فراز روز به روز بزرگ میشه و روز به روز دنیاش فرق می کنه با روز قبلش. هنوز از بودن تو دنیاش لذت میبرم . هنوزخوشبختانه خیلی شاده، هنوز تمام احساساتش رو بروز میده، هنوزاز ته دل قهقهه میزنه، هنوز کلی حرف داره برای گفتن . هنوز با پیدا کردن یه دوست جدید به شوق می یاد. هنوز عالمی داره با ماشینای ریر و درشتش. هنوز بعضی کلمات رو درست تلفظ نمیکنه هرچند این درست تلفظ نکردنش باعث شیرین شنیدنش هم میشه. هنوز بازی بزگترین دلمشغولی و بزگترین خوشی عالمه براش. هنوز دنیاش اونی نیست که منو به وحشت بندازه . هنوز کارها و حرکاتش قابل کنترله، هنوز بالاش اونقدر بزرگ نشده که بخواد ازم یواش یواش دورشه. کی به جز یک مادر می فهمه که چه قدر دور شدن از کسی که زمانی عضوی از بدن و پارۀ وجود آدم بوده چه قدر سخته، .
خیلی پیش مییاد که به خودم میگم چطور میتونم زمان رو یک جاهایی متوقف کنم تا دل کوچیک پسرم خوش بمونه با دنیای کوچیک خودش که با همۀ کوچیکی گاهی از دنیای من خیلی بزرگتره. با همۀ اون قهقهه های از ته دل و جملات شیرین وزندگی و خاطرات شیرینش با دوستان عالم خودش.
خیلی پیش می یاد که دلم تنگ میشه برای وقتایی که کوچولو بود. وقتایی که گذشتند و دیگه برنمیگردند. سنی که به توپ فقط می گفت پ،به فوتبال می گفت" پا" به شکلات، "هوگولو"، به شیوا -دختر خواهرم- "هاباش"، به مسجد، "الله ممد"، به هر دویست و شیش قرمزی، "آمان"، به شیر"ایش"، به سیب"ایبس"به...
خیلی پیش مییاد که به خودم میگم چطور میتونم زمان رو یک جاهایی متوقف کنم تا دل کوچیک پسرم خوش بمونه با دنیای کوچیک خودش که با همۀ کوچیکی گاهی از دنیای من خیلی بزرگتره. با همۀ اون قهقهه های از ته دل و جملات شیرین وزندگی و خاطرات شیرینش با دوستان عالم خودش.
خیلی پیش می یاد که دلم تنگ میشه برای وقتایی که کوچولو بود. وقتایی که گذشتند و دیگه برنمیگردند. سنی که به توپ فقط می گفت پ،به فوتبال می گفت" پا" به شکلات، "هوگولو"، به شیوا -دختر خواهرم- "هاباش"، به مسجد، "الله ممد"، به هر دویست و شیش قرمزی، "آمان"، به شیر"ایش"، به سیب"ایبس"به...
دلم برای وقتایی تنگ میشه که هروقت من عصبانی میشدم مییومد نازم میکرد و پشت سر هم می گفت" بد نه، بد نه" گینگه نه- منظور همان گریه بود- " ، وقتایی که آِیفون رو میزد و وقتی می گفتم کیه، می گفت "منم هَشی گی" که منظورش خرگوش بود. شبایی که ماشیناش رو دریف می کرد تو رختخواب و در حالیکه دور و برش بودند می خوایید، وقتایی که از خواب بلند می شد و اگه ماشین مورد علاقه اش که یه بنز اسباب بازی بود رو نمی دید گریه می کرد و می گفت" بیژ، بیژ کو" ، وقتایی که از یک پله هزار بار بالا می رفت و پایین می اومد و از من انتظار داشت که بعد از هر کدوم از این فتوحات بخندم و تشویقش کنم و اگه حواسم نبود پشت سر هم می گفت "خنده، خنده"، وقتایی که کمی بزگتر شده بود و حرف میزد و به تقلید از بعضی از کارتونهایی که دوست داشت، بی مقدمه و یُِِهویی می اومد بغلم می کرد و می گفت" پدر خیلی دوسِت دارم" وقتایی که مثل الان از اومدن مهمونا و رفتن به مهمونی ذوق زده می شد و پشت سر هم با یه ذوقی تو صداش می گفت"لَلام، لََلام" وقتایی که به جای اینکه به من بگه بلند شو، دستمو می گرفت و می گفت"بالا، بالا"، وقتایی که با اون دستای تپلی کوچولو دست می زد و دست می زد و....
نمیتونم بگم همیشه خوب بوده و زندگی با بچه هم گل و بلبل سپری شده. روزا و شبایی که گریه میکردو بی قرار بود، شبایی که ده بار در طول شب بلند میشد و شیر میخورد و وقتی صبح از خواب بلند میشدم خودم رو خسته تر از شب قبل میدیدم، زمانهایی که برای تخفیف تبش بیدار می موندم ودر نگرانی کامل از اینکه نکنه... پاشویه اش می کردم، زمانی که نوزاد بود و خوردن 5 قُلُب بیشتر شیر خوشحالم می کرد و با دستمال خیس از خواب عمیق دقیقه به دقیقه بیدارش میکردم تا یک قُلب بیشتر شیر بخوره، زمانی که مرتب جیغ می زدو جیغ میزد، زمانی که همه چی رو پرت میکرد، زمانی که خیلی سعی می کردم خونسرد بمونم و داد نزنم سرش، زمانی که دوست داشتم یک کتک مفصل بهش بزنم تا بلکه خالی بشم از بار اینهمه تحمل و نادانی و ناتوانی خودم و خودش.
حتی این روزها با اینکه بزرگتر شده، دوباره خودمو ناتوان و نادان میبینم از اینکه می بینم یک کار بدی روبا اینهمه تذکر تکرار میکنه، از اینکه بی دلیل بهانه گیری میکنه، از اینکه ما رو متهم میکنه، از اینکه بعضی حرفهاش و خاطراتی که تعریف می کنه واقعاً وجود نداشته، از اینکه هنوز جیغ میزنه، از اینکه تعمداً خودش رو ناتوان نشون میده، از اینکه هنوز خیلی به من وابسته است و...
با همۀ این سختیهایی که بالا گفتم، فکر می کنم یه روزی هم دلم تنگ بشه برای لحظه به لحظۀ این روزا. برای همین لحظه هایی که انقدر زود شاد میشه، انقدر زود ناراحتیهاش رفع میشه، برای عمقی نبودن گلایه هاش، برای ببخشید گفتناش، برای خواسته های محدودش، برای همین دوست داشتنش، برای تمام این حرفها و سوالات بی پایانش. برای نشون دادن هیجانات و احساساتش و...
نمیتونم بگم همیشه خوب بوده و زندگی با بچه هم گل و بلبل سپری شده. روزا و شبایی که گریه میکردو بی قرار بود، شبایی که ده بار در طول شب بلند میشد و شیر میخورد و وقتی صبح از خواب بلند میشدم خودم رو خسته تر از شب قبل میدیدم، زمانهایی که برای تخفیف تبش بیدار می موندم ودر نگرانی کامل از اینکه نکنه... پاشویه اش می کردم، زمانی که نوزاد بود و خوردن 5 قُلُب بیشتر شیر خوشحالم می کرد و با دستمال خیس از خواب عمیق دقیقه به دقیقه بیدارش میکردم تا یک قُلب بیشتر شیر بخوره، زمانی که مرتب جیغ می زدو جیغ میزد، زمانی که همه چی رو پرت میکرد، زمانی که خیلی سعی می کردم خونسرد بمونم و داد نزنم سرش، زمانی که دوست داشتم یک کتک مفصل بهش بزنم تا بلکه خالی بشم از بار اینهمه تحمل و نادانی و ناتوانی خودم و خودش.
حتی این روزها با اینکه بزرگتر شده، دوباره خودمو ناتوان و نادان میبینم از اینکه می بینم یک کار بدی روبا اینهمه تذکر تکرار میکنه، از اینکه بی دلیل بهانه گیری میکنه، از اینکه ما رو متهم میکنه، از اینکه بعضی حرفهاش و خاطراتی که تعریف می کنه واقعاً وجود نداشته، از اینکه هنوز جیغ میزنه، از اینکه تعمداً خودش رو ناتوان نشون میده، از اینکه هنوز خیلی به من وابسته است و...
با همۀ این سختیهایی که بالا گفتم، فکر می کنم یه روزی هم دلم تنگ بشه برای لحظه به لحظۀ این روزا. برای همین لحظه هایی که انقدر زود شاد میشه، انقدر زود ناراحتیهاش رفع میشه، برای عمقی نبودن گلایه هاش، برای ببخشید گفتناش، برای خواسته های محدودش، برای همین دوست داشتنش، برای تمام این حرفها و سوالات بی پایانش. برای نشون دادن هیجانات و احساساتش و...
و کلاً برای این دنبایی که از لحظۀ بودنش، دنیای منو به شدت تحت تاثیر قرار داد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر