تقویم تولد

Lilypie Kids Birthday tickers

۱۳۸۷ آذر ۱۷, یکشنبه

محفل شادمانی در بساط فروشندۀ معتاد!

برادرم میگفت بساطی جلوی یک مغازۀ درب و داغون بوده تو یکی از کوچه هایی که به خیابان آزادی ختم میشند، دو رو بر میدون انقلاب. یه مرد معتاد داد میزده و میگفته کتابهای کمیاب، کتابهای نایاب.. برادرم در حالیکه سه تا کتاب کهنه و رنگ و رورفته رو بهم نشون داد میگفت که این سه تا کتاب از تو بساط باقیماندۀ اون مرد معتاد از همه جالبتر به نظرش اومدند. . اولین کتاب اسمش بود ژولیوس سزار. ورق که زدم چیز جالب توجهی پیدا نکردم، یاد فیلمهای ژولیوس سزاری افتادم و اینکه اونها شاید جالب تر باشند نسبت به این کتاب با برگه های کاهی و فاصله خطوط زیاد. انگار یک ناشر ناشی چاپش کرده باشه. .
دومین کتاب، تاریخ خوارزمشاهیان بود، اسم نویسنده اش به نظرم آشنا اومد. فریدون* خلعتبری. یکزمانی به تاریخ خیلی علاقه داشتم. نمیدونم چرا علاقم به تاریخ کم شده، به نظرم این روزها تاریخ چیز کم مصرف و پر ادعایی می یاد.
سومین کتاب رو که برداشتم، برادرم گفت "نگاه کن اینجا رو ، نوشته پرفروشترین کتاب در لیست نیویورک تایمز". کتاب جلد مشکی داشت. ظاهر گیرایی نداشت. برادرم میگفت که فروشندۀ معتاد گفته "رو کتاب خوبی دست گذاشتی" . اینو با ادای حرف زدن اون مرد و لهجۀ معتادی میگفت و میخندید. هیچوقت نمیتونم از صورت احسان(برادرم) بفهمم که واقعاً منظورش چیه، مسخره میکنه؟ جدیه؟ چیه؟
عنوان کتاب بود" محفل شادمانی". نمیدونم چرا با اینکه میدونستم رمانه، باز هم بعد از شنیدن و دیدن "پرفروشترین" این آنتونی رابینز و کتابهای روان پروری(!) از این دست به نظرم اومد که الان کمتر طالبشون هستم. ورق زدم. یک سری تعریف و تمجید از طرف نیویورک تایمز، واشنگتن پست و... سال انتشار ، هفتاد و سه بود، یعنی سالی که من وارد دانشگاه شده بودم. " فکر نکنم همچین مالی باشه، تا حالا که اسمش رو نشنیدم، نه تجدید چاپی، نه چیزی" . نویسنده، امی تان، تاحالا نشنیدم. مترجم، مریم بیات، اینو هم همینطور، همینطوری ورق زدم و رسیدم به صفحۀ اولی که داستان شروع میش:

"زن سالخورده قویی را به خاطر می آورد که سالها قبل آن را به قیمتی مفت خریده بود. فروشندۀ بازار لاف میزد که این قو زمانی اردکی بوده و به امید غاز شدن گردنش را کش میداده است و حالا، نگاهش کن!زیباتر از آن است که خورده شود.
سپس زن و قو در حالیکه گردنهایشان را به سوی آمریکا کش داده بودند، اقیانوس پهناوری را درنوردیدند که هزاران فرسنگ پهنایش بود. هنگام سفر، زن در گوش قو زمزمه میکرد:" در آمریکا دختری شبیه خودم خواهم داشت، اما در آنجا هیچ کس به او نخواهد گفت که مقیاس ارزش او به بلندی آروغ شوهنر او بستگی دارد. در آنجا هیچ کس او را با کوچکی و حقارت نخواهد نگریست زیرا من کاری خواهمکرد که او انگلیسی را با لهجۀ کامل آمرکایی صحبت کند. در آنجا او مشغول تر از آن خواهد بود که فرصتی برای غصه خوردن به دست آورد!. او نیت مرا درک خواهد کرد، زیرا این قو را به او خواهم داد- مخلوقی که با ارزش تر از آن شده که گمانش میرفت."
اما هنگامی که زن به سرزمین جدید وارد شد، مامور ادارۀ مهاجرت قو را از زیر بغل او کشید و زن را در حالیکه سراسیمه دستهایش را تکان میداد و تنها پری از آن قو به یادگار در دستش باقی مانده بود، تنها رها کرد. سپس انقدر فرمهای جوراجور برای پرکردن به زن دادند که فراموش کرد برای چه آمده و چه چیزی را پشت سر باقی نهاده است.
آن زن اکنون سالخورده شده است. دختری دارد که تنها با یادگرفتن زبان انگلیسی رشد کرده است و بیشتر از افسوس، کوکا کولا قورت میدهد. اکنون مدتی مدید است که زن میخواهد تنها پری را که از آن قو برایش به یادگار باقی مانده است به دخترش بدهد و بگوید:" شاید این پر به نظر تو بی ارزش بیاید، اما از راه دوری آمده. با خود حامل تمام نیتهای خیر من است". زن صبر کرد. سالهای پی در پی، تا روزی که بتواند خواسته اش را به انگلیسی سلیس و آمریکایی برای دخترش ادا کند.


همین صفحه به عنوان مقدمۀ بخش اول کافی بود که به شدت راغب خوندن کتاب بشم و تا تمومش نکردم زمنیش نگذارم.

داستان کتاب دربارۀ مهاجرته، عشق مادر و فرزندی، آرزوهای گم و فنا شده ، خوشیها و ناخوشیها، دور شدن از آداب و سنن و... داستان مادران چینی که فرزنداشون رو در سرزمینی جدید به دنیا آوردند، مادرانی که از گذشتۀ خودشون بیزارند و هرچه تلاش میکنند برای تربیت موفق فرزندانشون با فرهنگی غیر از فرهنگ خودشون و در کشوری دور از اونچه که در گذشته آزارشون میداده ، ناموفق میمونند، چون خودشون نتونستند گذشته اشون رو به طور کامل فراموش کنند و روی اون باقی موندند. دخترا اینا رو میبیند و میفهمند ولی زبونی برای برقراری ارتباط با هم پیدا نمیکنند. دورند از هم، خیلی دور در عین حالیکه نزدیکند به هم، خیلی نزدیک....

به نظرم خیلی عالی بود و ارزشش خیلی بیشتر از کتابهایی هست که میخونم و به چاپ چندم رسیدند.
نمیدونم آیا تجدید چاپ شده یا نه؟ نمیدونم چرا با اینهمه نثر شیوا و قشنگ (که حتی ترجمه هم نتونسته از بار اون کم کنه) و اینهمه حرف ، انقدر مهجور مونده. تو اینترنت با لغات فارسی دنبالش گشتم و چیزی پیدا نکردم،
یعنی چرا این کتاب که اینهمه ازش لذت بردم، گمنام مونده؟ شاید هم گمنام نیست و من از گمنام نبودنش بیخبرم؟هان؟ شما این کتاب رو خونده بودید؟
پی نوشت: اسم کتاب به زبان انگلیسی هست:The Joy Like club، اسم نویسنده هم:Amy tan

هیچ نظری موجود نیست:

Google Analytics Alternative