟ ساب رنت. ...رفت. خوب شد منو ند ید . حالا سریع برم تا یه نفر دیگه رو ندیدم.
از در میام بیرون.، برف اومده. رو دوچرخه ها رو ببین چه برفی نشسته. حالا از کدوم ور برم. بچه که بودم همیشه دوست داشتم قدمای من اولین باشه تو برف.کی من بچه بودم؟ انگار به قرن پیش بود. الان اصلا دلم نمیخواد قدم من اولین باشه. یعنی پیر شدم؟ خوبه اینا رو سنگفرشاشون برف نمیشینه. انگارسنگفرشاشون نمک داره؟ شاید هم زمین انقدر سرد نیست که برف نمیشینه!.ء

چرامن هروقت به این چراغ عابر پیاده میرسم، قرمز میشه؟.بزار دکمه سبز شدن رو بزنم، خیابون که خلوته.رد شم هم هیچ طور نمیشه. این دوچرخه ر و نگاه کن چه راحت از چراغ قرمز رد شد . نه. من ایرانیم، خیر سرم فرزند کورشم . باید با فرهنگ باشم. بزار ببینم این پیرمرده که داره رد میشه فهمیده من چقدر با فرهنگم!!. اینجا که هستیم فرزند کورشیم و کاسۀ داغ تر از آش، مملکت خودمون که میریم ، دست همۀ بربرها رو از پشت میبندیم و میشیم خود راز بقا!!. آها سبز شد. اینا حتی به فکر کورها هم هستند. مگه جند نفر نابینا داره که همۀ چراغا، این تق تقا رودارند؟.ء

چند نفرند تو ایستگاه؟ سه نفر؟ از بس هواسرده، هیچ کس رو نیمکتهای تو ایستگاه ننشسته. حالا تو میخوای وایسی؟ تو مثلاًفقط 10روزه که بچه دار شدی. الان اگه مملکت خودت بودی، خوابیده بودی زیر پتوی گرم، همه هواتو داشتند. مامانت راه براه کاچی گرم درست می کردبرات، تازه روز دهم ،چشن ده حموم هم می گیرند، اونوقت کلی کادو هم میگرفتی، بچه ات هم کنارت بود. بچه ام؟ بچه ام کجاست خدایا؟ چرا پیش من نیست؟ نباید اینجا گریه کنی،فکرای خوب کن، نفس تازه بکش، آآآآه ه ها ، چه هوای خوبی. تو جشن فارغ التحصیلی براشون قبلاً در جواب اینکه چرا اینجا رو دوست دارید نوشته بودم هوای تمیز اینجا رو دوست دارم و اونها هم موقع دادن مدرک و معرفی تو اینو هم گفته بودند. اونموقع دقیقاً 2 روز گذشته بود که چهار ماهگی رو تموم کرده بودم. دیگه گفته بودم ادامه تحصیل بسه. حالا باید بجه دار شم. بدبختِ بیجاره. حالا نه ادامه تحصیل دادی، نه بجه رو داری!.ء
چقدر راحت به دینا اومد، چقدر هم خوشگل بود.چند ساعت بعد از به دنیا اومدنش بردیمش خونه؟ 12 ساعت ؟. نور خورشید خورده بود تو صورتش، صورتش اصلاً مثل بچه های دیگه با د نداشت. دهنش چقدر کوچولو و قرمز بود. تو آدم بی لیاقتی هستی، همه اش تقصیر خودت بود. یادته اون موقع ها شهناز بهت می گفت که "تو کوچولویی، اصلا نمیتونم تصور کنم روزی رو که تو ازدواج کنی یا بچه دار شی"، حتی این برزیلیه که بهت میگه لیتل مامی، من که قدم از این برزیلیه کوتاهتر نیست که! اینا روشون نشده بهم بگند بی عرضگی و بی دست وپایی از سرو روت میباره، گفتند کوچولویی!!. باز هم نفس بکش،بزار اینی که تو گلوت گیر کرده بره پایین. نکنه اینجایه وقت گریه ات بگیره؟ .
آهان اتوبوس هم اومد. بلیط هم ایناهاش.؟این راننده چقدر عجیب نگاه کرد من رو.، با ترحم بود انگار؟نکنه قیافم داد میزنه؟ یعنی انقدر از قیافم بدبختی میباره. اتوبوس هم که طبق معمول پر پیرزن و پیرمرده. ببینی اینها میفهمندکه من دارم میرم بیمارستان برای دیدن بچه ام؟!.منی که 10 روزه بچه دار شدم و اگه الان تو مملکت خودمون بودم،تخت خوابیده بودم و کاچی پشت کاچی . آخ فقط اگه مادرم اینجا بود.
یه صندلی اون آخر اتوبوس هست. هیچکس هم اون دو و بر نیست. رو صندلی می نشینم و روم رو می کنم به سمت شیشه و تمام راه رو گریه میکنم.
پایان

هیچ نظری موجود نیست:

Google Analytics Alternative