اومدم از حال و وضعم تو این روزها بگم و بگم که حال و روزم این روزها همش منو یاد اون خوابی* میندازه که یک شب تو ده دوازده سال پیش دیدم و الان بعد از مدتها با تمام جزئیاتش یادم مونده و یادم نرفته و هیچوقت هم انگار یادم نمیره ، که نگاهم افتاد به این گوشۀ صفحه. پیش خودم فکر کردم که پارسال اینموقع ها بود انگار که من نوشتن تو این وبلاگم رو شروع کردم . این شد که دقیق شدم توآرشیو و اولین پست و دیدم، بعله، دقیقاً در چنین روزی من سال گذشته در این وبلاگ را گشودم.
پس ... به افتخارم یک دست و هورای بلند ...
ممنون از همه تون که همراهم بودید.
نکته: از اونجا که الان ساعت پنج دقیقه به دوازده نیمه شبه، فکر نمیکنم این پست من با این سرعت اینترنت زپرتی درست در سالروز وبلاگم هوا بشه (آیکون غم و غصه و درد و بلای عالمو کنج دل من براز...)
* تو اون خواب، خودم رو تو یک شهربزرگ با ساختمونای بزرگ و آدمای بزرگ میدیدم. داشتم از پیاده رو میرفتم و محو تماشای چراغونیای شهر وساختمونا و مغازه ها و آدمای اونجا بودم. یکدفعه زمین زیر پام شل شد. تا بیام به خودم بجنبم، دیدم که دارم میرم تو زمین، یعنی فرو میرفتم. صدام اولش در نمی اومد. شاید چون گیج و ویج بودم. شاید چون مثل همیشه کند انتقال بودم. ... نمیدونم ...هرچی بود که اولش نه جیغ کشیدم و نه داد زدم. ولی وقتی دیدم که همینطوری بیشتر و بیشتر دارم میرم پایین، فهمیدم که نه ... انگار شوخی نیست، شروع کردم به جیغ زدن، دستامو بلند کرده بودم و هوار میزدم. همه از کنارم رد میشدند و هیچ کس حتی به من نگاه هم نمیکرد. حتی اونهایی که تنها بودند. انگار هیچ کس منو نمیدید ، هیچ کس صدای داد منو نمیشنید...
خیلی بد بود... خیلی...
-هرچی فکر کردم که چی میتونم صدا کنم این وبلاگم رو، چیزی بهتر از بچه دماغو به ذهنم نرسید (حداقل در این ساعت شب ،اسمی با مسما تر از این اسم پیدا نکردم! باشد که بزرگتر که شد این خصلت دماغو بودنش رو هم ترک کنه و تبدیل بشه به یک بچۀ مودب و تمیز و لپ گلی ! ) .
ببخشید منو با این عنوان انتخاب کردنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر