ترکیب تیپ و ظاهری پدران و ماردان در پارک یازی نزدیک خانۀ ما ترکیب جالبی است. شخصیتهای متفاوتی می آیند و میروند ولی تقریباً میتوان گفت از نظر تیپی همیشه، هروقت آنجا هستم، همان ترکیب متفاوت و در عین حال یکسان همیشگی را میبینم. مثلاً امروز؛
یک خانم چادری جوان که همراه شوهر خیلی جوان و محجوبش آمده بودند و بچۀ یک تا یک و نیم سالشون را از همان پایینهای سرسره، سرمیدادند و هرازگای لبخند عشقولانه و تایید آمیزی هم به هم می انداختند.
دیگری مادری بود سیگار به دست که بچه اش رو تاب میداد و کلی انگار قند تو دلش آب میشد با دیدن ذوق کردن بجۀ حدودً سه سه ساله اش از تاب خوردن ووسط این قند تو دل آب شدن ها، پکی هم به سیگارش میزد.
یکی دیگر یک مادربزرگ بود ظاهراً، که نوۀ کوچولوی نازش را با اون موهای بلند روشن تاب میداد و فقط نگاهش به نوه اش بود و هیچ چیز دیگر.
مادر چادری دستکش مشکی به دستی که فقط بینیش مشخص بود پسرش را که تاتای تاتی میرفت داخل محوطه همراهی میکرد.
زن چشم بادامی (ژاپنی، چینی، یا کرده ای) که همراه پسرکوچولوی با نمک وروجکش آمده بود و اگر گاهی نگاهش با شخص دیگری تقاطع پیدا میکرد، فوری نگاهش رو به جای دیگری معطوف میکرد
مادری که از مقنعه و صورت خسته اش کاملاً مشخص بود که تا قبل از پارک آوردن پسرش سرکار بوده و حالا با نگاهی امیدوار و خسته بالا و پایین پریدنهای پسرش را نگاه میکرد.
زن جوان زیبا و موبایل به دستی که روسریش کاملاً افتاده بود و دامن بدون جورابی پوشیده بود و من جای او نگران سر رسیدن مامورها بودم و بچۀ یک ساله تا یک ساله و نیمه اش رو همراه آورده بود و بچه باشوق از سرسره در جهت عکسش بالا میرفت و مادر از پسش بر نمی آمد و در حین صحبت با موبایلش با بچه هم کلنجار میرفت.
آقای مرتبی که همراه بچۀ سه یاسه و نیم ساله اش بالای سرسره میرفت و به دنبال بچه و به هوای مراقبت، خودش هم سرمی خورد.
و پدر و مادرهای دیگری که با بچه های کمی بزرگتر آمده بودند....
...
ولی همیشه این پارک دو جزء ثابت دارد
یکی بادکنک فروشی است هفده یا هجده ساله ، شاید هم بیشتر، با قیافۀ روستایی . ساعت 5 یا 6 عصر می آید، بادکنکهایش را باد می کند و همانجا در یک گوشۀ دنج که کمتر جلب توجه هم میکند مینشیند و به بازی بچه ها نگاه می کند. نه اینکه به شخص خاصی توحه بیشتر نشان دهد و یا کارهای یکی را بیشتر دنبال کند، نه، از همان ابتدای کار چشمش به سرسره یا تاپی زوم میشود و با همان قیافۀ مظلوم، نگاه می کند و نگاه می کند ، در حالیکه در اصل بسیار بی توجه به اطرافش است. اوایل فکرمیکردم شاید در آرزوی تاب و سرسره بازی است ولی عمق نگاهش بی تفاوتی را نشان میدهد. انگار در آن گوشۀ دنجش به خلسه اش فارغ از دنیای بیرون ، در آرزو، حسرت، امید، یاس،... نمی دانم چه فرو میرود
و.. من می مانم این با این پخمگی در جلب مشتری، چگونه پول در می آورد.
دیگری دختری است چهار یا پنج ساله ، نه کسی همراهش است و نه شخصی مراقب اوست، تنهای تنهاست. موهای روشن کوتاهی دارد و کوتاهیش طوری است که انگار کاسه ای دور سرش گذاشته باشند و موهایش را کوتاه کرده باشند. لباسها و ظاهرش فریاد میزندد که نمیتواند وضعیت مالی خوبی داشته باشد.
از سرسره به طور معکوس بالا میرود، حتی از این بلندترین سرسره ها و جالب این است که خودش را به ابتدای سرسره میرساند (برخلاف بعضی پسرهای بزرگتر که تلاششان در رسیدن به آن نقطه ناموفق می ماند). در ابتدای سرسره میخوابد آنهم به روی شکم و با این وضع پایین می آید. من جای او میترسم. ولی او کار خودش را بدون نقص انجام میدهد. گاهی اوقات هم از نرده ها بالا میرود و خودش را به این صورت به ابتدای سرسره میرساند. یکبار هم وقتی تاب میخورد، وقتی حسابی سرعت گرفته بود، خودش را به بیرون پرت کرد، نفسم یک لحظه بالا نیامد، فکر کردم الان است که به جایی بخورد و .. ولی انگار نه انگار ، با سرعت بلند شد و دوباره روند معکوس بالا رفتن از سرسره را شروع کرد.
بی توجه به دیگران کار خودش را میکند و لذت میبرد و من فکر میکنم چه خوب است که همیشه انقدر بی تفاوت بماند به اطرافش و کار خودش را بکند.
نمی دانم استعداد و اینهمه توانایی فیزیکیش تا رسیدن به کجا یاریش دهد ولی امیدوارم بعد از چند سال بااینهمه انرژی و نشاط نشود چیزی مانند آن بادکنک فروش خیره به تاب ها و سرسره ها در خلسۀ خودش و درآرزو و حسرت و یاس و امید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر