تقویم تولد

Lilypie Kids Birthday tickers

۱۳۸۷ دی ۷, شنبه

اعتماد به نفس میبخشیم!!!

فراز تو مهمونیها یا حتی خونۀ خودمون و جمع سه نفریمون، تا آهنگی رو میشنوه بلند میشه و میرقصه. معمولاً وقتی سوالی یا حرفی داره، ابایی از گفتنشون نداره حتی تو جمعی که براش آشنا هم نیست. راحت حرف میزنه، شعر میخونه، "نه " رو راحت میگه و به طور کلی خجالتی نیست و نسبتاً اعتماد به نفس خوبی داره. نه اینکه اینها صد در درصد و دائمی باشه ولی اکثر اوقات اینطوریه. حداقل تا الانش که اینطور بوده. این وسط ممکنه لوس بازیهایی هم انجام بشه که میشه درحالیکه آدم پشت چشمش رو نازک میکنه و غبغب درمیاره بگه" خوب ،اینا هم اقتضای سنشه دیگه"!.
میتونم نقش خودم رو تو ایجاد این ویژگیها پر رنگ بدونم. چرا؟ چون زوم کردم روی یک سری قابلیتهایی که خودم از نداشتنشون رنج بردم و یکی از عوامل مهم این رو تربیت خودم میدونم. بیشتر از پدر و مادرم میتونم بگم برادر و خواهر بزرگترم تو تربیت و داشتن ویژگیهای اخلاقی که الان دارم موثر بودند. داشتن خواهر و برادر بزرگتر تو زندگی و شکل گیری شخصیت من خیلی مهم بودند. خواهری که پنج سال و برادری که چهارسال از من بزرگتر بودند خیلی از مواقع باعث تواناتر شدن من نسبت به بقیۀ همسن و سالهام با شرایط یکسان بود و خیلی از مواقع هم باعث ناتوانی بیش از حدم. وجود اونها و حس رقابت با اونها بود که باعث شد من تا شش سالگی تا هزار بشمرم و جدول ضرب هم کمی بلد باشم، اسم خیلی از پایتختها رو ، شعرها رو و حتی سوره های کوچیک قرآن رو تا همین سن بلد باشم. بازیها و قابلیتهای بدنیم علی رغم هیکل ریزم، چون قصدم برابری با اونها بوده، نسبت به همسن و سالهام بهتر بود. من از وقتی کلاس اول دبستان بودم در حالیکه یه چهارپایه زیر پام بود، ظرف شستم چون خواهرم نوبت برام گداشته بود (اینو که نوشتم یاد این مهرنوش بختیاری افتادم که تو اون سریاله میگفت من رخت شستم تو سرمای زمستون، من آب حوض بالا کشیدم، من...) کلاس چهارم دبستان اولین غذای عمرم که قورمه سبزی بود رو درست کردم. کوک زدن رو از خواهرم وقتی هنوز مدرسه نمیرفتم یاد گرفتم ( این خواهرم استعداد زیادی از بچگی تو خیاطی و این کارها داشته نه اینکه از مادرم هم یاد گرفته باشه که اصولاً مادرم توی این خطها نیست. طوریکه وقتی هنوز سوم راهنمایی بود برای من مانتو میدوخت الان هم علی رغم اینکه کارش چیز دیگه ای ولی پالتو و حتی لباسهای مجلسی خودش و دخترش رو خودش میدوزه ولی چیزی که هست از همون بچگی میخواسته به زور هرچی بلد بوده رو به من هم یاد بده، کوک زدن و دوخت و دوز رو بالاخره یاد گرفتم ولی هیچوقت اون توسری که سر قلاب بافی یاد نگرفتن تو سرم خورد رو یادم نرفته و قلاب بافی برای من مترادف با اون توسریه شده)، سعی کنم نمره هام در مقایسه با اونها کم نباشه و بیشتر هم باشه، رتبۀ دو رقمی برادرم و قبولیش تو یکی از بهترین دانشگاههای مهندسی تهران علی رغم کلاس کنکور نرفتنش و اصولاً بی خیالی اولیا نسبت به این قضایا باعث شد که من هم به کنکور بدون رفتن به کلاس کنکور و زدن هیچ تستی فکر کنم (رتبۀ من درسته با دو رقمی اون یک فاصلۀ بسیار بسیار زیاد داشت ولی خوب دولتی قبول شده بودم و در مقایسه با بقیۀ همکلاسام که یا از مدرسۀ خاصی بودند یا کلاس خاص و تست خاصی رو استفاده کرده بودند بد نبود). بعدها تو کار و ادامۀ تحصیل هم یکجورهایی از روش اینها الگو برداری میکردم (صادقانه بگم که یکی از دلایل مهمی هم که گاهی من رو به فکر دکترا گرفتن می اندازه اینه که میگم مگه چی از برادم کم دارم که اون این مدرک رو داشته باشه و من نه).
ولی....
ولی این تاثیرها همیشه مثبت و پیش برنده نبوده. چطور؟ تاثیرات منفیش بیشتر تو ذهنم مونده تا اون بالاییها که گفتم. کافی بود حرفی بزنم یا کاری کنم که به مذاق اینها خوش نیاد یا براشون جالب نباشه و یا خیلی بچه گانه و ساده به نظر برسه، فوری مورد تمسخر و تحقیر واقع میشدم و فوری اون حرف یا اون کارم سرکوب میشد. در طول مدرسه و حتی دانشگاه و سرکار هیچوقت نتونستم سر کلاس یا میون جمعی اظهار نظر شفافی کنم چون به نظرم اظهار نظرها و پاسخهای من مواجه میشد با خنده و تمسخر. در حقیقت نمره ها و کار من بود که نشون میداد که حالا من هم یک چیزی مفهمم نه حضورم تو کلاسها. حتی سایۀ این نگاه از بالا روی خودم رو الان هم که تو این سن هستم ، هرچند تلاشهای زیادی کردم و تو خیلی جاها موفق شدم ولی کاملاً ترک نکردم. هنوز هم که هنوزه گاهی از بیان نظرم میترسم به خاطر تایید نشدن، تحقیر ومسخره شدن، هنوزم که هنوزه (این دیگه خیلی جدیه!) توی خیلی از مجالس شاد علی رغم قر تو کمر موندنم نمیرقصم چون نگران خنده دار بودنشم!
فراز که به دنیا اومد تصمیم گرفتم این نقاط ضعفی که انقدر آزارم میده رو کاری کنم نداشته باشه. تاییدش کنم و بیشتر هم روی نقاطی دست گذاشتم که نقطه ضعف خودم محسوب میشند. تا الان کما بیش تو این موارد احساس موفقیت میکنم و امیدوارم همیشه حداقل این احساس رو داشته باشم
(حالا نه اینکه فراز از این نظرا خیلی پرفکت باشه ولی در حد قابل قبولیه به نظر خودم)

خلاصه که قضیه این طوریاست. بعد هم این روده دارزی و صغری کبری رو کردم که خودم رو توجیه کنم که دیروز تو مراسم عقد کنان برادم عین مجسمه یک گوشه ای وایسادم یا خودم رو بیشتر با پذیرایی از مهمونها مشغول کردم در حالیکه مادر شصت سالم و خواهر و خواهرزاده و داداشها و زن داداشها و فراز اون وسط هی قر میدادند و قر میدادندو قر میدادند.( حالا این وسط مادرم رو بگو که با تمام آهنگهای موجود رقصید انگار نه انگار که مادر شوهره !، مادر شوهرم مادر شوهرای قدیم، والله به خدا).
پی نوشت: از این به بعد لیبل جدیدی برای این پستهایی که هی اسرار خانوادگیم رو برملا میکنم رو با اجازتون میگذارم "اسمشو بزار عمقزی"

هیچ نظری موجود نیست:

Google Analytics Alternative