تقویم تولد

Lilypie Kids Birthday tickers

۱۳۸۷ اردیبهشت ۳۱, سه‌شنبه

سس ماکارونی و باغچه، خانۀ رویاهایم و نوشتن کتاب،

.
رب را در روغن حاوی پیازداغ و گوشت چرخکرده تفت میدهم، زردچوبه و پودر آویشن و پودر سیر اضافه می کنم، زعفران حل شده در آب را ازلیوان میریزم، چه عطری بلند شده است،بوی چیست این بو؟ چقدر آشناست. همینطور که مخلوط را به هم میزنم یادم می آِید، تکتم...
برمیگردم به کودکیم، زمانی که پنج یا شش ساله بودم، آشپزخانۀ آنها همیشه این بو را میداد، سیر و زعفران انگار از اجزای اصلی غذاهایشان بود، چقدر خانۀ آنها را دوست داشتم، خانۀ رویاهایم بود انگار زمانی، ، یاد خاطراتم از آنجا می افتم؛ اسکیت بازی در حیاطشان، حوض آبی خانۀ شان، تاب فلزی قشنگ زیر درخت انار و انگور و بازی من و تکتم و نگاهای کنجکاو وهمیشه ارزیابی کندۀ مادرش و سیب زمینی های سرخ کردۀ پدرش و....
سس ماکارونی درست شده است و من در تدارک سالاد هستم،دوباره فکرم میرود به خانۀ آنها و ترن برقی اسباب بازی،کتابخانۀ بزرگ، شیشه های سیرترشی ردیف شده در خرپشته، لباسهای رنگ و وارنگ تکتم ، خیاطی مادرش و همزمان قصه گفتنش برایمان و شغلش .. و آرزوهایم و آرزوهایش که کاش جایمان با هم عوض میشد.
نمیدانم چه چیزخانه و خانوادۀ ما آنموقع ها برایش جالب بود درخت کاج و لانۀ زنبورش یا شمشاد بزرگ وسط حیاط، بچه قورباقه هایی که ما به عنوان ماهی میگرفتیم و بعد یک غورباقۀ واقعی میشدند، خواهر و برادرانم و اینکه او خواهر و برادری نداشت و یا چه؟ تا فرصتی بدست می آورد، بدو می آمد خانۀ ما....
به اینها فکر می کنم و با خودم میگویم چه خوب است ثبتشان کنم در وبلاگم.
کارهایم که تمام میشود می آیم پشت کامپیوتر، میخواهم از جزئیات و احساساتم در آن روزها که انقدر واضح و روشن موقع آشپزی به سراغم آمده بود بنویسم، هرچه فکر می کنم حتی نقطۀ شروعی هم نمیتوانم برایش پیدا کنم . اگر از جایی به عنوان شروع استفاده کنم، ادامه اش نمیتوانم بدهم و من فکر می کنم که شاید نشستن پشت کامپیوتر است که خاطرات و جزئیات خاطرات از ذهنم محو شده است. هرچه که دلیلش باشد، مایوس میشوم از تواناییم در گفتن اینهمه حرفی که میشد زد و نمیتوانم.
***

علف های هرز باغچه ام را در می آوردم، هوا گرم است، فراز که حوصله اش از خاک بازی و حمل خاک در کامیونش خسته شده است می آید کنارم و می پرسد چه می کنم و به او میگویم و علفهایی که کنده باید شوند را به او نشان میدهم، میکند آنها را و همراشان چند ریحان را هم...
دوباره برمیگردم به کودکی خودم، خودم را میبینم در کنار پدر بر روی پشته ای که تازه آبیاری شده است، هوا گرم است، پدرم کاشتن نشاهای گوجه فرنگی را به من یاد میدهد. سوراخی که کنده میشود، نشایی که در سوراخ قرار میگیرد و خاکی که به محل سوراخ برای محکم کاری ریخته میشود و بعد فاصله ای مناسب و نشایی دیگر و نگاه من که از روی دستانش بالا میرود و به صورت و پیشانیش میرسد و آن قطرۀ عرقی که از پیشانیش سرازیر شد و روی بینیش سر خورد و به روی نشا ریخت. چقدر فرز بود و چقدر فرزتر از من هست هنوز هم در این کارها. یاد آرزویش می افتم که زندگیش اگر نوشته شود، یک کتاب چند صد صفحه ای خواهد شد.
بعد از چیدن علفها به خانه می آیم و پشت کامپیوتر می نشینم و میخواهم بنویسم از او و از خاطراتی که برایم تعریف کرده است. دوباره در شروعش می مانم، تایپ می کنم و پاک می کنم، تایپ می کنم و پاک می کنم ، نمیتوانم، راحت بگویم، بعد از ده دقیقه، یک سطر هم نشده است از آن کتابی که قرار است چند صد صفحه ای باشد...نمیتوانم
******
.
.
.
دنیای مجازی دنیایی است برای خودش، امروز اولین صحبت تلفنی من با دوستی بسیار عزیر در دنیای مجازیم انجام شد. چقدر مردد بودم در زدن تلفن، چقدر تصور داشتم از خانم شین و باور می کنید که چقدر واهمه داشتم؟. همیشه در صحبتم و برخوردم با کسانی که برای اولین بار میبینمشان و دوستشان دارم، از تصور سکوت آزاردهنده که ممکن است به وجود آید ، واهمه دارم . از تصور شکسن تصویر خوبی که ممکن است داشته باشم و در اثر تماس نزدیک بشکند و با برعکس هم همینطور.
تلفن را که برمیدارد، صدایی آشنا به گوشم میرسد، احوالپرسی می کنیم و فکر میکنم به این صدای آشنا و... الهام را به یاد می آورم، اولش گیج و مرددمانده بودم بین خانم شینی که انقدر در نوشته هایش از کلمات خوب استفاده می کند و متن های زیبا می آفریند، کسی که انقدرصحبت را راحت شروع کرده است و با او دارم راحت حرف میزنم در مورد خیلی چیزها در همان زمان کوتاه و همزمان با صحبت کردنمان، پسرش را هم کنترل می کند و این صدای آشنای دوستم الهام از پشت تلفن و اینکه آیا خانم شین میتواند علاوه بر صدا در ظاهر هم مشابه او باشد؟.
مابین اظهار نظر در مورد سفر و اینکه آدم غذایی نیستم ( اصطلاحات نشات گرفته ار لغت نامۀ شخص خودم!) و رستوران و درقابلمه و هتل و مهد کودک، انواع و اقسام هوشها و "قصۀ پیرزنی که داستانهای کتاب فارسی را دوست داشت" و اشکم با خواندنش سرازیر شد بود را به یاد می آورم ، و در آخر خودم را قدم زنان در سنتروم شهری در هلند مشغول گپ زدن با الهام میبینم.
چقدر واهمه ام بیهوده بود.
چقدر خوشحال شدم آن سکوتی که آدم را دستپاچه می کند، نبود بین ما و در آخر چقدر حرف بود که میشد زد و ..
بعد از پایان مکالمه حس خوبی داشتم. ...
.
.
.
پی نوشت: ببینید من دو روزکه نمی نویسم ،چه جبران می کنم با رود درازی غیبتم را.

هیچ نظری موجود نیست:

Google Analytics Alternative