میگم که ما ( من و هم دوره ای هام تودانشکدۀ دانشگاهمون) خیلی بَبو بودیم ها. چرا؟ چون بَبو بودیم دیگه. بَبو بودن که دیگه چرا و چیه نداره.
وارد دانشگاه که شدیم، ما هفت تا دختر بودیم که با هم اومدیم. سال بالاتری های ما دختر نداشتند و اون سال، سال اولی بود که رشتۀ ما دختر میگرفت.
یک روز یک خانم که هم دانشجو بود، هم متاهل بود، هم سن بالا بود، هم انجمنی بود، هم یک رشتۀ دیگه درس میخوند، ما رو گوشه ای جمع کرد و گفت مراقب این پسرها باشید که ال و بل و بی جنبه و .. هستند، بعدش هم رابطه مابطه و سلام و تلفن و این چیزها رو بیخیال شید ها، وگرنه گذارتون به من می افته و من که خوبم و دوست شمام ولی به گوش برادران انجمنی برسه، براتون موقع کار پیداکردن بعد از فارع التحصیلی مشکل ایجاد می کنند!!.
ماهم از اونجا که تازه از مدرسه اومده بودیم، گفتیم: بع چه فرقی کرد، اینکه عین همون مدرسه شد.ولی چون ببو بودیم گفتیم حتماً باید همین طوری باشه دیگه . به همین راحتی قبول کردیم!
خلاصه اینکه به پسرها به چشم موجودات جیز تا مدتی نگاه کردیم. بعد دیدیم نه بابا خیلی هم که جیز نیستند، اینها هم آدمند عین ما!.
کم کم رابطه مقداری ایجاد شد. البته این رابطه ای که میگم به این صورت بود که مثلاً اگه بهمون سلام میدادند، ما هم میگفتیم سلام علیکم!
کم کم یک مقدار این نوع رابطه ها بیشتر شد و طبق معمول پای " جزوه " و این لوس بازیهای معمول پیش اومد.
اگر قرار میشد در مورد درس یا دودره کردن کلاسها و این دوز و کلکهای دانشگاه صحبت کنیم، سعی میکردیم خیلی اخم کنیم که مبادا این موجودات جیز پررو شوند،
جمله های خطابیمون هم با " آقای فلان" و" خانم بهمان" همراه بود.
اگه حرف خنده داری تو کلاس میزند، ما همه همت و عزممون رو جزم میکردیم که مبادا بخندیم که پرروبشوند (عتیقه ای بودیم ها!).
این کارها البته جلوی اونها بود ولی ... ولی بین خودمون، نود درصد سوژه های صحبتمون،مسخره کردن راه رفتن و لهجه و حالات و صدا وحرکات و کلاً کارهای آنها بود.
از شما چه پنهان، همگی ما خودمون رو هم در خفا به این و آن وصله پینه کرده بودیم. منجمله در مورد خودم.
کسی که برای من در نظر گرفته شده بود دو سه باری اومده بود از من جزوه گرفته بود و این دلیلی شده بود برای اینکه بقیۀ دوستان زبلم! من و اون رو به هم گره بزنند.
این بندۀ خدا، پسر بدی نبودها، اتفاقاً خیلی هم مودب بود، ولی همیشۀ خدا دهنش باز بود و من بکی ار مشکلاتی که در آن زمان فکر میکردم در رابطه با این آدم داشته باشم این بود که اگه این آقای مودب پشه بند نزنه رو دهنش، کلی جک وجانور میره تو دهنش که!
از اونطرف، پسرها هم ظاهراً همچین برنامه هایی داشتند ولی از ظواهر امر این طور برمی آمد که کسی که برای من در نظر گرفته بودند فرق داشت با بندۀ خدای ذکر شده در بالا.
یک پسری بود که ظاهرش به چهارده پانزده ساله های شل و ول دبیرستانی میخورد و نام خانوادگیش مثل نام خانوادگی من بود .
در دفتر حضورو غیاب اسمهای ما پشت سر هم بود. هر استادی که می اومد حاضر غایب کنه، میپرسید شما فامیل هستید؟. اونوقت بود که ولوله ای مختصر بین پسرها ایجاد میشد و بعد هم متفق القول میگفتند: "الان که نه، ایشالله در آینده ای نزدیک فامیل میشند". بعدش هم خودشون بنای هرهرو کرکر میزاشتند! این پسر از اون پسرهای خیلی ساکت بود و من صدای این پسر رو نشنیدم الا یکبار که انگار آنهم به تحریک دوستاش تمام شجاعتش رو جمع کرده بود و اومد از من جزوه بگیره و من هم برای اینکه جَنَم خودم رو به بقیه نشون بدم!! جزوه رو بهش ندادم. همین.
خلاصه که اینطوری ادامه میدادیم. و این نوع روابط کم کمک بهتر میشد ولی دیگه فارغ التحصیلی و اینها مجالی نداد که ببینیم آخر عاقبت این وصله پینه ها چی میشه . روز آخر هم که با گروهی که با هم وارد شده بودیم خداحافظی میکردیم ، یکی از دوستانم برگشت و گفت : "ما که تو این مدت تحصیل، صدای این آقای ایکس (همونی که فامیلش شبیه فامیل من بود) رو نشنیدیم". که یکی دیگه از پسرها برگشت و گفت:" اینشالله یه کاست براتون صبط میکنه تا محظوظ شید"!
همون روز آخر بعد از اینهمه سال، پسرها شماره تلفن هاشون رو بهمون دادند و ما هم عین ماست نگاهشون کردیم! بعد هم برگشتیم و با خودمون گفتیم : حالا زنگ بزنیم که بگیم چند مَنه؟؟!!
حلاصه اینکه ما اصلاً از سرنوشت اونها به هیچ عنوان خبری نداریم. نمیدونیم هستند؟ اینجا هستند؟ چکاره هستند؟
حالا چرا یاد اینها افتادم؟ برای اینکه دو سه روز پیش آلبوم عکس های دانشگاهم رو پیدا کردم و چند عکسی که اونهم روزهای آخر باهاشون گرفته بودیم و نگاه کردم و افسوس اینو خوردم که کاش حداقل سالی یکبار تماسی با هم داشتیم تا میفهمیدم کسانی که بالاخره تو این مدت باهاشون زیر یک سقف (کلاس رو میگم ها!) زندگی کردیم و نود درصد حرفهای ما رودر اون زمان اشغال کرده بودند، حالا در چه حالند؟.
.
.
پی نوشت: تو همین چند تا عکس، اون پسری که همیشه دهنش باز بود و توسط دوستان زبلم! برای من در نظر گرفته شده بود، بلا استثنا در کنار من ایستاده! و من تازه بعد از هفت هشت ده سال متوجه شدم!!!!
.
.
پی نوشت دوم: دوست داشتم لیبل این پست رو یه چیز دیگه بگذارم ولی دیدم اینا ممکنه برای شما هر چیز دیگه ای باشه ولی برای من خاطره است!!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر