۱۳۸۸ فروردین ۱۱, سهشنبه
برف روی گاو می بارد، یحتمل!
۱۳۸۸ فروردین ۹, یکشنبه
خیلی پیش مییاد که به خودم میگم چطور میتونم زمان رو یک جاهایی متوقف کنم تا دل کوچیک پسرم خوش بمونه با دنیای کوچیک خودش که با همۀ کوچیکی گاهی از دنیای من خیلی بزرگتره. با همۀ اون قهقهه های از ته دل و جملات شیرین وزندگی و خاطرات شیرینش با دوستان عالم خودش.
خیلی پیش می یاد که دلم تنگ میشه برای وقتایی که کوچولو بود. وقتایی که گذشتند و دیگه برنمیگردند. سنی که به توپ فقط می گفت پ،به فوتبال می گفت" پا" به شکلات، "هوگولو"، به شیوا -دختر خواهرم- "هاباش"، به مسجد، "الله ممد"، به هر دویست و شیش قرمزی، "آمان"، به شیر"ایش"، به سیب"ایبس"به...
نمیتونم بگم همیشه خوب بوده و زندگی با بچه هم گل و بلبل سپری شده. روزا و شبایی که گریه میکردو بی قرار بود، شبایی که ده بار در طول شب بلند میشد و شیر میخورد و وقتی صبح از خواب بلند میشدم خودم رو خسته تر از شب قبل میدیدم، زمانهایی که برای تخفیف تبش بیدار می موندم ودر نگرانی کامل از اینکه نکنه... پاشویه اش می کردم، زمانی که نوزاد بود و خوردن 5 قُلُب بیشتر شیر خوشحالم می کرد و با دستمال خیس از خواب عمیق دقیقه به دقیقه بیدارش میکردم تا یک قُلب بیشتر شیر بخوره، زمانی که مرتب جیغ می زدو جیغ میزد، زمانی که همه چی رو پرت میکرد، زمانی که خیلی سعی می کردم خونسرد بمونم و داد نزنم سرش، زمانی که دوست داشتم یک کتک مفصل بهش بزنم تا بلکه خالی بشم از بار اینهمه تحمل و نادانی و ناتوانی خودم و خودش.
حتی این روزها با اینکه بزرگتر شده، دوباره خودمو ناتوان و نادان میبینم از اینکه می بینم یک کار بدی روبا اینهمه تذکر تکرار میکنه، از اینکه بی دلیل بهانه گیری میکنه، از اینکه ما رو متهم میکنه، از اینکه بعضی حرفهاش و خاطراتی که تعریف می کنه واقعاً وجود نداشته، از اینکه هنوز جیغ میزنه، از اینکه تعمداً خودش رو ناتوان نشون میده، از اینکه هنوز خیلی به من وابسته است و...
با همۀ این سختیهایی که بالا گفتم، فکر می کنم یه روزی هم دلم تنگ بشه برای لحظه به لحظۀ این روزا. برای همین لحظه هایی که انقدر زود شاد میشه، انقدر زود ناراحتیهاش رفع میشه، برای عمقی نبودن گلایه هاش، برای ببخشید گفتناش، برای خواسته های محدودش، برای همین دوست داشتنش، برای تمام این حرفها و سوالات بی پایانش. برای نشون دادن هیجانات و احساساتش و...
۱۳۸۸ فروردین ۸, شنبه
آدم است دیگر، گاهی وقتها هم الاغ میشود!
بالاخره یک طوری می نویسم که اینجا ثبت بشه ویادم نره ولی خوب الان حسش نبود.
**
امشب رفته بودیم سینما!
نمی دونم چرا گوشام مخملی شد وبرای دیدن همچین فیلمی با اهل بیت روانۀ سینما شدیم.فکر کردم شاید بخندیم؟ فکر کردم برای بچه مناسبه؟ فکر کردم... چی؟ یادم نمییاد ولی هرچی که هست اینه که الان دو ساعتی هست که بعد از دیدن فیلم اخراجیهای 2 برگشتیم و عین ...(شما هر حیوونی رو که دوست داری جای این سه نقطه بگذار!) -پشیمونم.
یکی از این فیلم های درپیتی تاریخ سینمای ایران ساختۀ یکی از "نون به نرخ روز ترین" و ...-(در سه نقطۀ اخیرهرچی فحش بده نثار نویسنده و کارگردان کنید)- کارگردانهای ایران.
از بازیگراش بد نمیگم. نه اینکه نخوام بگم ها، ولی خوب آدم می گه پوله دیگه، من هم اگه جای اینا تو این شغل تو این مملکت بودم همچین کاری می کردم. بعدش هم که بار همون لبخندک های طول فیلم رو فکر کنم بعضی از بازگران بخصووووص اکبر عبدی و شهره لرستانی و... می کشیدند، هرچند توی نقش تکراری و بیخود، ولی خوب من برای این دوتا بخصوص اکبر عبدی احترام زیادی قائلم و دوست ندارم جز بازی های خوبش به دلیل انتخابش و... فکر کنم!
فیلم تو بزرگترین سالن سینمای اریکۀ ایرانیان نمایش داده میشد و یک جای خالی هم نبود. ما که چهل و پنج دقیقه قبل از فیلم بلیط گرفته بودیم . یک ردیف مونده به آخر و یحتمل بدترین جای ممکن نصیبمون شده بود!
ملت هم یحتمل جادو شده اند برای دیدن همچین فیلمی. از شما چه پنهون، سالن سینمای مذکور منو یاد شهر بازی الاغها تو کارتون پینوکیو مینداخت!
بماند که فراز هم دهان ما رو زد اون وسط، بس که گفت کی فیلم تموم میشه، کی فیلم تموم میشه؟
***
تو این ایام عید، بهترین شهر ممکن به نظر من همین تهرانه. خلوت، تمیز، قشنگ، آروم.
۱۳۸۷ اسفند ۲۶, دوشنبه
حال و هوای عید، لابد!
بالا بالاییه، خرج و مخارج هفتۀ گذشتمونه که یک ساعت پیش زورزدم تا یادم بیاد و یه چیزایی اومد تو ذهنم و نوشتم و تو فایل اکسلی به نام خرج و مخارج که قبل ترها درستش کردم ثبتشون کردم. اینم از اون کارهایی که آدم هر از گاهی که حس می کنه زندگیش بی برنامه است می گذاره و یکی دو روزی، شاید یکی دو هفته ای پاش محکم وایسه و دقیق همه چی رو می نویسه، بعد از اون هی کم کم شل می شه و عملی کردنش رو می سپاره به ارحم اراحمین و بعد از چند ماه دوباره از سر میگیره برنامه رو. از گوجه و خیار و سیب و قاقالی فرازگرفته تا کیک یزدی و کتاب و جوجه کباب و آرایشگاه وماست و گوسفند!!
این هم یکی از نتایج فکر اقتصادی داشتنه لابد!
لیست دوم، لیست کتابایی که نوشتم برای خریدن. هرچی فکر می کنم برای عیدی دادن چی کار کنم، چیزی بهتر از کتاب تا این لحظه به نظرم نرسیده. به بچه های کوچولو شاید همون پول همراه یک کتاب جالب باشه ولی برای بزرگا پول جالب نیست البته! حالا هم دارم فکر می کنم کدوم کتاب رو برای کی بخرم! اول از همه برای خودم!!! "تنهایی در هیاهو" رو می گیرم و" پری فراموشی". تعریفشون رو شنیدم. "غلط ننویسیم" یا "راهنمای ویرایش" هم لابد برای خودم مناسبتره!
"مرگ قسطی" رو برای خواهرم بخرم؟ نه بابا ولش کن، این الان یک زمین مزایده ای که هر ماه باید کلی پول بابتش بده، تازه تا بیست فروردین باید پول قلمبۀ اصلی رو بده، این کتابو که براش بخرم، یاد خودش می افته یحتمل! همون بهتره براش از این کتابهای" از باربارا بپرسید" و" چگونه به اینجا رسیدم" که نویسندهش همون بارابارا خانومه و "چگونه یک شبه پولدار شویم "و یا" راز" براش بخرم تا دلش کمی خوش بشه! برای دخترش شاید" قصه های مجید" رو گرفتم. اگه من جاش بودم و کسی همچین چیزی برام می خرید، کلی خوش خوشانم می شد. پارسال بود انگار، براش "شما که غریبه نیستید" رو گرفته بودم که خیلی خوشش اومده بود! اصلاً کسی هست از کتابهای مرادی کرمانی خوشش نیاد!
برای احسان تیرهای سقف... سلینجر رو میگیرم ،نمی دونم! شاید هم براش جوراب خریدم!، برای محسن و زنش بهتره کتابای مذهبی یا تاریخی بگیرم، غرلیات سعدی هم فکر کنم برای اونها خوب باشه ! کتاب عمری که میگند، این کتاباست دیگه! برای آرمان... مریم... مجید... ریحانه .. اگه بخوام همه رو اینجا بنویسم خیلی طولانی میشه. شاید بهتر باشه کتابا رو بگیرم، یک نگاهی بندازم بهشون و ببینم با شخصیت کدومشون جوره!
علاوه بر اون چند تا بالایی که اشاره کردم، این لیست کتاباست اگه شما هم پیشنهاد یا نظری دارید بگید لطفاً. اگر هم فکر می کنید یک کدومشون یا حتی همهشون بیخوده، ندایی بدید. چون خودم طبعاً خیلی ها شون رو نخوندم!: "اگر شبی از شبهای زمستان مسافری" ،" باردیگر شهری که دوست داشتم"، " وقت تقصیر"، "همه می میرند"، " دیالتیک تنهایی"، " بعضی ها هیچ وقت نمی فهمند "، " فاشیسم چیه، پرنده یالک لک"، " آئورا"، "لبریخته ها" ، کوری "، "تهوع"، "همنوایی شبانۀ ارکستر چوبها" " عشق های خنده دار"،"هوا را از من بگیر، خنده ات را نه" و " چهاراثر فلورانس اسکاول شین" ! و صد البته، "دیوان حافظ " و رباعیات خیام" که فکر می کنم این دو تا استثنای شامل البته رو، همه داشته باشند!
یادش به خیر عیدی های زمان بچگیم! یادم نمی یاد در کل بچگی و نوجوونی و جونیم چیز قابل و به یادموندنی گرفته باشم! پنج تومنی هم عیدی گرفتم. پنج تا تک تومنی منظورمه ها!
از اون آدمایی که یک همچین چیزایی میدند و یک اسم خاصی هم براش گذاشتند- تبرک؟! ، دل خوش کنی؟! پیشکش؟ پیش قراول؟! نمی دونم، یه واژۀ خاصیه که الان یادم نمی یاد- دل خوشی نداشتم! مادر بزرگم خیلی بچه بودیم همیشه تخم مرغی که با پوست قرمز پیاز رنگ شده بود بهمون می داد.. بعدها هم بیست تومن، پنجاه تومن، شاید آخرین عیدی پونصد تومن بود، شاید، مطمئن نیستم! خدا بیامرزتش طفلک، چه انتظاری داشتیم از اون بندۀ خدا؟!! ولی کلی غصه ورم می گرفتیم بخصوص بابت اون تخم مرغه که به محص ورود به خونهش می داد دستمون!
یکبارهم قرار شده بود عیدیمون رو تو قلکهای مخصوص که از طرف مدرسه بهمون داده بودند به رزمندگان اسلام! هدیه کنیم. من فقط چهارصد و پنجاه تومن از عیدیم رو توش گذاشتم و هلک و تلک بعد از یک راهپیمایی طولانی گذاشتیم یه جایی که ببرندش جبهه و چپ و راست ازمون بابت اهدای این قلکهای پلاستیکی که مثل نارنجک بود و رنگی رنگی، فیلم گرفتند! طفلک رزمندهگانی که برای دفاع از ملتی که من جزوشون بودم میجنگیدند!چه دل کوچیکی داشتم!
یعنی الان بزرگ شده مثلاً؟!
لیست سوم هم خریدهاییه که باید بکنم: تنگ بزگتر ماهی، پارچۀ ساتن برای هفت سین، سمنو، تی شرت سفید سورمه ای برای فراز، پسته و شیرینی نخودچی و شیرینی برنجی و ...
لباس و مانتو و روسری هم چند سالی هست تو این هاگیر و اگیر عبد برای خودم نمی گیرم. که چی بشه مثلاً؟
این "که چی بشه مثلاً" منو یاد دوران مجردیم میاندازه که حتی سر سفرۀ هفت سین هم نمینشستم! مهمونی های عید رو هم که نگو! میگفتم که چی بشه مثلاً! سر پر بادی داشتم احیاناً یا چی نمیدونم!
میگند آدم با مرور زمان تغییر می کنه، اینه دیگه لابد!
خوب دیگه ترجیحاً بهتره زودتر این نوشته رو تموم کنم وبرم سراغ روشن کردن ماشین لباسشویی و جلا دادن به دستشویی توالت و البته سرزدن به سبزه هام که مبادا مثل هفت هشت سال گذشته سبز نشه!
۱۳۸۷ اسفند ۲۴, شنبه
نه شرقی، نه غربی، جواب نامه برقی!
۱۳۸۷ اسفند ۱۸, یکشنبه
سفر زمینی به قشم- قسمت سوم و پایانی
درگهان
درگهان جایی هست که به نظر من به درد فروشنده ها می خوره چون پر از لباس و این جور چیزهاست. قیمتها درسته نسبتاً ارزونه ولی بیشتر جنسها، جنس های درجۀ سه و چهار چین و تایلنده- البته گاهی جنس خوب هم می تونه مابین اینها پیدا بشه با قیمت خوب ، ولی باید گشت تا همچین چیزی رو پیداکرد. اگرخرید به صورت جینی باشه- که اصلاً به همین دلیل اینجا پاتوق فروشنده هاست- خیلی ارزونتر براتون تموم میشه. مثلاً من یک تاپ و شورت از اونجا برای فراز گرفتم که قیمتش 5 تومن بود و یکذره هم پایین نیومد، در حالیکه اگه یه جین می خریدم، قیمتش می شد سی هزار تومن!
رستوران تمیز و مرتب پیدا کردن در اون جزیره در جایی به جز شهر قشم خیلی سخته! تو درگهان رستوران جدیدالحداثی بود به نام دلفین بود که همونجا ناهار رو خوردیم.
بعد از خوردن ناهار و کمی گشت و گذار تو بازار و یک سری خرید جزئی، به سمت قشم راه افتادیم تا از اونجا به پلاژ ساحلی سیمین در جادۀ ساحلی جنوبی قشم برسیم که دوازده کیلومتری هم با شهرقشم قاصله داره. ازخود شهر قشم بدون توقف در جایی، رد شدیم. تو مسیر رسیدن به پلاژ، دو تا از دیدنیهای قشم وجود داره، یکی زیارتگاه شاه شهیده، که آرامگاه یکی از افراد نیک اون منطقه است که بر بلندای کوه خربس دفن شده و خیلی هم جای بزرگ و چشم گیر و یا معماری جالب توجهی نیستِ، و یکی هم غارهای خربس که بازماندۀ دوران مادهاست و درست روبه روی پلاژ سیمین قرار داره (عکس رو به رو). از تو دالانهای اینها می شه عبور کرد. داحل دالونها یک سری نقوش حکاکی شده هم وجود داره.تو این عکس من پایین بودم و فراز و پدرش از یکی از این دالانهای غار برای من دست تکون می دادند!
بعد از دیدن غار به پلاژ سیمین رفتیم که اونجا اطراق کنیم، آمااا....
به ما گفتند که چون شما قرار بوده دیروز بیاید و نیومدید و اطلاع هم ندادید، ما به شخص دیگه ای دادیم و دیگه هم جایی نداریم مگر اینکه بخواهید یک چادر کرایه کنید که شبی سی و پنج تومن هم هست!
روز قبلش من تو بندر عباس بارها و بارها سعی کرده بودم که باهاشون تماس بگیرم و جریان رو بگم ولی اصلاً تماس ممکن نشده بود که نشده بود. هر کاری کردیم که آقا جان، ما چی کار کنیم حالا، گفتند :نداریم که نداریم! دست از پا درازتر برگشتیم. نمی دونستیم چی کار کنیم، برگردیم قشم واونجا جایی پیدا کنیم و از فردا این جادۀ جنوبی رو ادامه بدیم و دیدنی هاش رو ببینیم، یا همین الان بریم حداقل همین جاده رو تا انتهاش ببینیم بالاخره یک جایی پیدا می کنیم و شاید بعد از دیدن مسیر برگشتیم قشم و برای خوابیدن هم خدابزرگه!
و البته ما -با هرچی که میشه اسمش رو گذاشت-راه دوم رو انتخاب کردیم!
تو این مسیر علاوه بر همین پلاژ که ساحل زیبایی داره و البته امکانات، مرکز تحقیقات بیوتکنولوژی خلیج فارس که مرکز پرورش گلهای زینتی و قارچهای رنگی هست هم وجود داره ولی ما از کنارش فقط رد شدیم و اطلاع ندارم که ورود افراد متفرقه به اونجا آزاده یا نه.
درۀ ستاره ها:
حدوداً پنج شش کیلومتر که از پلاژ سیمین به سمت غرب حرکت کنید در شمال روستای برکۀ خلف، این دره قار داره. این دره یکی از زیباترین جلوه های فرسایش در اثر آب و باده. مخروطهای نوک تیز حاصل از فرسایش آب و تندآب ها، تیغه ها، دیوارهای نواری، شکلهای خیلی جالبی رو تو این منطقه به وجود آوردند، قدم زدن تو همچین جایی، یک حس شگفتی حاصل از زیبایی و کمی ترس به همراه داره، آدم یاد فیلم های ترسناک می افته، بخصوص اگه فقط خودتون اونجا باشید، پوشیدن کفش مناسب در اینجا واجبه چون ممکنه بخواهید از جاهایی بالا برید. کلاًراه رفتن معمولی تو این ناحیه هم به کفش پاشنه دار نیازی نداره !
جزایر ناز:
در کیلومتر 22 جادۀ جنوبی قرار داره. خوشبختانه تابلوهای کنار خیابون به خوبی راهنمایی می کنه. جای قشنگی بود. ما موقعی که رسیدیم عصر بود و یک منظرۀ خیلی خیلی قشنگی رو اونجا دیدیدم. ازساحل تا خود جزیره راه زیادی نیست و می تونید موقع جذر دریا، با پای پیاده تا اونجا برید و از اون بالا غروب رو نگاه کنید. این رو خیلی دوست داشتم عملیش کنم ،ولی نشد؛ به دلیل اینکه فراز زیاد از این مدل راه رفتن خوشش نمی اومد و می ترسید جک و جونوری بهش بچسبه و گریه می کرد. از طرفی هم اونجا رو باید قبل از بالا اومدن آب رفت و دید، چون در غیر این صورت برای برگشتن موقع مد آب، به قایق نیاز هست . سطح ساحل هم پر بود از گوشماهی و این چیزها.
برخورد با مردم
می دونید این مهمان نواز، مهمان نوازی که می گند تو همون مناطق محرومه که بیشتر میشه دید، تو شهرهای بزرگ به ندرت کسی از ته دل همچین حرفی رو میزنه و اونهم به دلیل تجربه های ناگوار برخورد با غریبه ها و اعتماد کردن به اونهاست. من که خیلی تحت تاثیر این مرام اونها و مهربونی مردم این جزیره -بخصوص مناطق بکر تر و کم جمعیت تر غربی قرار گرفتم و پیش خودم آرزو می کردم که خدا کنه غریبۀ ناتویی به تورشون نخوره که اینها رو مثل بقیۀ جاها خشن کنه!
من در لباس محلی عروسی
در مسیر حرکتمون به سمت شرق بعد از رد شدن ازمیدون فرودگاه از جادۀ مرکزی عبور کردیم تا حداقل همون درگهان ناهار بخوریم و بعد به سمت قشم بریم.
شاید اگر دوربین سرعت بیشتری برای انداختن عکس داشت، عکسی بهتر از این در می اومد.
درسته حرکت خاص نمایشی ندارند ولی همین که بدونی اونجا حضوردارند بدون هیچ اجباری، خیلی حس خوبیه . به نظر من البته!
مرد ماهیگیر راهنما، ما رو جایی پیاده کرد وسط جنگل. چون موقع جذر بود، آبی رو سطح زمین وجود نداشت و در عوض گلی بود و پر از سوراخهای ریز که نشون می داد جک و جانورهای زیادی از اونجا موقع مد آب استفاده می کنند. بعد از پنج دقیقه مرد ماهیگیر اومد پیشمون و نحوۀ گرفتن مارمولکی که به عنوان طعمه استفاده می کنه رو بهمون نشون داد.اینکه راه ورود مارمولک رو از توی سوراخ با دست می گیره و از سوراخ دیگه شکارش می کنه. هرچند این چیزی که به ما نشون داد و شما تو این عکس می بینید به مارمولک شباهتی نداره. احیاناً از همین جک و جانورهای دریایی و دوزیسته و در اونجا به مارمولک معروف شده!
آب آشامیدنی در قشم:
خروج از قشم:
سفر زمینی به قشم- قسمت دوم
مریمی جان، من تو سه قسمت بیشتر نمی نویسم، قسمت بعدی که خود قشمه، فردا یا نهایتاً پس فردا نوشته می شه، در مورد سوالت راجع به بردن ماشین با قطار و رفتن خودتون به قشم با هواپیما، اگه نظر من رو بخوای، نمی صرفه، اگه جایی برای ماشین تو قطار پیدا کردی- چون با چیزی که من شنیدم تا آخر فروردین همۀ بلیطها ی قطار هم رزروه- ماشین بردن و تحویل گرفتن دنگ و فنگ خاص خودش رو داره. از نظر ایمن بودن مشکلی نیست ولی تحویل دادن و تحویل گرفتنش شاید کمی طول بکشه. بعد نکتۀ دیگه این هست که بندرعباس با بندر پل که ماشینها از اونجا به اسکلۀ لافتت جزیرۀ قشم – که تنها محل انتقال ماشینه- 30 کیلومتری فاصله داره. علاوه بر این مسافت طولانی و وقت گیر، تو ایام عید به دلیل ازدحام میلیونی جمعیت تو اون منطقه، برای بردن ماشین به جزیره باید یک صف چند کیلومتری بایستید و اینها همه یک روز از زندگیتون رو می گیره. از نظر من نمی صرفه. می تونید برید داخل جزیره و انواع و اقسام ماشین های مدل بالا رو با راننده یا بدون راننده به طور دربست کرایه کنید و حالشو ببرید.
به شیلا: راستش فراز به نسبت خیلی خوب کنار اومد. تنها مشکلی که بود این بود که ما تو این سفر متوجه شدیم پسر ما خیلی خیلی نازناروتشعریف دارند و نمی شه رو مدل کمپی و این صحبتها روش حساب کرد و اونهم به دلیل ترس زیادش از جک و جونروهای حتی ریزه!
به صبا و مامان شنتیا: مرسی از لطفتون، من خیلی دوست داشتم ببینمتون هم شما رو و هم شنتیا کوچولورو، مطمئناً اگه از قبل همچین سفری رو پیش بینی می کردم، حتماً بهتون اطلاع می دادم تا بتونم به این وسیله یه قرار هر چند کوتاهی رو ترتیب بدم و از دیدنتون خوشحال بشم، ولی همونطور که گفتم تقریباً یهویی شد!
به مریم ش: مرسی از لطفتون، خوشحالم که نوشتۀ من این حس رو در شما بر انگیخته.
به مامان کامی: والله نمی دونم من تخصصی در سفرنامه نویسی ندارم، این هم جزئی از وبلاگ نویسیه منه (آیکون چشمک)
هم من و هم محمد قبلاً شیراز بودیم و دیدنی های شیراز رو دیده بودیم. حافظیه و سعدیه و شاهچراغ رفتن بیشتر به این دلیل بود که فراز آشنایی مقدماتی و کوچکی با این جاها داشته باشه . صبح روز فردا حرکت کردیم به سمت بندرعباس. از اینجا به بعد برای من نا آشنا بود و ولی برای محمد چون قبل ها رفته بوده ،نه.
خلاصه که از اینجا رد شدیم و از شهرهای سروستان و فسا و داراب ورستاق و دوبرجی و روستاها و شهرهای کوچک دیگه رد شدیم تا ساعت 3 به بندر عباس رسیدیم. تا داراب مناظر اطراف جاده گاهی سبز می شد. اطراف فسا و داراب پر بود از باغهای پرتقال و نارنج. درخت های نخل از فسا به بعد در طول مسیر جاده دیده می شد. اگه تا داراب غذایی خوردید که خوردید، وگرنه بعد از اون به سمت بندرعباس اونقدر شهرها کوچک هستند که پیدا کردن غذاخوری مناسب خیلی سخت میشه و انقدر شهرها و روستا ها با هم فاصلۀ دارند که نمی شه به امید پیدا کردن یک چیز خوردنی صبر کرد؛ فقط باید عبور کرد. از فسا که رد می شدیم من همه اش به فکر شبهای برره بودم و اینکه چرا تو اون سریال به همچین منطقه ای هم اشاره می شد! ولی متاسفانه ما به غیر از یکی دو جا که برای خرید قاقالی لی ایستادیم با مردم زیادی برخورد نکردیم تا شباهتی بین اونها و برره ای ها ببینیم! همون تعدادی هم که دیدیم به نظر خیلی خوب و معمولی اومدند!
احوالپرسی جاده ای!
جاده ای که از شیراز به بندر عباس می ره دو طرفه است. و طبعاً می تونه خطرناک باشه. محمد پشت فرمون نشسته بود و هر از گاهی می دیدیم که چراغ جلویی ماشین رو خاموش و روشن می کنه، پرسیدم قضیه چیه؟ گفت اینطوری با ماشین روبه رویی حرف می زنم! یک جاهایی این چراغه به معنی اینه که "من دارم میام، حواست باشه"، یک جاهایی به معنی اینه که" خسته نباشی" یک جاهایی" مواظبی که" و...
ولی خداییش این رانند های کامیون و تریلی اکثراً خیلی محتاط هستند، وقتی می خواند یه نموره کج شند، حتماً چراغ می زنند، وقتی می خواند راه بدند، اشاره می کنند و خودشون رو به منتهی الیه جاده می رسونند، نمی دونم همه شون اینطوریند یا نه، ولی ما جز خوبی ازشون ندیدیم، معمولاً خلافکارهایی که ما تو مسیرمون دیدیم ماشین های سواری بودند.
ماهی نمی شوی با این چارچرخ، گوسفند!
از سه راهی حاجی آباد به بعد، جاده گاهی اوقات دو طرفه است و گاهی اوقات دو بانده، یک جاهایی کوهستانیه ویک جاهایی کویر لم یزرع! دو سه تا تونل رد کردیم. شکل عجیب کوه های اطراف جاده و شن و ماسه های فواصل اینها گاهی خیلی جالب و تامل برانگیز بود. فرسایش شکیل کوه ها و لایه لایه بودن اونها انگار حکایت می کرد از زمانی- میلونها سال قبل- که اینها وسط آب بودند و موقعی که به جای ما، ماهیها شنا می کردند وسط این کوهها.
از آبادان اومَدُم بندرعباس
از فسا به این طرف هوا گرم شده بود. من که تو شیراز به دلیل سرمای هوا پالتو تنم بود، اینجا دیگه داشتم خفه می شدم. بالاخره ساعت سه به بندر عباس رسیدیم. از اونجا که فراز به کامیون و تریلی و هر وسیلۀ نقلیۀ دیگه ای بسیار علاقه داره، بهش گفتم که به شهر کامیون ها رسیدیم. کلی خوشحال شد و بعد ترش هی مدام این رو تکرار می کرد که بندر عباس همون شهر کامیونهاست.
تو شهر بندرعباس جایی رو قبلاً از طریق محل کار محمد رزرو کرده بودیم. رفتیم. اول از همه، دوش گرفتیم و بعد چیزی خوردیم و یک ساعتی استراحت کردیم. بعد هم به دلیل اینکه روغن ماشین نیاز به تعویض داشت، رفتیم داخل شهر؛ هم برای این کار وهم دیدن شهر. هوا گرم بود و نسبتاً مرطوب، مثل اردیبهشت یا خرداد اینجا و البته به اضافۀ رطوبت!
راننده های شهر محتاطان بی احتیاطی بودند، در عین حالیکه بد رانندگی می کردند خوب هم رانندگی می کردند، انگار رانندگی تو هر شهری لِم خاص خودش رو داره، ترافیک هم کمی از ترافیک تهران نداشت! . تابلوهای شهر خیلی گویا نیستند و مجبور بودیم از مردم سوال بپرسیم اگه از کسی سوال می پرسیدیم معمولاً با حوصله جواب می داد. قیافه ها نسبتاً خشن بود ولی مردم مهربونی بودند در کل و این با پیش زمینۀ من از یک شهر بندری پرتردد منافات داشت!
پسر جوون تعویض روغنی کلی به دلخواه خودش ما رو راهنمایی کرد، به این ترتیب که: قشم چیزی نداره که، فقط خریده، اینجا تفریح کنید ، بعد برید قشم. یا وقتی ازش پرسیدیم کجا می شه غذای محلی خوب خورد، گفت " خونۀ ما، بعد هم اصرار کرد که بیاید خونۀ ما امشب قلیه ماهی داریم". البته که نرفتیم ولی همین تعرف جدی گونه اش برامون جالب بود. دو سه تا مرکز خرید بهمون معرفی کرد و گفت اینجا حتماً نصف اون قیمتی که فروشنده می گه رو بپردازید. دیدن قیمت جنس ها به ما این رو ثابت کرد، چون قیمتها چیزی از قیمتهای تندیس سنتر و قائم کم نداشت در حالیکه جنس ها مالی هم نبودند.
تصمیم داشتیم فردای اونروز به قشم بریم ولی بنا به یک سری کارها که پیش اومد این امکان پذیر نشد. روز دوم، معبد هندوها رو دیدیم که در حال تعمیر بود و احتمالاً برای ایام عید آماده می شد. حتی زاویۀ مناسبی برای عکس گرفتن هم پیدا نکردم. دور و بر این محل پر بود از دست فروش هایی که هر کدوم یک محصولی رو با خودشون اورده بودند و اونجا می فروختند و به اصطلاح یک بازار محلی تره بار بود!. توت فرنگی مااز اونجا گرفتیم 2000 تومن، در حالیکه فروشندۀ دیگه ای همون رو 1500 تومن می داد و همون بسته هفتۀ پیش تو بارارچه قائم 3500 تومن بود!
دُِخت بندر!
زنهای بندر عباس، به سبک خاصی چادر سرشون می کنند، چادرهاشون حریر گلداره و شلوار زری دوزی شدۀ کوتاه از زیر چادر مشخصه. اکثراً از روبند استفاده می کنند. روبندشون طوری هست که ابرو و بینی وقسمتی از گونه هاشون رو می پوشونه، شاید حکمت استفاده از اینها جلوگیری از آفتاب سوختگی باشه! می دونید، کلاً خوشم می یاد که هنوز این پوشش ظاهری خودشون رو حفظ کردند و قاطی این جریان هموژنیره شدن نشدند. حتی یادمه یکبار خیلی احساساتی شدم و خواستم به یکی که همین پوشش رو داشت و کنارم بود با صدای لرزون بگم: می دونی، تو همینطوری خیلی خوبی، خیلی خوب، خیلی شیکی و قشنگ، عوض نشو لطفاً...
یادمه در فرنگستون یکی از استادام بین جمعی تعریف می کرد که رفته دبی، ولی خوشش نیومده به عنوان جایی که بشه پول پرداخت کرد و دید، می گفت اگه بخوام مظاهر لوکس بودن و ساختمونهای مدرن ولباسهای اروپایی رو ببینم خیلی جاهای دیگه هم هست همین دور و برم، چه احتیاجیه که به اونجا برم. یکی دیگه از همون جمع از تجربۀ مشابهش از رفتن به لبنان گفت و اینکه چه قدر خوبه هرجامعه ای یک مرزی رو برای این گلوبالیزه شدن قائل بشه وتفاوتهای جالبش رو حفظ کنه، همه تاییدکردند، من هم ساکت و بی سرو صدا تایید می کردم و با خودم می گفتم امان از دل زینب!
چشماتون و ببندید وبا صدای زنده یاد ابی فریاد بزنید: فارس، فارس، فارس! (آیکون جو گیری)
فردای اونروز هم به گشت و گذار در بازارقدیمی و پاساژهای دیگه و البته بدون هیچ خرید قابل توجهی گذشت و بعد از ظهر هم گشت و گذار تو پارک ساحلی و کنار خلیج همیشگی فارس. آبی خلیج فارس، گوشه به گوشه اش فرق می کنه و لحظه به لحظه اش، غروب قشنگی بود و تو ساحل قدم می زدم، آب دریا کم کم به خاطرجذر داشت بالا می اومد، یک آن احساس کردم نکنه سرعت بالا اومدن بیش از حد تصورم باشه، نکنه یک چیزی بیاد مثل سونامی، اونوقت چی میشم؟می دونید، آبهای آزاد ترس داره، ممکنه جسدم وسط اقیانوس آرام پیدا بشه در حالیکه دست و پام رو کوسه ها خوردند، ممکنه بیفتم همین بغل ،دبی... ممکنه هند یا استرالیا بیفتم ... یاد روزی افتادم که با دوستام در آستانۀ غرق شدن در دریای خزر بودیم. بعدش تا مدتها با دوستام می خندیدیم و می گفتیم اگه آب ما رو می برد، جنازه مون الان تو روسیه بود، یا آذربایجان یا..
اون لحظه کنار این خلیج همیشگی فارس!.تصور همین دور و دور شدن جنازه، من رو به وحشت انداخت. پام رو از آب کشیدم بیرون و اومدم سمتی از ساحل که خطری نباشه یا فرصت واکنش داشته باشم در برابر سونامی و بالا اومدن ناگهانی آب!
**
استان هرمزگان نوروز سال پیش میزبان 4 میلیون مسافر بوده، اهالی می گفتند عید اینجا جایی برای سوزن انداختن نیست، حتی همه کنار خیابون چادر می زنند، ترافیک خیابونها وحشتناک می شه و.... راهسازی و شهرداری در حال تهیه و تدارک دیدن برای نوروز بودند و این رو میشد از جاده های در دست تعمیر و پروژه های ساختمانی و مهمانسرایی رو به پایان متوجه شد!
در ضمن مشکلی که تو شهر بندر عباس به شدت گریبانگیر خود مردم بود، مشکل کمبود پارکینگه. جایی برای نگه داشتن ماشین نبود، باور می کنید!
صبح روز بعد راهی قشم شدیم. اگر کسی بخواد با ماشین به قشم بره، باید بره بندر پل. بندر پل تا بندر عباس 30 کیلومتر فاصله داره. باید خیلی مراقب تابلوها بود که یک موقع سر از بندر لنگه در نیاورد. پل روستا یا شهری هست بسیار محروم در کنار بندری که اینهمه ماشین تردد می کنه و مطمئناً این همه پول ازش عبور می کنه! اینکه چرا انقدر به شکل چشم گیری محروم بود رو نمی دونم ، تقصیر دولته یا کی؟
کارت و سند ماشین و کارت شناسایی باید همراهتون باشه. خوشبختانه به دلیل اینکه اونروز روز تعطیلی نبود ما فقط 45 دقیقه تا 1 ساعت در صف ورود به لنج ماشین بر منتظر موندیم. روز برگشتمون یعنی دو روز بعدش، ما سریع رسیدیم به اینطرف ولی صفی که اینور دیدیم برای رسیدن به قشم به 5 کیلومتریا بیشتر هم می رسید. اینه که باز توصیه می کنم هیچ وقت تو ایام تعطیل همچین راهی رو نرید!
هزینه رفت و برگشت ماشین 15 هزارتومن شد، خودمون می تونستیم سوار ماشینمون باشیم، یا بریم و از اون بالا منظرۀ خلیج فارس و دریای رنگارنگش رو بینیم و تخمین بزنیم کی می رسیم. کلاً یک ربع یا بیست دقیقه بیشتر طول نمی کشه شاید هم کمتر! تو جزیرۀ قشم در اسکلۀ لافت پیاده شدیم.
۱۳۸۷ اسفند ۱۷, شنبه
سفر زمینی به قشم- قسم اول
فقط یک نکته هست و اون هم اینه که اینا از دیدگاه من نوشته شده، ممکنه بنا به این دلیل که این همه آدم تو این دنیا وجود دارند و با هم فرق دارند و سلیقه ها متفاوته و ال و بل، به مذاق شما هم خوش نیاد. جایی که ما رفتیم، و کاری که ما کردیم انتخاب خودمون بوده و به نظر ما خوب یا بد بوده. ممکنه به نظر شما خوبتر بیاد و یا اصلاً خوشتون نیاد. اینه که بعدها نیاید به من بگید که این چی بود تو گفتی؟
ولی من روی نکته ای تاکید دارم -که اون هم باز به سلیقۀ من مربوط میشه -اینه که اگر قصدتون دیدن زیبایی طبیعته و و دیدن جایی برای اولین باره، هیچ وقت ایام عید یا هر تعطیلی کشوری دیگه ای رو به این کار اختصاص ندید چون مطمئناً چیزی نخواهید دید جز آدم و خوشتون نخواهد اومد مگر اینکه از دیدن آدمها هم لذت ببرید و یا اینها رو در کنار شلوغی هم جالب بدونید. بعد هم اگر قصد اقامت در هتل رو دارید حتمن حتمن از قبل رزرو کنید.
و اما سفر.
همونطور که گفتم ما سفر زمینی داشتیم به قشم ولی نه اینکه با قطار رفته باشیم، بلکه با ماشین خودمون هلک و تلک راه افتادیم و رسیدیم اونجا.
چرا با ماشین؟ چون ما دوروزقبلش تصمیم به رفتن به همچین جایی گرفتیم و در نتیجه نه قطاری بود ونه هواپیمایی. یکی از راههای رفتن به قشم این هست که اگر ماشینتون رو هم می خواید ببرید، با قطار همراه ماشین تا بندر عباس برید و بعد از اونجا با ماشینتون برید به قشم که خوب به دلیل پر بودن و رزرو همۀ بلیطها تا اواسط فروردین ، این کار برای ما میسر نشد. این بود که با ماشین راه افتادیم. راستی هزینۀ حمل ماشین با قطار از تهران تا بندر عباس هشتاد هزار تومنه.
روز اول: از تهران ساعت یازده صبح حرکت کردیم. ناهار من ساندویچ آماده کرده بودم. که بعد از عوارضی قم کنار یکی از این مجتمع های خدماتی رفاهی بین راه خوردیمش. از قم به بعد از کمربندی کاشان رفتیم به نظر من جادۀ خوبیه از نظر خلوتی و به نظر محمد جادۀ خواب آو چون هیچ تنوعی نداره! تو این جاده یک جا هم توقف کردیم که امامزاده ای بود ظاهراً و ساختار جالبی داشت. کما بیش عین کلیسا بود تا امامزاده و و از تو جاده هم به چشم می اومد .اطراف این امامزادۀ کلیسا مانند خونه های قدیمی و کاهگلی زیادی بودند. برام جالب بود این تقارن! عکس روبه رو از آبادی کنار این امامزداده گرفته شده. متاسفانه نمی شد که هم امامزده در عکس باشه و هم آبادی!
صبح فرداش ساعت هفت و نیم به قصد شیراز راه افتادیم. به دلیل اینکه دیروز زودتر از زمانی که فکر میکردیم به اصفهان رسیده بودیم. خوشحالانه! تصمیم گرفتیم اون روز رو خیلی جدی رانندگی نکنیم و به اطرافمون هم توجه بیشتر بکنیم. بخصوص پاسارگاد رو که هر دومون نرفته بودیم و تخت جمشید رو که من نرفته بودم، تو برنامه مون قرار بدیم.
بالاخره به پاسارگاد رسیدیم و مقبرۀ کورش کبیر رو از نزدیک دیدن کردیم. پاسارگاد چند کیلومتری با جادۀ اصلی راه داره و راحت میشه رسید . با عظمت بود. تو اون محوطه علاوه بر مقبرۀ کورش بناهای تاریخی دیگه ای هم بودند. مقبرۀ کورش زمانی به مقبرۀ مادر سلیمان شهرت داشته. چون عوام معتقد بودند آوردن همچین سنگهایی از عهدۀ بشر معمولی خارجه و کار کار سلیمان و مادرشه! شاید هم بعد از اسلام می ترسیدند بگند کورش و همچین داستانی رو سر هم بندی کرده بودند. مقبره یازده متریه و تشکیل شده از سنگهای صاف و یکدستکه با گذشت این همه مدت هم از بین نرفتند. وقتی با ماشین از اون جاده به بقیۀ ویرانۀ کاخها سر می زدیم، به این فکر می کردم که کورش و این شاهها به عمرشون تصور کرده باشند که یه روزی اینجا بشه همچین چارچرخی برونه . البته به نظر من بهتربود که ماشین اجازه نداشت به داخل محوطه بره و کار حمل و نقل آدمها رو وسیۀ دیگۀ کمتر آلوده کننده ای انجام میداد چون به این ترتیب کم کم باعث فرسایش و آلودگی اون منطقه هم میشیم.
بعد از دیدن مجموعۀ پاسارگاد اومدیم بیرون و جادۀ سمت راست مجوعه که یک جادۀ شوسه بود رو رفتیم تا برسیم به سد سیوند. ناهار رو بین راه خریده بودیم و می خواستیم علاوه بر دیدن سد و ارزیابی زیست محیطی اون منطقه از نظر آسیب رسوندن به سد!!، ناهار و هم همونجا تناول کنیم. بیست کیلومتری رفتیم تا به نزدیکی های سد رسیدیم. از یک جایی در مسیر، رودخونه ای شروع میشه وبه سمت سد میره. نسبتاً خلوت بود و آروم. بعضی ها همونجا ماهیگیری هم میکردند. هر چند نمی دونم مجازه یا نه ولی جالب بود ماهی تازه گرفتن و کباب کردنش. درخت های اون منطقه مثل درختهای این مناطق نبودند. خاردار بودند و نسبتن کوتاه و هنوز سبز نشده بودند. کلاً جالب بود و بسیار بسیار آروم. طوریکه گاهی هیچ صدایی از هیچ تنابنده ای در نمی اومد جز صدای نفسهای خودمون و البته صدای همون رودخونه وقتی نزدیکش می شدیم که به گفتۀ اهالی نسبت به سالهای پیش کم آب بود. در مورد تاثیرش بر روی پاساگاد من نمی تونم نظری بدم چون فاصلۀ زیادی با هم داشتند و نمی دونم اینکه عمق آب ممکنه با آبگیری این سد به گفتۀ بعضی ها به 4 متر و به گفتۀ بعضی ها به 40 متری مقبرۀ کورش برسه و اون رو نابود کنه صحت داره یا نه! ولی ظاهرا! اون منطقه- منطقۀ مرو دشت- گاهی سیل اومده و ممکنه این سد اثر تخریبی سیل رو تشدید کنه!. به دلیل شوسه بودن جاده توصیه می کنم این راه رو نرید و دنبال اماکن آرومتر دیگه ای بگردید. این نظر شخصی منه هر چند من از اونجا هم خوشم اومد!
بعد از اون همینطور رفتیم و رفتیم تا به پرسپولیس یا تخت جمشید رسیدیم. دیدن عظمت اونجا یکی از کارهایی هست که به خیلی ها توصیه می شه. ولی خوب باید خیلی دقت کرد در نگهداری اینها. نگهبانها به قدر کافی نبودند و اینه که هر از گاهی یکی دو نفری رو می یدیدم که رفتند روبنایی، اسبی، سنگی، چیزی و عکس یادگاری می گیرند! مدتی پیش عکسی رو دیدم که یکی از سنگهای این مجموعه درجلوی در نماز خونه ای رو نشون می داد که مردم از اون برای پاکردن کفشهاشون کمک می گرفتند! چند روز پیش هم خبری خوندم که یکی از کاکنان سفارت کرۀ جنوبی در کیفش یکی از این سنگها رو داشته و تو فرودگاه شیراز دستگیر شده!
تو شهر شیراز بعد از کلی گشتن برای پیدا کردن جامون، به حافظیه و سعدیه و شاهچراغ رفتیم. من کما فی اصفهان دنبال یک غذای محلی برای شام می گشتم و ترجیح می دادم آبکی باشه مثل آش، اما دریغ و درد، چون همه می گفتند آش های اینجا صبح ها تهیه می شه و به فروش می رسه. بعد از کلی گشتن بالاخره جایی رو پیدا کردیم که آش می فروخت ولی آش سبزیش تموم شده بود و آشی که ما بردیم و تو مهمانسرامون خوردیم و اسمش یادم نمی یاد، به شدت تند بود!. طوریکه فراز همچنان که با علاقه می خورد ولی وسطهاش دادش در می اومد که " مگه من نمی گم این بخاری ها رو خاموش کنید!