تقویم تولد

Lilypie Kids Birthday tickers

۱۳۸۷ اسفند ۱۸, یکشنبه

سفر زمینی به قشم- قسمت دوم

قبل از نوشتن ادامۀ سفر، کامنتهای دوستان رو تو پست پایین همین‏جا جواب می‏دم:
مریمی جان، من تو سه قسمت بیشتر نمی نویسم، قسمت بعدی که خود قشمه، فردا یا نهایتاً پس فردا نوشته می شه، در مورد سوالت راجع به بردن ماشین با قطار و رفتن خودتون به قشم با هواپیما، اگه نظر من رو بخوای، نمی صرفه، اگه جایی برای ماشین تو قطار پیدا کردی- چون با چیزی که من شنیدم تا آخر فروردین همۀ بلیطها ی قطار هم رزروه- ماشین بردن و تحویل گرفتن دنگ و فنگ خاص خودش رو داره. از نظر ایمن بودن مشکلی نیست ولی تحویل دادن و تحویل گرفتنش شاید کمی طول بکشه. بعد نکتۀ دیگه این هست که بندرعباس با بندر پل که ماشینها از اونجا به اسکلۀ لافتت جزیرۀ قشم – که تنها محل انتقال ماشینه- 30 کیلومتری فاصله داره. علاوه بر این مسافت طولانی و وقت گیر، تو ایام عید به دلیل ازدحام میلیونی جمعیت تو اون منطقه، برای بردن ماشین به جزیره باید یک صف چند کیلومتری بایستید و اینها همه یک روز از زندگیتون رو می گیره. از نظر من نمی صرفه. می تونید برید داخل جزیره و انواع و اقسام ماشین های مدل بالا رو با راننده یا بدون راننده به طور دربست کرایه کنید و حالشو ببرید.
به شیلا: راستش فراز به نسبت خیلی خوب کنار اومد. تنها مشکلی که بود این بود که ما تو این سفر متوجه شدیم پسر ما خیلی خیلی نازناروتشعریف دارند و نمی شه رو مدل کمپی و این صحبتها روش حساب کرد و اونهم به دلیل ترس زیادش از جک و جونروهای حتی ریزه!
به صبا و مامان شنتیا: مرسی از لطفتون، من خیلی دوست داشتم ببینمتون هم شما رو و هم شنتیا کوچولورو، مطمئناً اگه از قبل همچین سفری رو پیش بینی می کردم، حتماً بهتون اطلاع می دادم تا بتونم به این وسیله یه قرار هر چند کوتاهی رو ترتیب بدم و از دیدنتون خوشحال بشم، ولی همونطور که گفتم تقریباً یهویی شد!
به مریم ش: مرسی از لطفتون، خوشحالم که نوشتۀ من این حس رو در شما بر انگیخته.
به مامان کامی: والله نمی دونم من تخصصی در سفرنامه نویسی ندارم، این هم جزئی از وبلاگ نویسیه منه (آیکون چشمک)
(برای قسمت دوم سفر به قشم متاسفانه عکسی ندارم که مابین مطالب بگنجونم)
به سمت بندرعباس
خروج از شیراز
هم من و هم محمد قبلاً شیراز بودیم و دیدنی های شیراز رو دیده بودیم. حافظیه و سعدیه و شاهچراغ رفتن بیشتر به این دلیل بود که فراز آشنایی مقدماتی و کوچکی با این جاها داشته باشه . صبح روز فردا حرکت کردیم به سمت بندرعباس. از اینجا به بعد برای من نا آشنا بود و ولی برای محمد چون قبل ها رفته بوده ،نه.
همون اوایل جاده دریاچۀ مهارلو در سمت چپمون قرار داشت. نمی دونم قبل تر ها چطور بوده ولی اون چیزی که من دیدم بیشتر به یک نمکزار یا چطور بگم ، در حالت بهتر به یک دریاچۀ نمک شبیه بود تا یک دریاچه ای که در ذهن داشتم. دلیل این رو بعد تر که اومدم با گشتی در اینترنت متوجه شدم و اون هم این هست که علاوه بر کم آبی و بارش کم باران که در این سالهای اخیر گریبانگیر کشور شده، ورود فاضلابهای تصفیۀ نشدۀ بعضی از کارخانجات از دلایل مهم دیگرش بوده. اگر چه دریاچه ها ظرفیتی برای خود پالایی دارند ولی اگر آلودگی بیش از اون ظرفیته باشه، علاوه بر اینکه خاک و آب رو آلوده می کنه، می تونه بعضی از موجودات ریزی که خوراک پلیکان و پرنده های دیگه هستند رو هم نابود کنه ودرنهایت کاهش مهاجرت پرنده ها رو به همراه بیاره.
بگذریم...
خلاصه که از اینجا رد شدیم و از شهرهای سروستان و فسا و داراب ورستاق و دوبرجی و روستاها و شهرهای کوچک دیگه رد شدیم تا ساعت 3 به بندر عباس رسیدیم. تا داراب مناظر اطراف جاده گاهی سبز می شد. اطراف فسا و داراب پر بود از باغهای پرتقال و نارنج. درخت های نخل از فسا به بعد در طول مسیر جاده دیده می شد. اگه تا داراب غذایی خوردید که خوردید، وگرنه بعد از اون به سمت بندرعباس اونقدر شهرها کوچک هستند که پیدا کردن غذاخوری مناسب خیلی سخت میشه و انقدر شهرها و روستا ها با هم فاصلۀ دارند که نمی شه به امید پیدا کردن یک چیز خوردنی صبر کرد؛ فقط باید عبور کرد. از فسا که رد می شدیم من همه اش به فکر شبهای برره بودم و اینکه چرا تو اون سریال به همچین منطقه ای هم اشاره می شد! ولی متاسفانه ما به غیر از یکی دو جا که برای خرید قاقالی لی ایستادیم با مردم زیادی برخورد نکردیم تا شباهتی بین اونها و برره ای ها ببینیم! همون تعدادی هم که دیدیم به نظر خیلی خوب و معمولی اومدند!

احوالپرسی جاده ای!
جاده ای که از شیراز به بندر عباس می ره دو طرفه است. و طبعاً می تونه خطرناک باشه. محمد پشت فرمون نشسته بود و هر از گاهی می دیدیم که چراغ جلویی ماشین رو خاموش و روشن می کنه، پرسیدم قضیه چیه؟ گفت اینطوری با ماشین روبه رویی حرف می زنم! یک جاهایی این چراغه به معنی اینه که "من دارم میام، حواست باشه"، یک جاهایی به معنی اینه که" خسته نباشی" یک جاهایی" مواظبی که" و...
خلاصه که عالمی بر من مکشوف گشت با این توجیه! بعد از اون هی دقت می کردم که این زبان چراغی ماشینها رو متوجه بشم. ازش پرسیدم حالا "مواظبی؟" و "حواست باشه" یک چیزی، این "سلام و خسته نباشی چراغی" دیگه چیه، گفت اینجا چون جاده است، راننده ها اکثراً راننده های کامیون هستند و خسته ، وقتی همچین علامتی می دی، اینها خوشحال می‏شند، خواب هم از سرشون می پره!
دقت کردم و دیدم آره، هر وقت این یه چراغ می زنه، اونا هم یه چراغی می زنند یا تا می رسند یک دستی بلند می کنند و یا یک بوق کوچولوی ناقابل هم می زنند ! با خودم فکر کردم اگه من رو جای راننده می دیدند چه قدر خوشحال تر می شدند و چه قدر خستگی‏شون بیشتر در می‏رفت!
ولی خداییش این رانند های کامیون و تریلی اکثراً خیلی محتاط هستند، وقتی می خواند یه نموره کج شند، حتماً چراغ می زنند، وقتی می خواند راه بدند، اشاره می کنند و خودشون رو به منتهی الیه جاده می رسونند، نمی دونم همه شون اینطوریند یا نه، ولی ما جز خوبی ازشون ندیدیم، معمولاً خلافکارهایی که ما تو مسیرمون دیدیم ماشین های سواری بودند.

ماهی نمی شوی با این چارچرخ، گوسفند!
از سه راهی حاجی آباد به بعد، جاده گاهی اوقات دو طرفه است و گاهی اوقات دو بانده، یک جاهایی کوهستانیه ویک جاهایی کویر لم یزرع! دو سه تا تونل رد کردیم. شکل عجیب کوه های اطراف جاده و شن و ماسه های فواصل اینها گاهی خیلی جالب و تامل برانگیز بود. فرسایش شکیل کوه ها و لایه لایه بودن اونها انگار حکایت می کرد از زمانی- میلونها سال قبل- که اینها وسط آب بودند و موقعی که به جای ما، ماهی‏ها شنا می کردند وسط این کوه‏ها.
یکبار همون وسط ها خودمو تو ماشین تصور کردم که داریم میون یک عالمه آب حرکت می کنیم. ماهی های کوچولو، بزرگ، هشت پا، همه چی دورو برمون. یک ماهی عجیب پت و پهن از بالای سرمون رد می شد، سایه اش رو هم حتی رو ماشینمون حس کردم. یکدفعه برگشتم و به فراز اون پشت نگاه کردم. بالشش رو گذاشته بود زیر سرش و آروم خوابیده بود!

از آبادان اومَدُم بندرعباس
از فسا به این طرف هوا گرم شده بود. من که تو شیراز به دلیل سرمای هوا پالتو تنم بود، اینجا دیگه داشتم خفه می شدم. بالاخره ساعت سه به بندر عباس رسیدیم. از اونجا که فراز به کامیون و تریلی و هر وسیلۀ نقلیۀ دیگه ای بسیار علاقه داره، بهش گفتم که به شهر کامیون ها رسیدیم. کلی خوشحال شد و بعد ترش هی مدام این رو تکرار می کرد که بندر عباس همون شهر کامیونهاست.
تو شهر بندرعباس جایی رو قبلاً از طریق محل کار محمد رزرو کرده بودیم. رفتیم. اول از همه، دوش گرفتیم و بعد چیزی خوردیم و یک ساعتی استراحت کردیم. بعد هم به دلیل اینکه روغن ماشین نیاز به تعویض داشت، رفتیم داخل شهر؛ هم برای این کار وهم دیدن شهر. هوا گرم بود و نسبتاً مرطوب، مثل اردیبهشت یا خرداد اینجا و البته به اضافۀ رطوبت!
راننده های شهر محتاطان بی احتیاطی بودند، در عین حالیکه بد رانندگی می کردند خوب هم رانندگی می کردند، انگار رانندگی تو هر شهری لِم خاص خودش رو داره، ترافیک هم کمی از ترافیک تهران نداشت! . تابلوهای شهر خیلی گویا نیستند و مجبور بودیم از مردم سوال بپرسیم اگه از کسی سوال می پرسیدیم معمولاً با حوصله جواب می داد. قیافه ها نسبتاً خشن بود ولی مردم مهربونی بودند در کل و این با پیش زمینۀ من از یک شهر بندری پرتردد منافات داشت!
پسر جوون تعویض روغنی کلی به دلخواه خودش ما رو راهنمایی کرد، به این ترتیب که: قشم چیزی نداره که، فقط خریده، اینجا تفریح کنید ، بعد برید قشم. یا وقتی ازش پرسیدیم کجا می شه غذای محلی خوب خورد، گفت " خونۀ ما، بعد هم اصرار کرد که بیاید خونۀ ما امشب قلیه ماهی داریم". البته که نرفتیم ولی همین تعرف جدی گونه اش برامون جالب بود. دو سه تا مرکز خرید بهمون معرفی کرد و گفت اینجا حتماً نصف اون قیمتی که فروشنده می گه رو بپردازید. دیدن قیمت جنس ها به ما این رو ثابت کرد، چون قیمتها چیزی از قیمتهای تندیس سنتر و قائم کم نداشت در حالیکه جنس ها مالی هم نبودند.
تصمیم داشتیم فردای اونروز به قشم بریم ولی بنا به یک سری کارها که پیش اومد این امکان پذیر نشد. روز دوم، معبد هندوها رو دیدیم که در حال تعمیر بود و احتمالاً برای ایام عید آماده می شد. حتی زاویۀ مناسبی برای عکس گرفتن هم پیدا نکردم. دور و بر این محل پر بود از دست فروش هایی که هر کدوم یک محصولی رو با خودشون اورده بودند و اونجا می فروختند و به اصطلاح یک بازار محلی تره بار بود!. توت فرنگی مااز اونجا گرفتیم 2000 تومن، در حالیکه فروشندۀ دیگه ای همون رو 1500 تومن می داد و همون بسته هفتۀ پیش تو بارارچه قائم 3500 تومن بود!

دُِخت بندر!
زنهای بندر عباس، به سبک خاصی چادر سرشون می کنند، چادرهاشون حریر گلداره و شلوار زری دوزی شدۀ کوتاه از زیر چادر مشخصه. اکثراً از روبند استفاده می کنند. روبندشون طوری هست که ابرو و بینی وقسمتی از گونه هاشون رو می پوشونه، شاید حکمت استفاده از اینها جلوگیری از آفتاب سوختگی باشه! می دونید، کلاً خوشم می یاد که هنوز این پوشش ظاهری خودشون رو حفظ کردند و قاطی این جریان هموژنیره شدن نشدند. حتی یادمه یکبار خیلی احساساتی شدم و خواستم به یکی که همین پوشش رو داشت و کنارم بود با صدای لرزون بگم: می دونی، تو همینطوری خیلی خوبی، خیلی خوب، خیلی شیکی و قشنگ، عوض نشو لطفاً...
ولی خوب می دونید ، آدم که از سی سال گذشت میتونه چنین احساساتی رو کنترل کنه، اینه که لبخند بسیار ملایمی زدم و از کنارش رد شدم!
یادمه در فرنگستون یکی از استادام بین جمعی تعریف می کرد که رفته دبی، ولی خوشش نیومده به عنوان جایی که بشه پول پرداخت کرد و دید، می گفت اگه بخوام مظاهر لوکس بودن و ساختمونهای مدرن ولباسهای اروپایی رو ببینم خیلی جاهای دیگه هم هست همین دور و برم، چه احتیاجیه که به اونجا برم. یکی دیگه از همون جمع از تجربۀ مشابهش از رفتن به لبنان گفت و اینکه چه قدر خوبه هرجامعه ای یک مرزی رو برای این گلوبالیزه شدن قائل بشه وتفاوتهای جالبش رو حفظ کنه، همه تاییدکردند، من هم ساکت و بی سرو صدا تایید می کردم و با خودم می گفتم امان از دل زینب!

چشماتون و ببندید وبا صدای زنده یاد ابی فریاد بزنید: فارس، فارس، فارس! (آیکون جو گیری)
فردای اونروز هم به گشت و گذار در بازارقدیمی و پاساژهای دیگه و البته بدون هیچ خرید قابل توجهی گذشت و بعد از ظهر هم گشت و گذار تو پارک ساحلی و کنار خلیج همیشگی فارس. آبی خلیج فارس، گوشه به گوشه اش فرق می کنه و لحظه به لحظه اش، غروب قشنگی بود و تو ساحل قدم می زدم، آب دریا کم کم به خاطرجذر داشت بالا می اومد، یک آن احساس کردم نکنه سرعت بالا اومدن بیش از حد تصورم باشه، نکنه یک چیزی بیاد مثل سونامی، اونوقت چی میشم؟می دونید، آبهای آزاد ترس داره، ممکنه جسدم وسط اقیانوس آرام پیدا بشه در حالیکه دست و پام رو کوسه ها خوردند، ممکنه بیفتم همین بغل ،دبی... ممکنه هند یا استرالیا بیفتم ... یاد روزی افتادم که با دوستام در آستانۀ غرق شدن در دریای خزر بودیم. بعدش تا مدتها با دوستام می خندیدیم و می گفتیم اگه آب ما رو می برد، جنازه مون الان تو روسیه بود، یا آذربایجان یا..
اون لحظه کنار این خلیج همیشگی فارس!.تصور همین دور و دور شدن جنازه، من رو به وحشت انداخت. پام رو از آب کشیدم بیرون و اومدم سمتی از ساحل که خطری نباشه یا فرصت واکنش داشته باشم در برابر سونامی و بالا اومدن ناگهانی آب!
**
استان هرمزگان نوروز سال پیش میزبان 4 میلیون مسافر بوده، اهالی می گفتند عید اینجا جایی برای سوزن انداختن نیست، حتی همه کنار خیابون چادر می زنند، ترافیک خیابونها وحشتناک می شه و.... راهسازی و شهرداری در حال تهیه و تدارک دیدن برای نوروز بودند و این رو میشد از جاده های در دست تعمیر و پروژه های ساختمانی و مهمانسرایی رو به پایان متوجه شد!
در ضمن مشکلی که تو شهر بندر عباس به شدت گریبانگیر خود مردم بود، مشکل کمبود پارکینگه. جایی برای نگه داشتن ماشین نبود، باور می کنید!
به سمت بندر پل
صبح روز بعد راهی قشم شدیم. اگر کسی بخواد با ماشین به قشم بره، باید بره بندر پل. بندر پل تا بندر عباس 30 کیلومتر فاصله داره. باید خیلی مراقب تابلوها بود که یک موقع سر از بندر لنگه در نیاورد. پل روستا یا شهری هست بسیار محروم در کنار بندری که اینهمه ماشین تردد می کنه و مطمئناً این همه پول ازش عبور می کنه! اینکه چرا انقدر به شکل چشم گیری محروم بود رو نمی دونم ، تقصیر دولته یا کی؟
کارت و سند ماشین و کارت شناسایی باید همراهتون باشه. خوشبختانه به دلیل اینکه اونروز روز تعطیلی نبود ما فقط 45 دقیقه تا 1 ساعت در صف ورود به لنج ماشین بر منتظر موندیم. روز برگشتمون یعنی دو روز بعدش، ما سریع رسیدیم به اینطرف ولی صفی که اینور دیدیم برای رسیدن به قشم به 5 کیلومتریا بیشتر هم می رسید. اینه که باز توصیه می کنم هیچ وقت تو ایام تعطیل همچین راهی رو نرید!
هزینه رفت و برگشت ماشین 15 هزارتومن شد، خودمون می تونستیم سوار ماشینمون باشیم، یا بریم و از اون بالا منظرۀ خلیج فارس و دریای رنگارنگش رو بینیم و تخمین بزنیم کی می رسیم. کلاً یک ربع یا بیست دقیقه بیشتر طول نمی کشه شاید هم کمتر! تو جزیرۀ قشم در اسکلۀ لافت پیاده شدیم.
ادامه دارد

۱ نظر:

سماعي گفت...

از اينكه خاطراتت را نوشتي ممنونم ...
من در تصميم گيريم ازش استفاده كردم .

Google Analytics Alternative