دبروز ازاون روزهایی بود که اژدهای خفتۀ درونم بیدار شده بود و حریف میطلبید. در عین حالیکه هزاران دلیل میتونست وجود داشته باشه برای بیدارشدنش، هیچ کدوم هم خیلی قانع کننده نبودند، همین جمیع "دلایل بیخودی و هردنبیلی" شاید شده بود یک دسته چماق و کوبیده بود سر این موجود خفتۀ بیچاره و ضمن بیدارشدن، دیوانه اش هم کرده بود!.
از صبح اول صبح که از خواب بلند شدم شروع کردم. تو یه خانوادۀ سه نفری که آدم نمیتونه به بچۀ قند عسلش گیر بده، پس چی ؟ انگشت اتهامات، پاچه گیریها، غرزدنها، همه و همه متوجه بابای فراز شد. هزاران دلیل هم برای هرکدوم از این موارد وجود داشت. طرف مقابل اگر در چنین مواقعی ساکت بمونه بد نیست، ولی اگه بخواد دفاع کنه و دلیل بیاره که وای به حال خودش و ما....
برای گردش و استفاده از روز تعطیل و عوض شدن حس و حال، رفتیم کردان و اون دور و اطراف. ناهار هم بیرون خوردیم، و چرخی هم داخل کرج زدیم و برگشتیم، ولی هیچکدوم اینها نتونست این موجود خشمناک چماق خورده رو بخوابونه. همش غر، همش عصبانی... قیامت دیگه.
خونه که رسیدیم، بازهم یک دلیل دیگه برای عصبانی شدن پیدا کردم، رفتم کمی چرت بزنم شاید کمی آروم شم. صدای تلویزیون بلند بود ، تلفن از اینطرف زنگ میزد، بابای فراز رخت و لباساش رو اینطرف و اونطرف پخش کرده بود، فراز نمیخواست بخوابه و میخواست فقط روی تخت با ماشیناش بازی کنه و ... دیگه داشتم مصمم میشدم برای بلند شدن و پرتاب تلویزیون یا تلفن به بیرون از خونه! (من همچین زواریی ندارم ها، کار، کار همون اژدهاهست!) که نمیدونم چی شد که یکخورده مکث کردم و همون لحظه بلند نشدم. بعضی وقتها یک مکثهایی نا خودآگاه تو زندگی پیش می یاد که آدم بعدش کلی خوش خوشانش میشه. این مکث ممکنه دو ثانیه باشه، ممکنه دو دقیقه باشه، ممکنه دو ساعت باشه، یا ممکنه اصلاً 2 سال باشه ، ولی هرچی هستند که بسیار بسیار نافعند.
تو همین مکث چند لحظه ای نمیدونم چطوری به فکر چای افتادم و اینکه اگه یه چای بخورم شاید حالم بهتر شه!. در حالیکه به این چاچای دوست داشتنی فکر میکردم، آشپزخونه وفویل آلومینیومی چرب شدۀ روی اجاق گاز، چربیهایی که روی دیوار ریخته بوده و مدتها بود تمیزشون نکرده بودم یادم اومد. نیروی پنهانی اومد و دستمو گرفت و من رو بلند کرد و گذاشت تو آشچزخونه. باید یه کاری میکردم! اول از عوض کردن این فویل آلومینومی و تمیز کردن اجاق گاز و تمام سوارخ موراخهاش شروع کردم. چند وقت بود داخل فر رو یک دستمال درست و حسابی نکشیده بودم؟ بعد دیوار که این چربیهای پخش شدۀ غذاها در اثر آشپزی روش جا خوش کرده بودند و هر وقت میدمشون میگفتم" یک وقت مناسب". بعد کلاً اجاق گاز رو جا به جا کردم و تمام زیر و پس و پیشش رو دستمالکشی کردم. چقدر چربی اونجا روی زمین ریخته شده بود و میرفتند که جاودانه بشند. بعد هم اومدم سروقت کابینتها و دستمالکشی کف آشپزخونه و جاروکردن اطااقها و گردگیری و برق انداختن لوازم چوبی و ...
برای گردش و استفاده از روز تعطیل و عوض شدن حس و حال، رفتیم کردان و اون دور و اطراف. ناهار هم بیرون خوردیم، و چرخی هم داخل کرج زدیم و برگشتیم، ولی هیچکدوم اینها نتونست این موجود خشمناک چماق خورده رو بخوابونه. همش غر، همش عصبانی... قیامت دیگه.
خونه که رسیدیم، بازهم یک دلیل دیگه برای عصبانی شدن پیدا کردم، رفتم کمی چرت بزنم شاید کمی آروم شم. صدای تلویزیون بلند بود ، تلفن از اینطرف زنگ میزد، بابای فراز رخت و لباساش رو اینطرف و اونطرف پخش کرده بود، فراز نمیخواست بخوابه و میخواست فقط روی تخت با ماشیناش بازی کنه و ... دیگه داشتم مصمم میشدم برای بلند شدن و پرتاب تلویزیون یا تلفن به بیرون از خونه! (من همچین زواریی ندارم ها، کار، کار همون اژدهاهست!) که نمیدونم چی شد که یکخورده مکث کردم و همون لحظه بلند نشدم. بعضی وقتها یک مکثهایی نا خودآگاه تو زندگی پیش می یاد که آدم بعدش کلی خوش خوشانش میشه. این مکث ممکنه دو ثانیه باشه، ممکنه دو دقیقه باشه، ممکنه دو ساعت باشه، یا ممکنه اصلاً 2 سال باشه ، ولی هرچی هستند که بسیار بسیار نافعند.
تو همین مکث چند لحظه ای نمیدونم چطوری به فکر چای افتادم و اینکه اگه یه چای بخورم شاید حالم بهتر شه!. در حالیکه به این چاچای دوست داشتنی فکر میکردم، آشپزخونه وفویل آلومینیومی چرب شدۀ روی اجاق گاز، چربیهایی که روی دیوار ریخته بوده و مدتها بود تمیزشون نکرده بودم یادم اومد. نیروی پنهانی اومد و دستمو گرفت و من رو بلند کرد و گذاشت تو آشچزخونه. باید یه کاری میکردم! اول از عوض کردن این فویل آلومینومی و تمیز کردن اجاق گاز و تمام سوارخ موراخهاش شروع کردم. چند وقت بود داخل فر رو یک دستمال درست و حسابی نکشیده بودم؟ بعد دیوار که این چربیهای پخش شدۀ غذاها در اثر آشپزی روش جا خوش کرده بودند و هر وقت میدمشون میگفتم" یک وقت مناسب". بعد کلاً اجاق گاز رو جا به جا کردم و تمام زیر و پس و پیشش رو دستمالکشی کردم. چقدر چربی اونجا روی زمین ریخته شده بود و میرفتند که جاودانه بشند. بعد هم اومدم سروقت کابینتها و دستمالکشی کف آشپزخونه و جاروکردن اطااقها و گردگیری و برق انداختن لوازم چوبی و ...
ساعت 8 که شد، دیگه این بشورو بساب رو تموم کرده بودم و چایم رو داشتم میخوردم.
اژدهاهه که خوابیده بودهیچ، آشپزخونه و اطاقها هم سعی میکردند منو بگیرند و ماچم کنند .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر