۱۳۸۷ خرداد ۱۱, شنبه
من و مریضی و آمپول و جوجه ها
***
باورتون میشه من خرس گنده، از آمپول میترسم. این ترس نه از دوران کودکی بلکه از بیست سالگیم افتاده جونم. بچه که بودم اصلاً از آمپول نمی ترسیدم. تو بیست سالگی سر یه سرما خوردگی مجبور شدم پنی سیلین بزنم و کسی که اینو به من زد، نامردی نکرد و همچین زد که تا شش ماه با هر حرکت سریعی، با هر سرمایی، گرمایی ، خندۀ شدیدی، گریه ای ، این درده رو من حس میکردم. خدا رو شکر که مجبور نشدم دیگه آمپول بزنم. البته قبل از اینکه برم فرنگستون، از بس که دویده بودم دنبال آزاد کردن مدارک و دانشگاه و بانک و کاری که اونموقع ها داشتم و سفارتخونه و اینها که به شدت ضعیف شده بودم و دکتر بهم یک سری آمپول ویتامین و اینها رو داده بود که تقویت شوم. اولین آمپول رو دختر همسایهمون میخواست برنه، انقدر بهش گفتم" اجازه بده تمرکز کنم، یا نه الان نه، یک دقیقۀ دیگه، بزار من تو ذهنم خودمو آماده کنم و ..." که هم اون خسته شد، هم خودم عاجز از به دست نیاوردن تمرکز! و دست آخر همۀ این آمپولها رو بهش دادم و گفتم مال خودت باشه ، من اینکاره نیستم!.
***
ذهره از جوجه هام پرسیده بود و اینکه زیادی بهشون سرویس میدم. نه والله. یکی از این جوجه ها، اوایل هفتۀ پیش خیلی کز میکردو مریض می نمود ولی این یکی کماکان بلا بود. ما یک کارتون بزرگی رو نصف کردیم و این شده بود حیاطشون ویک کارتون کوچکتر رو درو پنجره گذاشتیم و شده بود خونشون. بعد این مجموعه رو تو بالکنمون جا دادیم که هم دسترسی داشته باشیم بهشون، هم از شر گربه و اینها در امان باشند. کف حیاط و خونه رو ما معمولاً هر روز روزنامۀ جدید می گذاشتم ولی یکی دوبار بادمون رفت و این شد که بودن تو اون فضایی که خیلی هم بزرگ نیست، احساس کردم اینها خیلی بو گرفتند. تصمیم گرفتم ببرمشون حموم ولی فقط با یک لگن آب و یه خورده شامپو. وقتی خیس شدند، شدند عین اسکلت. با سشوار و پارچه های به درد نخور خشکشون کردم ولی اینها هردوشون خیلی کم تکون می خوردند و بعد از حموم، با اینکه کاملاً خشک شده بودند، کارشون تا چند ساعت شده بود کز کردن و من با کلی عذاب وجدان به این نتیجه رسیدم که اینها مردند که مردند و منم قاتل اینها، راجع به اون قرمزیه( مریضه ) خیلی احساس قاتل بودن نمی کردم چون اون خودش بی حال بود ولی هروقت این یکی رو هم میدیدم که کز کرده و تکون نمیخوره، احساس جانیان بالفطره بهم دست میداد.
بعد از ظهر جایی رفتم و وقتی برگشتم متوجه شدم که قرمزیه خدابیامرز شده ولی سبزه، دوباره سر حال و قبراقه و دوباره خوشحال شدم.
در ضمن ذهره جان، من هنوز تخم مرغ آبپز رو امتحان نکردم بنابراین این به اون در!.
***
فراز وقتی مریض بودم خیلی بهم کمک کرد، وقتی می گفت بیا بازی کنیم و من می گفتم نمی تونم کاملاً درک می کرد وتمام روز رو خودش با خودش مشغول بود. هروقت هم میخواستم بلند شم، می اومد و دستمو می گرفت و بلندم میکرد. تازه یه سری کاغد پاره ویه لیوان آب هم اورده بود پیشم وبا اخم و ژست دکترا می گفت: من دکترم، اینها(کاغد پاره ها) قرصاتن، این لیوان هم شربته، باید هی بخوری تا خوب بشی. هی نگی من نمیخورم، نمیخورما !!
***
پی نوشت: راستی فیلم Anger managment رو هم تو این دورۀ مریضیم دیدم. تو مایه های کمدیه و خوب بود و خوشم اومد و خندیدم. فیلم Little Man رو هم که مثلاً کمدی بود دیدم. نه اینکه خنده دار نباشه ها، ولی به نظرم خیلی خیلی جلف و مزخرف بود. کامل ندیدمش ولی همین مقداری هم که دیدم کفایت کرد.
۱۳۸۷ خرداد ۴, شنبه
مجتبی چطوری، کمک، کلاه گشاد و آیس بک
ای دیش به جای سی دی، فا تا لاخ به جای تفاله ، تُراب به جای کتاب ،.بنجنس بجای بدجنس و...
حالا چند روز پیش برگشت و گفت: "من از اون مجتبی چطوری خیلی خوشم اومد"
من با خودم: حتماً این مجتبی از اون شخصیتهای خیالیشه، ولی چرا میگه مجتبی چطوری؟! !
من به فراز: مجتبی چطوری دیگه کیه؟
فراز: همون مجتبی چطوری که اونروز رفتیم، ذرت داشت، مغازه داشت، پله برقی داشت، رفتیم بالا، لباس خریدیم دیگه .
من : آههههها،
نگو منظورش مجتمع تجاری بوده!
***
دیروز فراز آب آبپاش را فقط روی قسمتی از باغچه ام خالی کرد. من طبعاً خیلی خوشحال نشدم چون باید برای آبیاری قسمتهای دیگر میرفتم و دوباره آب پاش را پر از آب میکردم ولی گفتم به روی خودم نیاورم، چون هدفش حتماً کمک کردن به من بوده است حالا داشته باشید فراز را بعد از این شاهکار؛
فراز: دیدی همۀ آب و ریختم
من: آره
فراز: خوشحال شدی بهت کمک کردم؟
من فقط گفتم : آره،
بعد با خودم فکر کردم نکنه این کار من این پیغام رو برای این گل پسر داشته باشه که هر کاراشتباهی هم که بکنه، درسته، برای همین در ادامه گفتم: ولی باید از این به بعد همۀ باغجه رو آب بدی، نه فقط همون یک قسمت رو چون آب اونها زیاد میشه، بقیۀ گلها تشنه می مونند
فراز کلاً بی توجه به حرفای من: "آخه میدونی، تو چون منو میبری این پارک، اون پارک، همۀ پارکا می بری، اینطوری کردم که بهت کمک کنم بعد تو خوشحال بشی، بعد یاد بگیری که چطوری میشه این کارو با سرعت کرد"!!
***
یک مغازه ای هست تو خبابون اصلی یکی از شهرهای اطراف تهران، من گاهی اوقات (البته به ندرت ها!!) لباسهای فراز رو از اونجا میخریدم . میگم به ندرت چون خیلی گرونه ولیٍ،....ولی از دید مردم، خرید از اونجا کلاس داره و من هم برای عقب نماندن از قافله یکی دو بار خرید کردم و بعد هم خوشم نیامد از اینهمه مصرف پول برای خرید چیزهایی برای بچه ها که انقدر سرعت رشدشون بالاست و هرچیزی که بخری براشون، مصرف حداکثر چند ماهه داره و نه بیشتر و در ضمن اون کیفیتی که همه می گن" از اونجا خریدی، جنساش خیلی عاااالیه" رو والله ندیدم.
حالا چند روز پیش معنی این کلاس رو هم دقیق تر فهمیدم.
این مغازه که چیزی در حدود بیست متره، اجاره اش، سالی 35 میلیون، و ماهی 5 میلیون تومنه. فکر کنید ماهی 5 میلیون!!.
از فکر اینکه صاحب این مغازۀ بیست متری چقدر راحته که نه دردسر رئیس و ارباب رجوع و دیدلاین و ...داره، میخوابه خونه و ماهی هم 5 میلیون و یا به عبارتی 6 میلیون ( با احتساب سود صدی سه اون 35 میلیون) میره تو جیبش، لطفاً بیاید بیرون، به این فکر کنید که کسی که این مغازه رو اجاره کرده، حداقل حداقل باید یکی دو میلیونی در ماه درآمد خالص داشته باشه و این رو جمع کنید با اون اجاره و اینها و فکر کنید که چه قدر میکشند روی قیمت اصلی کالاها برای جبران اجاره و داشتن درآمد و چه کلاه گشادی میره سر ما با خرید کردن از همچین جاهایی!!،
همونطوریکه گفتم این مغازه تو یکی از شهرهای اطراف تهران هست و فکرش رو بکنید مغازه های داخل پاسازای معروف همین شهر تهران که انقدر خرید از اونها، با کلاس جلوه می کنه و به همون اندازه، کلاه های گشادی که سر ما میره.
***
من بالاخره بعد ازچند سالی که این آیس بک رواج پیدا کرده در کشور ما، رفتم و امتحانش کردم (نوع نسکافه ایش رو) و اصلاً اصلاً هم خوشم نیامد، چون هم خیلی سنگینه، هم شیرینه و هم .... نمیدونم چی بگم ،خوشم نیومد دیگه.
حالا که صحبت از بستنی شد، یه تبلیغی هم بکنم،
یک مغازۀ بستنی فروشی ایتالیایی هست تو خیابون شریعتی، بالاتر از پل صدر، که کنار یک مغازۀ فست فود فروشی هست. صاحب این مغازه یک مدت، یک سالنی رو برای بستنی سازی از پدرم اجاره کرده بود و برادرم با این آقا دوست شده بود و هر از گاهی به این آقا کمک میکرد، خواستم اینو بگم که این آقا خیلی خیلی کار درسته، از شیرهای پرچرب و سالم استفاده می کنه، میوه های سالم و تمیز و گرون تهیه می کنه و تو بستنی هاش از اونها استفاده می کنه و کلاً خیلی تمیزه کارش. بستنی هاش رو هم تا اونجا که من خوردم خیلی شیرین نمی کنه . تو مغازه اش هم گاهی اوقات خانمش که یه خانم آلمانی هست می ایسته و بستنی میفروشه.
البته اینو در نظر داشته باشید که این تبلیغ،سودی به حال من نداره ها، چون امسال جای سا لنی رو که بستنی درست میکرد رو هم تغییر داده و برده فشم و در حقیقت اجاره دار پدرم هم نیست ، ولی یحتمل به همون تمیز و مرتبی سابق به کارش ادامه میده. خواستم بگم اگه دنبال بستنی ایتالیایی مطمئن هستید، اینجا رو هم در نظر داشته باشید.
پی نوشت: من معمولاً سعی می کنم جواب کامنتها رو در کامنتدونی بدهم. از لطف همگی هم برای گذاردن نظاتشون ممنونم.
۱۳۸۷ اردیبهشت ۳۱, سهشنبه
سس ماکارونی و باغچه، خانۀ رویاهایم و نوشتن کتاب،
برمیگردم به کودکیم، زمانی که پنج یا شش ساله بودم، آشپزخانۀ آنها همیشه این بو را میداد، سیر و زعفران انگار از اجزای اصلی غذاهایشان بود، چقدر خانۀ آنها را دوست داشتم، خانۀ رویاهایم بود انگار زمانی، ، یاد خاطراتم از آنجا می افتم؛ اسکیت بازی در حیاطشان، حوض آبی خانۀ شان، تاب فلزی قشنگ زیر درخت انار و انگور و بازی من و تکتم و نگاهای کنجکاو وهمیشه ارزیابی کندۀ مادرش و سیب زمینی های سرخ کردۀ پدرش و....
سس ماکارونی درست شده است و من در تدارک سالاد هستم،دوباره فکرم میرود به خانۀ آنها و ترن برقی اسباب بازی،کتابخانۀ بزرگ، شیشه های سیرترشی ردیف شده در خرپشته، لباسهای رنگ و وارنگ تکتم ، خیاطی مادرش و همزمان قصه گفتنش برایمان و شغلش .. و آرزوهایم و آرزوهایش که کاش جایمان با هم عوض میشد.
نمیدانم چه چیزخانه و خانوادۀ ما آنموقع ها برایش جالب بود درخت کاج و لانۀ زنبورش یا شمشاد بزرگ وسط حیاط، بچه قورباقه هایی که ما به عنوان ماهی میگرفتیم و بعد یک غورباقۀ واقعی میشدند، خواهر و برادرانم و اینکه او خواهر و برادری نداشت و یا چه؟ تا فرصتی بدست می آورد، بدو می آمد خانۀ ما....
کارهایم که تمام میشود می آیم پشت کامپیوتر، میخواهم از جزئیات و احساساتم در آن روزها که انقدر واضح و روشن موقع آشپزی به سراغم آمده بود بنویسم، هرچه فکر می کنم حتی نقطۀ شروعی هم نمیتوانم برایش پیدا کنم . اگر از جایی به عنوان شروع استفاده کنم، ادامه اش نمیتوانم بدهم و من فکر می کنم که شاید نشستن پشت کامپیوتر است که خاطرات و جزئیات خاطرات از ذهنم محو شده است. هرچه که دلیلش باشد، مایوس میشوم از تواناییم در گفتن اینهمه حرفی که میشد زد و نمیتوانم.
***
علف های هرز باغچه ام را در می آوردم، هوا گرم است، فراز که حوصله اش از خاک بازی و حمل خاک در کامیونش خسته شده است می آید کنارم و می پرسد چه می کنم و به او میگویم و علفهایی که کنده باید شوند را به او نشان میدهم، میکند آنها را و همراشان چند ریحان را هم...
بعد از چیدن علفها به خانه می آیم و پشت کامپیوتر می نشینم و میخواهم بنویسم از او و از خاطراتی که برایم تعریف کرده است. دوباره در شروعش می مانم، تایپ می کنم و پاک می کنم، تایپ می کنم و پاک می کنم ، نمیتوانم، راحت بگویم، بعد از ده دقیقه، یک سطر هم نشده است از آن کتابی که قرار است چند صد صفحه ای باشد...نمیتوانم
******
.
دنیای مجازی دنیایی است برای خودش، امروز اولین صحبت تلفنی من با دوستی بسیار عزیر در دنیای مجازیم انجام شد. چقدر مردد بودم در زدن تلفن، چقدر تصور داشتم از خانم شین و باور می کنید که چقدر واهمه داشتم؟. همیشه در صحبتم و برخوردم با کسانی که برای اولین بار میبینمشان و دوستشان دارم، از تصور سکوت آزاردهنده که ممکن است به وجود آید ، واهمه دارم . از تصور شکسن تصویر خوبی که ممکن است داشته باشم و در اثر تماس نزدیک بشکند و با برعکس هم همینطور.
تلفن را که برمیدارد، صدایی آشنا به گوشم میرسد، احوالپرسی می کنیم و فکر میکنم به این صدای آشنا و... الهام را به یاد می آورم، اولش گیج و مرددمانده بودم بین خانم شینی که انقدر در نوشته هایش از کلمات خوب استفاده می کند و متن های زیبا می آفریند، کسی که انقدرصحبت را راحت شروع کرده است و با او دارم راحت حرف میزنم در مورد خیلی چیزها در همان زمان کوتاه و همزمان با صحبت کردنمان، پسرش را هم کنترل می کند و این صدای آشنای دوستم الهام از پشت تلفن و اینکه آیا خانم شین میتواند علاوه بر صدا در ظاهر هم مشابه او باشد؟.
مابین اظهار نظر در مورد سفر و اینکه آدم غذایی نیستم ( اصطلاحات نشات گرفته ار لغت نامۀ شخص خودم!) و رستوران و درقابلمه و هتل و مهد کودک، انواع و اقسام هوشها و "قصۀ پیرزنی که داستانهای کتاب فارسی را دوست داشت" و اشکم با خواندنش سرازیر شد بود را به یاد می آورم ، و در آخر خودم را قدم زنان در سنتروم شهری در هلند مشغول گپ زدن با الهام میبینم.
چقدر واهمه ام بیهوده بود.
چقدر خوشحال شدم آن سکوتی که آدم را دستپاچه می کند، نبود بین ما و در آخر چقدر حرف بود که میشد زد و ..
بعد از پایان مکالمه حس خوبی داشتم. ...
۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۸, شنبه
آش پای غاز، مدرسۀ فراز، مادر جوجه ها و متچ پوینت!!
اگر میخواهید کمی از تهران دور شوید و به جایی بروید که 2 یا 2.5 ساعت با تهران فاصله دارد،
اگر میخواهید گل های وحشی بچینید و در گلدان و شیشۀ خالی سس بگذارید (عکس بالا)،
اگر میخواهید جایی بروید کوهستانی که دامنۀ کوه پر باشد از گیاهان دارویی و سبزی های کوهی( مثل غاز یاقی*)، و بتوانید با سبزی های کوهی، فردایش یک آش مشت درست کنید (عکس پایین)،
اگر میخواهید کوه دماوند را از قاعده و تمام و کمال ببینید با تمام عظمت و بزرگیش و آن دودی که می گویند در اثر فعال شدنش ایجاد شده است،
اگر میخواهید هیچ صدایی نشنوید، جز صدای پرندگان که در ارتفاعاتش، با صدای چشمه (که امسال خیلی کم آب شده است ولی باز هم هست) همراه است،
اگر میخواهید جایی بروید که تقریباً از حملات این موجودات دو پا، کمی مصون مانده است،
بروید "نوا"
نوا روستایی است در جادۀ هراز(یک جایی هست به نام کندلو که روبروی رستوران سالاری است . این کندلو، تنها راه رسیدن به نوا است)، و مشرف به قلۀ دماوند و دوالی دو و نیم ساعت با تهران فاصله دارد.
یک پیشنهاد سفر یک روزۀ دیگر در همین اطراف تهران، دشت لار است. آنجا هم خیلی خیلی خوب است.
****
فرز جدیداً به دامنۀ تخیلاتش اضافه شده، به این صورت که اگر کسی از او میپرسد که مهد هم میرود یا نه، با اعتماد به نفس فراوان می گوید: " مهد که نه، ولی مدرسه میرم و کلاس دوم هم هستم". !!
چند روز پیش از خواب که بلند شده بود، گفت: "ما امروز تو مدرسه با دوستام، در کلاس رو بستیم تا معلممون نیاد تو کلاس، هی معلم درو هل میداد، هی ما از اینور هل میدادیم، بعد هم هممون خنیدیدیم."!!
دیروز هم میگفت: " من و داداشم (والله، بالله خبری نیست ها) داشتیم میرفتیم مدرسه که یه ماشین آتش نشانی دیدیم و...!
*****
هدف من از گرفتن این جوجه ها این بود که فراز سرگرم شود، حیوانات را بشناسد و با آنها دوست باشد، و در آخر اگر اجل به این جوجه ها امان داد و زنده ماندند و جانی گرفتند، کبابشان کنم تا حداقل یکبار طعم مرغ غیر هورمونی را بچشم، اما...
اما، اینها به من به چشم مادرشان نگاه می کنند یا حداقل من اینطور فکر می کنم؛ فقط از دست من غذا میخورند، وقتی من از کنارشان رد میشوم با صدای بلند جیک جیک می کنندو ..
امروز که داشتم بهشان غذا میدادم، یاد آن سرنوشتی که برایشان در نظر گرفته بودم افتادم و اشک تو چشام جمع شد.
****
من بالاخره بعد از مدتها چند فیلم گرفتم و دو تا از آنها را دیدم که بیشتر در زمینۀ کمدی هستند.
یکی از آنها فیلم Hitch است که خوب بود و خنده دار ولی آنطوریکه میخواستم غش کنم از خنده، نبود نمیدان فیلم نبود یا حس غش کردن از خنده در من نبود!.
یکی دیگر از فیلمها هم که جدیدا از این سری خریداری شده دیدم، فیلم "متچ پوینت" به کارگردانی وودی آلن بود که به موضوع خیانت می پردازد و اگر ازتفاوتهای فیلم شناسی و مقایسۀ این فیلم نامه و آن فیلم نامه و بازیگران و نورپردازی و کارگردان و تدارکات و سینه زنی برای کارگردانهای معروف آنور آب و اینها.. بگذریم ، یک چیزی است در مایه های فیلم شوکران.
همه جا این زنهای بیچاره هستند که قربانی این خیانت ها میشوند، فرق ندارد کارگردانش افخمی باشد یا وودی آلن یا نقش زن قربانی را هدیه تهرانی بازی کند یا اسکارلت جوهانسون. درناک است.
* غازیاقی: اسم سبزی کوهی است که در کنار ظرف آش میبینید و آش فقط با این نوع سبزی درست شده است. ظاهراً خاصیتهای زیادی دارد که یادم نیست. اسم فارسی این نوع سبزی را هم نمی دانم ولی غازیاقی به معنی کفش یا پای غاز است به این صورت :غاز ایاقی.
۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۶, پنجشنبه
این بلاگرزبان نفهم هم هیچ راهی برای این مشکل نگذاشته است و با اجازۀ شما خیلی خر تشریف دارد. خر که چه عرض کنم... حیف آنهمه شیرین کاری فراز ، خاک عالم بر سر این بلاگر.
.
.
.
.
.
هرچقدر هم بدوبیراه بگویم به این بلاگر، مطالب نوشته شده ام برنمیگردد که برنمیگردد.
۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۳, دوشنبه
ما و این پسرهای جیزز در عصر حجر!!
وارد دانشگاه که شدیم، ما هفت تا دختر بودیم که با هم اومدیم. سال بالاتری های ما دختر نداشتند و اون سال، سال اولی بود که رشتۀ ما دختر میگرفت.
یک روز یک خانم که هم دانشجو بود، هم متاهل بود، هم سن بالا بود، هم انجمنی بود، هم یک رشتۀ دیگه درس میخوند، ما رو گوشه ای جمع کرد و گفت مراقب این پسرها باشید که ال و بل و بی جنبه و .. هستند، بعدش هم رابطه مابطه و سلام و تلفن و این چیزها رو بیخیال شید ها، وگرنه گذارتون به من می افته و من که خوبم و دوست شمام ولی به گوش برادران انجمنی برسه، براتون موقع کار پیداکردن بعد از فارع التحصیلی مشکل ایجاد می کنند!!.
ماهم از اونجا که تازه از مدرسه اومده بودیم، گفتیم: بع چه فرقی کرد، اینکه عین همون مدرسه شد.ولی چون ببو بودیم گفتیم حتماً باید همین طوری باشه دیگه . به همین راحتی قبول کردیم!
خلاصه اینکه به پسرها به چشم موجودات جیز تا مدتی نگاه کردیم. بعد دیدیم نه بابا خیلی هم که جیز نیستند، اینها هم آدمند عین ما!.
کم کم رابطه مقداری ایجاد شد. البته این رابطه ای که میگم به این صورت بود که مثلاً اگه بهمون سلام میدادند، ما هم میگفتیم سلام علیکم!
کم کم یک مقدار این نوع رابطه ها بیشتر شد و طبق معمول پای " جزوه " و این لوس بازیهای معمول پیش اومد.
اگر قرار میشد در مورد درس یا دودره کردن کلاسها و این دوز و کلکهای دانشگاه صحبت کنیم، سعی میکردیم خیلی اخم کنیم که مبادا این موجودات جیز پررو شوند،
جمله های خطابیمون هم با " آقای فلان" و" خانم بهمان" همراه بود.
اگه حرف خنده داری تو کلاس میزند، ما همه همت و عزممون رو جزم میکردیم که مبادا بخندیم که پرروبشوند (عتیقه ای بودیم ها!).
این کارها البته جلوی اونها بود ولی ... ولی بین خودمون، نود درصد سوژه های صحبتمون،مسخره کردن راه رفتن و لهجه و حالات و صدا وحرکات و کلاً کارهای آنها بود.
از شما چه پنهان، همگی ما خودمون رو هم در خفا به این و آن وصله پینه کرده بودیم. منجمله در مورد خودم.
کسی که برای من در نظر گرفته شده بود دو سه باری اومده بود از من جزوه گرفته بود و این دلیلی شده بود برای اینکه بقیۀ دوستان زبلم! من و اون رو به هم گره بزنند.
این بندۀ خدا، پسر بدی نبودها، اتفاقاً خیلی هم مودب بود، ولی همیشۀ خدا دهنش باز بود و من بکی ار مشکلاتی که در آن زمان فکر میکردم در رابطه با این آدم داشته باشم این بود که اگه این آقای مودب پشه بند نزنه رو دهنش، کلی جک وجانور میره تو دهنش که!
از اونطرف، پسرها هم ظاهراً همچین برنامه هایی داشتند ولی از ظواهر امر این طور برمی آمد که کسی که برای من در نظر گرفته بودند فرق داشت با بندۀ خدای ذکر شده در بالا.
یک پسری بود که ظاهرش به چهارده پانزده ساله های شل و ول دبیرستانی میخورد و نام خانوادگیش مثل نام خانوادگی من بود .
در دفتر حضورو غیاب اسمهای ما پشت سر هم بود. هر استادی که می اومد حاضر غایب کنه، میپرسید شما فامیل هستید؟. اونوقت بود که ولوله ای مختصر بین پسرها ایجاد میشد و بعد هم متفق القول میگفتند: "الان که نه، ایشالله در آینده ای نزدیک فامیل میشند". بعدش هم خودشون بنای هرهرو کرکر میزاشتند! این پسر از اون پسرهای خیلی ساکت بود و من صدای این پسر رو نشنیدم الا یکبار که انگار آنهم به تحریک دوستاش تمام شجاعتش رو جمع کرده بود و اومد از من جزوه بگیره و من هم برای اینکه جَنَم خودم رو به بقیه نشون بدم!! جزوه رو بهش ندادم. همین.
خلاصه که اینطوری ادامه میدادیم. و این نوع روابط کم کمک بهتر میشد ولی دیگه فارغ التحصیلی و اینها مجالی نداد که ببینیم آخر عاقبت این وصله پینه ها چی میشه . روز آخر هم که با گروهی که با هم وارد شده بودیم خداحافظی میکردیم ، یکی از دوستانم برگشت و گفت : "ما که تو این مدت تحصیل، صدای این آقای ایکس (همونی که فامیلش شبیه فامیل من بود) رو نشنیدیم". که یکی دیگه از پسرها برگشت و گفت:" اینشالله یه کاست براتون صبط میکنه تا محظوظ شید"!
همون روز آخر بعد از اینهمه سال، پسرها شماره تلفن هاشون رو بهمون دادند و ما هم عین ماست نگاهشون کردیم! بعد هم برگشتیم و با خودمون گفتیم : حالا زنگ بزنیم که بگیم چند مَنه؟؟!!
حلاصه اینکه ما اصلاً از سرنوشت اونها به هیچ عنوان خبری نداریم. نمیدونیم هستند؟ اینجا هستند؟ چکاره هستند؟
حالا چرا یاد اینها افتادم؟ برای اینکه دو سه روز پیش آلبوم عکس های دانشگاهم رو پیدا کردم و چند عکسی که اونهم روزهای آخر باهاشون گرفته بودیم و نگاه کردم و افسوس اینو خوردم که کاش حداقل سالی یکبار تماسی با هم داشتیم تا میفهمیدم کسانی که بالاخره تو این مدت باهاشون زیر یک سقف (کلاس رو میگم ها!) زندگی کردیم و نود درصد حرفهای ما رودر اون زمان اشغال کرده بودند، حالا در چه حالند؟.
.
.
پی نوشت: تو همین چند تا عکس، اون پسری که همیشه دهنش باز بود و توسط دوستان زبلم! برای من در نظر گرفته شده بود، بلا استثنا در کنار من ایستاده! و من تازه بعد از هفت هشت ده سال متوجه شدم!!!!
.
.
پی نوشت دوم: دوست داشتم لیبل این پست رو یه چیز دیگه بگذارم ولی دیدم اینا ممکنه برای شما هر چیز دیگه ای باشه ولی برای من خاطره است!!
۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۱, شنبه
فیلم، خوراکی، کفش و سوال فلسفی فراز!
آخرین فیلمی که به طور کامل نتوانسته ام ببینم دو یا سه ماه قبل بود. فیلم Neverland با بازی جانی دپ بود که هرچند تراژیک نبود ولی آخر فیلم اشکم هم درآمد (دیگر به سلیقۀ خودم هم در این حوزه شک دارم).
تنها جایی که من میتوانم با خیال آسوده به آهنگها و فیلم های مورد علاقه ام بپردازم، خانۀ پدرم است و بس.
2- ما (خانوادگی ) ترجیح میدهیم ماکارونی رشته ای را به صورت سنتی دم کنیم و طبعاً این مدل دم کردن، تولید ته دیگ می کند. امروز هرچه گشتم چیزی به عنوان ته دیگ در خانه پیدا نکردم ( نه سیب زمینی داشتیم و نه نان لواش، از ته دیگ نان سنگک هم خوشم نمیاید، جغندر هم که الان فصلش نیست) خلاصه که تصمیم گرفتم نصفش را کاهو بگذارم و نصف دیگرش را پیاز حلقه شده. ته دیگ پیاز خوب شده بود ، البته برای منی که پیازداغ و طعم های اینچنینی را دوست دارم ولی ته دیگ کاهو افتضاح بود. هم خشک بود هم بی مزه. این بود تجربۀ من از این نوع ته دیگ.
3- اسم غذا را آوردم و یاد غذای بچه ها افتادم. اگر بچۀ شما از آن گوشت نخورهاست و از طرفی شما هم مثل کالباس و سوسیس را مزخرف میدانید، پیتزا با گوشت چرخکرده درست کنید. بچه ها خیلی خوششان می آِید.
یک چیزی هم این وسط در مورد خوراکی های مورد علاقۀ فراز بگویم که بعدها با خواندن اینجا یادم بیاید: فراز شربت آبلیمو را آخر شب دوست دارد. از ماکارونی خوشش می آِید. از همبرگر و کتلت هم همینطور. معمولاً گوشت خرد شده و خورشتی نمی خورد. جگر را دوست دارد ولی برای خوردنش کلی کلک جور کرده ام که علاقمند شود. از سیب زمینی سرخ کرده هم باسس کچاب خوشش می آِید. تازگیها متوجه شده ام که چه قدر گوجه سبز دوست دارد و میخورد. گوجه فرنگی هم مثل خودم زیاد دوست دارد.( برای من دو روز زندگی بدون خوردن گوجه فرنگی غیر ممکن است!)
در ضمن پفک و چیبس هم تا به حال برایش نخریده ام مگر اینکه کسی تعارف کرده باشد و خورده باشد. فقط یکماه پیش یک بست لینا نمکی گرفتم و خوشش آمد ولی سعی می کنم زیاد عادتش ندهم. شکلات هم روزی 2 یا سه تا همراه شیر یا آب میوه میخورد.
4- کارم با این پروژه بد پیش نمی رود، اطلاعاتی که جمع آوری و ترجمه کرده ام در کنار این کار، دارد چیزی میشود مانند تالیف یک کتاب.!
5- چرا هیچ کفشی مناسب پایم پیدا نمی کنم، دیگر از خیر ظاهر گذشته ام، فقط کفشی میخواهم که پایم راحت باشد، توصیه های دوستان و آشنایان در باب مغازۀ مناسب هم کارساز نبوده است و فقط یک کفش دیگر به جمع کفشهای بی مصرفم اضافه شده است.
6- الان هرچه فکر می کنم چیزی از شیرین کاریهای فراز یادم بیاید، نمی آید. ولی میتوانم از شیرین کاری های پسر برادم صحبت کنم!!؛
این پسر برادر من پیش دبستانی است و همانطور که قبلاً هم گفتم به تازگی صاحب برادری کوچک شده است. چند روز پیش صبح بلند میشود برای رفتن به مدرسه. هنگام رفتن به مادرش میگوید: یعنی چی که من صبح به این زودی برم و این یکی تا لنگ ظهر بخوابه!!
کماکان چیزی از شیرین کاری های فراز یادم نیامد ولی امروز فراز از من پرسید خدا کیه؟ این اولین سوال معنادار فرازدر این مورد بود و حیفم آمد که ثبتش نکنم.
7- راستی این لیست وبلاگهای به روز شده برای من ف ی ل ت ر شده است. چه قدر دیر این سایت غیر اخلاقی را ف ی لتر کردند!! چه قدر به ما کمک کردند که بیشتر و بیشتر به بهشت نزدیک شویم!
۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۸, چهارشنبه
بادکنک فروش و...!
ترکیب تیپ و ظاهری پدران و ماردان در پارک یازی نزدیک خانۀ ما ترکیب جالبی است. شخصیتهای متفاوتی می آیند و میروند ولی تقریباً میتوان گفت از نظر تیپی همیشه، هروقت آنجا هستم، همان ترکیب متفاوت و در عین حال یکسان همیشگی را میبینم. مثلاً امروز؛
یک خانم چادری جوان که همراه شوهر خیلی جوان و محجوبش آمده بودند و بچۀ یک تا یک و نیم سالشون را از همان پایینهای سرسره، سرمیدادند و هرازگای لبخند عشقولانه و تایید آمیزی هم به هم می انداختند.
دیگری مادری بود سیگار به دست که بچه اش رو تاب میداد و کلی انگار قند تو دلش آب میشد با دیدن ذوق کردن بجۀ حدودً سه سه ساله اش از تاب خوردن ووسط این قند تو دل آب شدن ها، پکی هم به سیگارش میزد.
یکی دیگر یک مادربزرگ بود ظاهراً، که نوۀ کوچولوی نازش را با اون موهای بلند روشن تاب میداد و فقط نگاهش به نوه اش بود و هیچ چیز دیگر.
مادر چادری دستکش مشکی به دستی که فقط بینیش مشخص بود پسرش را که تاتای تاتی میرفت داخل محوطه همراهی میکرد.
زن چشم بادامی (ژاپنی، چینی، یا کرده ای) که همراه پسرکوچولوی با نمک وروجکش آمده بود و اگر گاهی نگاهش با شخص دیگری تقاطع پیدا میکرد، فوری نگاهش رو به جای دیگری معطوف میکرد
مادری که از مقنعه و صورت خسته اش کاملاً مشخص بود که تا قبل از پارک آوردن پسرش سرکار بوده و حالا با نگاهی امیدوار و خسته بالا و پایین پریدنهای پسرش را نگاه میکرد.
زن جوان زیبا و موبایل به دستی که روسریش کاملاً افتاده بود و دامن بدون جورابی پوشیده بود و من جای او نگران سر رسیدن مامورها بودم و بچۀ یک ساله تا یک ساله و نیمه اش رو همراه آورده بود و بچه باشوق از سرسره در جهت عکسش بالا میرفت و مادر از پسش بر نمی آمد و در حین صحبت با موبایلش با بچه هم کلنجار میرفت.
آقای مرتبی که همراه بچۀ سه یاسه و نیم ساله اش بالای سرسره میرفت و به دنبال بچه و به هوای مراقبت، خودش هم سرمی خورد.
و پدر و مادرهای دیگری که با بچه های کمی بزرگتر آمده بودند....
...
ولی همیشه این پارک دو جزء ثابت دارد
یکی بادکنک فروشی است هفده یا هجده ساله ، شاید هم بیشتر، با قیافۀ روستایی . ساعت 5 یا 6 عصر می آید، بادکنکهایش را باد می کند و همانجا در یک گوشۀ دنج که کمتر جلب توجه هم میکند مینشیند و به بازی بچه ها نگاه می کند. نه اینکه به شخص خاصی توحه بیشتر نشان دهد و یا کارهای یکی را بیشتر دنبال کند، نه، از همان ابتدای کار چشمش به سرسره یا تاپی زوم میشود و با همان قیافۀ مظلوم، نگاه می کند و نگاه می کند ، در حالیکه در اصل بسیار بی توجه به اطرافش است. اوایل فکرمیکردم شاید در آرزوی تاب و سرسره بازی است ولی عمق نگاهش بی تفاوتی را نشان میدهد. انگار در آن گوشۀ دنجش به خلسه اش فارغ از دنیای بیرون ، در آرزو، حسرت، امید، یاس،... نمی دانم چه فرو میرود
و.. من می مانم این با این پخمگی در جلب مشتری، چگونه پول در می آورد.
دیگری دختری است چهار یا پنج ساله ، نه کسی همراهش است و نه شخصی مراقب اوست، تنهای تنهاست. موهای روشن کوتاهی دارد و کوتاهیش طوری است که انگار کاسه ای دور سرش گذاشته باشند و موهایش را کوتاه کرده باشند. لباسها و ظاهرش فریاد میزندد که نمیتواند وضعیت مالی خوبی داشته باشد.
از سرسره به طور معکوس بالا میرود، حتی از این بلندترین سرسره ها و جالب این است که خودش را به ابتدای سرسره میرساند (برخلاف بعضی پسرهای بزرگتر که تلاششان در رسیدن به آن نقطه ناموفق می ماند). در ابتدای سرسره میخوابد آنهم به روی شکم و با این وضع پایین می آید. من جای او میترسم. ولی او کار خودش را بدون نقص انجام میدهد. گاهی اوقات هم از نرده ها بالا میرود و خودش را به این صورت به ابتدای سرسره میرساند. یکبار هم وقتی تاب میخورد، وقتی حسابی سرعت گرفته بود، خودش را به بیرون پرت کرد، نفسم یک لحظه بالا نیامد، فکر کردم الان است که به جایی بخورد و .. ولی انگار نه انگار ، با سرعت بلند شد و دوباره روند معکوس بالا رفتن از سرسره را شروع کرد.
بی توجه به دیگران کار خودش را میکند و لذت میبرد و من فکر میکنم چه خوب است که همیشه انقدر بی تفاوت بماند به اطرافش و کار خودش را بکند.
نمی دانم استعداد و اینهمه توانایی فیزیکیش تا رسیدن به کجا یاریش دهد ولی امیدوارم بعد از چند سال بااینهمه انرژی و نشاط نشود چیزی مانند آن بادکنک فروش خیره به تاب ها و سرسره ها در خلسۀ خودش و درآرزو و حسرت و یاس و امید.
۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۶, دوشنبه
نمایشگاه کتاب، جوجه، گرانی و انگلیسی بالهجۀ فراز
۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۴, شنبه
سال خوب یا بد، بی قُرضه، دوغگو، با حال!!
برادر من که برای سرزدن به خونۀ یکیشون رفته بوده و داشته آماده میشده برای ملاقات اون یکی، تو چاله ای که برای آسانسور کنده شده بود می افته. چهارمتر.
خدا رو شکرهمۀ مشکلات نسبتا سطحی بوده. هرجند سقوط چهارمتری رانمیشود عمیق نگذاشت ولی همگی به خیر گذشت. دایی سکته کرده ام بعد از چند روز حالش خوب میشه. اون یکی هم از بیمارستان برگشته و برادر من هم هیچ اثری از شکستگی و ترک و .. دیده نشد. بعد از نصفه روز از بیمارستان برمیگرده.
من هم مدام با کسایی که میگند امسال سال بدیه و از حالا معلومه، کلنجار میرم که نه ، اینطور نیست. نمیشه گفت و ...
نمیخوام به این چبزا عقیده پیدا کنم.
****
فراز جدیدا در اثر برخورد با بچه های بزرگ فامیل حرفایی یادگرفته مثل" بی قرضه (همون بی عرضه)، دروغ گو، با حال". حالا بشنوید ازموارد استفادۀ این کلمات در خانه :
چند شب پیش ساعت 10 شده بود ، موقع خواب فراز بود و اینهم اصرار والاصرار که من باید سی دی زباله رو ببینم (یک سی دی هست از مجموعه ای از انیمیشن ها راجع به زباله و بازیافت که فراز خیلی دوستش داره. فکر کنم یکبار از طرف مامورای شهرداری انداخته شد خونمون چون یادم نمیاد همچین چیزی رو خریده باشیم). من هم تلویزیون رو خاموش کردم و گفتم موقع خوابه، فردا صبح. فراز عصبانی شده بود و میگفت : من قهرم، همه تون بی قرضه اید!!!
*
دیروز شربت آبلیو میخواست. براش درست کردم. فراز هم گفت "که من باید ببرم اطاق جلوی تلویزیون بخورم و خودم هم باید لیوان روببرم".
تا نصفه مسیر که رفت دیدم داره گریه می کنه و میگه "کم شد" . من هم گفتم عیب نداره و لیوانش رو گرفتم و پیش چشم خودش در حالیکه ازش هم میپرسیدم از اینم بریزم، از اون هم بریزم، براش دوباره لیوان رو پرکردم. دوباره شروع کرد به نق زدن که" من اینو نمیخوام، من همون قبلی خودم رو میخوام". من هم گفتم خودت اینطور خواستی و من هم همون کاری که خواستی رو کردم.
وقتی دیدم دوباره نق نق می کنه دیگه هیچی بهش نگفتم و مشغول کارای خودم شدم. فراز هم نق نقش شدت گرفت و وسطاش میگفت : من ناراحتم، شما ها دروغ گویید!!
...
البته اینو هم بگم که من بعد از شنیدن این کلمات و عبارات تازه واکنشی نشون نمیدم، چون خوندم و شنیدم که نشون دادن واکنش باعث بدتر شدن اوضاع میشه.
**
فراز امروز اومده و به من میگه سی دی نانای بزار برام. اولش یک کم تعجب کردم، بعد هم فکر کردم که بهتره به خواستش احترام بگذارم. به خیال اینکه منظورش سی دی هست که آهنگ دمش گرم افشین رو میگه، اونو گذاشتم (چون این آهنگ رو خیلی دوست داره). میگه : "اینو که نمی خوام، اونی که دو تا دختر داره نانای می کنند". من که متوجه نشده بودم چی میگه چون همۀ این سی دی های نانای، بالاخره دختر دارند .
سلیقۀ جواد به این میگن دیگه، نه؟؟!!