تقویم تولد

Lilypie Kids Birthday tickers

۱۳۸۷ فروردین ۱۹, دوشنبه

افعانها و ناخشنودی فراز از محیط عصبانی

کتاب هزاران خورشید تابان را بعد از ظهر جمعه ساعت 3 شروع کردم و ساعت 11 صبح روز بعد تمام شد. خیلی قشنگ بود و در عین حال جالب ، از این نظرکه یک مرد چطور توانسته احساسات زنانه رو انقدر قشنگ بیان کنه. انگار تمام اون غمهای پنهانی که در کتابهای زنان نویسنده (منظورم نویسنده های ایرانیه)زیر لایه های دیگه ای قرارگرفته بود عیان شده بود. نقدهای راجع به این کتاب رو نخوندم، نمیدونم انتقادی هم داشته یا نه.
**
دو شب تمام ،موقع خوابیدن تمام افغانهایی که از بچگی میشناختم جلوی چشمم رژه رفتند و خواب رو از من میگرفتند.
اون پیرمرد افعانی با ریش بزی که بساط کفاشی رو کنار خیابون مدرسه پهن میکرد و همیشه جواب سلام من رو با یک لبخند و جنبوندن سر میداد و یکبار شنیدم که زیر ماشین رفته و تو اون عالم بچگی کلی دلم برای بدبختیش سوخت،
"اکبر جان" که اونموقع آدم تحصیلکرده و دانشگاه رفته ای بود ومن شش یا هفت ساله بودم که شده بود کارگر بابام و از پدرم مدام کتاب میخواست که بخونه و دور تصویر خواهران برانته و عکس دوریس دی و سوفیا لورن و هرچی زن خوشگل دیگه بود، تو دایره المعارف ما خط کشیده بود و بعضی جاها هم نوشته بود "تا اینجا مطالعه شد اکبر جان"
معصومه جعفری که شاگرد اول کلاس بالاتر ما بود و علی رغم "افغانی بودن" و نگاه نژاد پرستانه و پر از تحقیر مردم این مملکت نسبت به آدمهای از کشورهای فقیرتر از خودمان، به دلیل قاطع بودن و همه چی تمام بودن معلمها نتویسته بودند ازاقتدار و توانمندیش صرف نظر کنند و شده بود مبصر کلاس . در همۀ مسابقات نقاشی و ورزشی مقام می آورد .
به کلاس پنجم نرسیده ازدواج کرد.
زن و مرد قد بلند و خوشگل افغانی همسایه مون که وضع مالی خوبی داشتند و پسر عمو و دختر عمو بودند و حاصل ازدواجشون، یک دختر و پسر با مشکل تالاسمی بود و هنوز نوبت حکومت طالبان نشده بود که به آلمان مهاجرت کردند.
دختر افغانی ساکتی که کلاس اول راهنمایی شده بود همکلاس ما و یکبار که خبر دزدیده شدن یکی از همکلاسیها رو از طرف پسرخوشتیپی که همیشه جلوی مدرسه می استاد شنیده بودیم ، بعد از سکوت طولانی و تفسیر بچه ها در کمال ناباوری همه از شکستن سکوتش، گفته بود" اون پسراگرچه خوشگل بود ولی دلش از این سیاهی هم سیاهتر بود" و اشاره کرده بود به مقنعه اش!.
همۀ افغانی های ریز و درشتی که به عنوان نگهبان تو باغ پدرم کار میکردند. از اسدالله پسر ده یازده ساله با آن صورت چیل چیلی که بعدً شنیدیم که بعد ار رفتن به افغانستان مرد و اون پسر دو یا سه ساله ای که تو زمستون با سگ باغ با هم میپیریدند تو استخر پر از لجن و کثیف باغ و هیچوقت مریض هم نمی شد ..و نرگس خانم با" راجش "و "رامش" که می گفت " خراب بمونه افغانستان که هیچ وقت درست نمیشه"
و من همیشه در حیرت بودم که چطوری اینها میتوانند سرمای باغ رو در زمستان تحمل کنند.
همه از نظر من بدبخت بودند ولی ظاهر وقیافه شون اینطور نشون نمیداد. خیلی بی خیال نشون میدادند و این من رو به تعجب وا میداشت و وامیداره. انگار عادت کردند به این وضعیت یا شاید هم داخل پوستۀ بی خیالی رفتند و از زیر اون پوسته ملت رو نگاه کردن و زندگی کردن براشون آرامش بخش تره شاید هم تعبیر من از بدبختی و خوشبختی درست نبوده. شاید برای همۀ اینها زندگی با همۀ سختیهاش خوشیهای کوچکی داشته که بخاطرش شکر گذار و آروم بودند.
**
و اما فراز
فراز از هرگونه لحن با یک مقدار عصبانیت بین من و پدرش، بیزاره و به وضوح این رو به زبون میاره
امروز برنجی که از دیشب مونده بود رو داشتم داغ میکردم. پدرش اومد و یک مقدار آب ریخت داخلش که ب اصطلاح بهتر با حرارت بخارش پخته بشه. من چون خودم قبلاً این کار رو کرده بودم عصبانی شدم و با عصبانیت گفتم: این کار رو نکن. مزۀ آب میگیره.
تو اطاق نشسته بودم و فراز داشت ماشین بازی میکرد.
فراز یکدفعه مابین ماشین بازیش برگشت و گفت :" اینطوری حرف نزن" .
من در حالیکه کل قضیه یادم رفته بود با تعجب : چطوری حرف نزنم؟
فرازلحن صداش رو عوض کرد و اخماش رو تو هم کرد و گفت: اینجوری که گفتی به بابا "آب نریز دیگه تو غذا"
من که تازه دوزاریم افتاده بود و خنده ام هم گرفته بود از لحن و فرم صورتش: خوب پس چی بگم؟
فراز در حالیکه ابروهاش رو برده بود بالاو قیافۀ خوشحالی به خودش گرفته بود: بگو آب بریز توغذا، عیب نداره، آب بریز تو غذا (!!!)
***
من به شدت تازگیها احساس می کنم که کار مفید وعام المنفعه ای رو با این وبلاگ انجام نمیدم. اینه که سعی می کنم هر از گاهی مطلب جالبی اگر به تورم خورد و تونستم ترجمه اش کنم بگذارم اینجا تا شاید به درد کسی بخورد. مطلب "تخیل رو هم براین اساس ترجمه کردم و گذاشتم. امیدوارم مفید بوده باشه . مطبی دیگه دراجع به کنجکاوی هست که دو یا سه ماه پیش از بیبی سنتر ترجمه کردم و سعی می کنم در پست بعد بگذارمش اینجا.
***
من از یکفهته مانده به عید تا به حال "هیج کاری" در مورد پروژه ای که انجام میدادم ، انجام نداده ام، باید عزمم رو جزم کنم و از سستی و خواب آلودگی دست بردارم و برم به جنگش

هیچ نظری موجود نیست:

Google Analytics Alternative