تقویم تولد

Lilypie Kids Birthday tickers

۱۳۸۷ خرداد ۱۱, شنبه

من و مریضی و آمپول و جوجه ها

من اصولاً آدمی هستم که کم خوابی سر کار و درس وو...اینها بهم خیلی نمی یاد. هفتۀ پیش سر تحویل دادن قسمتی از این به اصطلاح پروژه ای که روش کار می کنم. دو شب فقط 4 یا 5 ساعت خوابیده بودم (من اصولاً فقط زمانی میتونم کار کنم که فراز اجازه بده، و معمولاً تو ساعات خواب فراز بهتر میتونم تمرکز کنم). پس فردای تحویل کار در حالیکه باید قسمت دیگه ای رو شروع می کردم، یکی از این انواع آنفلوآنزا ها به سراغم اومد و من و کوبید زمین. اولش( یعنی یکی دو روز قبلش) گلو درد بود، گلودرد که می گم ، مثل این بود که یه خنجری را گذاشته باشند گلوم، هروقت که میخواستم آب دهانم رو قورت بدم این خنجر فشار می اورد به اون قسمت انتهایی گلوم. بعد تب و لرز بود. یک لحظه گر می گرفتم از گرما و پتو رو کنار میزدم، دو دقیقۀ بعد در حالیکه پتو رو پیچیده بودم به خودم، باز هم عین بید می لرزیدم. بعدش هم ضعف عمومی طوریکه اصلاً نمی تونستم بلند شم. 5 دقیقه که می ایستادم، سرم گیج میرفت و می افتادم. روز دوم دکتر رفتیم وگلوم رو چک کرد و گفت اصلاً عفونتی در کار نیست ولی به شدت ملتهبه. دارو داد و آمپول ( که تقویتی بود نه پنی سیلین). که من فقط داروهاش رو خوردم و الان بهترم ولی ضعف عمومی کمی هم دارم.
***
باورتون میشه من خرس گنده، از آمپول میترسم. این ترس نه از دوران کودکی بلکه از بیست سالگیم افتاده جونم. بچه که بودم اصلاً از آمپول نمی ترسیدم. تو بیست سالگی سر یه سرما خوردگی مجبور شدم پنی سیلین بزنم و کسی که اینو به من زد، نامردی نکرد و همچین زد که تا شش ماه با هر حرکت سریعی، با هر سرمایی، گرمایی ، خندۀ شدیدی، گریه ای ، این درده رو من حس میکردم. خدا رو شکر که مجبور نشدم دیگه آمپول بزنم. البته قبل از اینکه برم فرنگستون، از بس که دویده بودم دنبال آزاد کردن مدارک و دانشگاه و بانک و کاری که اونموقع ها داشتم و سفارتخونه و اینها که به شدت ضعیف شده بودم و دکتر بهم یک سری آمپول ویتامین و اینها رو داده بود که تقویت شوم. اولین آمپول رو دختر همسایهمون میخواست برنه، انقدر بهش گفتم" اجازه بده تمرکز کنم، یا نه الان نه، یک دقیقۀ دیگه، بزار من تو ذهنم خودمو آماده کنم و ..." که هم اون خسته شد، هم خودم عاجز از به دست نیاوردن تمرکز! و دست آخر همۀ این آمپولها رو بهش دادم و گفتم مال خودت باشه ، من اینکاره نیستم!.
***
ذهره از جوجه هام پرسیده بود و اینکه زیادی بهشون سرویس میدم. نه والله. یکی از این جوجه ها، اوایل هفتۀ پیش خیلی کز میکردو مریض می نمود ولی این یکی کماکان بلا بود. ما یک کارتون بزرگی رو نصف کردیم و این شده بود حیاطشون ویک کارتون کوچکتر رو درو پنجره گذاشتیم و شده بود خونشون. بعد این مجموعه رو تو بالکنمون جا دادیم که هم دسترسی داشته باشیم بهشون، هم از شر گربه و اینها در امان باشند. کف حیاط و خونه رو ما معمولاً هر روز روزنامۀ جدید می گذاشتم ولی یکی دوبار بادمون رفت و این شد که بودن تو اون فضایی که خیلی هم بزرگ نیست، احساس کردم اینها خیلی بو گرفتند. تصمیم گرفتم ببرمشون حموم ولی فقط با یک لگن آب و یه خورده شامپو. وقتی خیس شدند، شدند عین اسکلت. با سشوار و پارچه های به درد نخور خشکشون کردم ولی اینها هردوشون خیلی کم تکون می خوردند و بعد از حموم، با اینکه کاملاً خشک شده بودند، کارشون تا چند ساعت شده بود کز کردن و من با کلی عذاب وجدان به این نتیجه رسیدم که اینها مردند که مردند و منم قاتل اینها، راجع به اون قرمزیه( مریضه ) خیلی احساس قاتل بودن نمی کردم چون اون خودش بی حال بود ولی هروقت این یکی رو هم میدیدم که کز کرده و تکون نمیخوره، احساس جانیان بالفطره بهم دست میداد.
بعد از ظهر جایی رفتم و وقتی برگشتم متوجه شدم که قرمزیه خدابیامرز شده ولی سبزه، دوباره سر حال و قبراقه و دوباره خوشحال شدم.
در ضمن ذهره جان، من هنوز تخم مرغ آبپز رو امتحان نکردم بنابراین این به اون در!.
***
فراز وقتی مریض بودم خیلی بهم کمک کرد، وقتی می گفت بیا بازی کنیم و من می گفتم نمی تونم کاملاً درک می کرد وتمام روز رو خودش با خودش مشغول بود. هروقت هم میخواستم بلند شم، می اومد و دستمو می گرفت و بلندم میکرد. تازه یه سری کاغد پاره ویه لیوان آب هم اورده بود پیشم وبا اخم و ژست دکترا می گفت: من دکترم، اینها(کاغد پاره ها) قرصاتن، این لیوان هم شربته، باید هی بخوری تا خوب بشی. هی نگی من نمیخورم، نمیخورما !!
***
پی نوشت: راستی فیلم Anger managment رو هم تو این دورۀ مریضیم دیدم. تو مایه های کمدیه و خوب بود و خوشم اومد و خندیدم. فیلم Little Man رو هم که مثلاً کمدی بود دیدم. نه اینکه خنده دار نباشه ها، ولی به نظرم خیلی خیلی جلف و مزخرف بود. کامل ندیدمش ولی همین مقداری هم که دیدم کفایت کرد.

هیچ نظری موجود نیست:

Google Analytics Alternative