تقویم تولد

Lilypie Kids Birthday tickers

۱۳۸۷ اردیبهشت ۷, شنبه

کاملا روزمره ، فقط برای اعلام زنده بودن

1- سبزی های شاهی جوانه زده اند ولی ریحان ها (اگر واقعاً ریحان باشند) ، نه. مادرم تخم لوبیا چشم بلبلی داده است تا اطراف باغچه ام بکارم. امروز نتوانستم. فردا شاید این کار را بکنم.
.
2- کار این پروژه بد پیش نمی رود. اواسط این هفته میخواهم قرار بگذارم برای صحبت در موردش. ببینم چه می کنم تا آن وقت.
.
3- هنوز مهد کودک مناسبی برای فراز پیدا نکرده ام. من قبل از اینکه بخواهم در مورد رفتار و نحوۀ برخورد مربیان با بچه ها و دوره های آموزشی که مربیان دیده اندو ... اظهار نظری کنم، محیط و فضا و محوطۀ آن است که باید توجهم را جلب کند. اصلاً خوشم نمی آِید از جایی که دل خودم میگیرد از دیدنش، چه برسد به بچۀ سه ساله ام. مهدهایی که میبینم در اطراف خانه مان، غالباً یک ساختمان یک یا دو طبقه هستند که اگر لطفی کرده باشند یک حیاط کوچک هم دارند. دوست دارم حیاط بزرگی داشته باشد تا بچه ها با هم بازی کنند و بازی، از نظر شیب و شکل پله ها ایمن باشد، کنار خیابان نیاشد و ....ودر کنار اینها داشتن مربیان خوب و آموزش دیده. نکتۀ دیگر این است که نمی توانم بگویم هزینه برایم مهم نیست. یکی از مهدهایی که در اطراف ماست و یکی از دوستانمان فرزندش را به آنجا میفرستد و بسیار هم راضی است، ولی از نظر من همان فضا و ظاهر دلگیر مهدهای دیگر را دارد، ماهی 200 هزار تومان هزینه اش است. منصفانه نیست ، هست؟ . سالی دو و نیم میلیون برای همچین جایی، آدم دردش را به که بگوید؟ فکر کنم با این اوصاف که من پیش میروم، این پروسۀ مهد مناسب پیدا کردن تا زمان رفتن به مدرسه اش ادامه یابد.
.
4- دو سه ساعت پیش با فراز بالکن را جارو کردیم و دستمال کشیدیم و موکتی پهن کردیم و میوه خوردیم. فراز همۀ میوه هایش را خورد، خوشم آمد، میخواهم از فردا این عمل را روز جهت پروار کردنش تکرار کنم.
.
5- من ده سالی میشود که دوستی که در همین تهران است را ندیده ام و ارتباط من و او فقط از طریق تلفن است. البته لازم به ذکر است که او ده سال پیش ازدواج کرد و به ارومیه رفت. چند سال بعد من هم همینطور و ایران نبودم. بعد که من برگشتم ایران، او هم از ارومیه برگشته بود و ارتباطمان را از طریق تلفن حفظ کردیم و هر بار تلاش ما برای دیدن هم بی ثمر ماند. این هفته میخواهیم قراری بگذاریم برای دیدن هم. امیدوارم این تلاش هم بی ثمر و مذبوحانه نباشد.
.
6- پنج شنبۀ گذشته مهمان خانواده ام بودم. در باغ بازی کردیم و بعد هم با دختر خواهرم مسابقۀ دو گذاشتیم. این دختر خواهر من شانزده ساله است و هیکل میکل میزونی دارد و حسابی هم ورزشکار است. این برنده شدن در مسابقات دو هم که در گلوی من گیر کرده است. (فکرش را بکنید، آدم برود باغ بعد مسابقه بدهد، احمقانه است نه؟)بالاخره یک دور من برنده شدم. نمیدانم کار خودم بود یا او اجازه داد به من برای برنده شدن؟ هر چه بود که سرحالمان آورد ولی پاهایم الان درد می کند، بس که نوبرم والله.
.
7- بچۀ برادرم را هم دیدم. از آن گوگولی مگولی های روزگار است. با چشمان باز ساعتها به اطراف نگاه می کند. چه میبیند؟، نمیدانم. مادرش زایمان سختی هم داشته برای به دنیا آوردنش. نیمه شب ، کیسۀ آبش میترکد و به بیمارستان میرود. چون اولین پسرش را با سزارین به دنیا آورده بود، نمی توانسته طبیعی به دنیا بیاورد. از آنطرف پزشک معالجش در دسترس نبوده و هرچه تماس میگیرند، هیچ خبری نمی شود. تا هفت صبح درد می کشد و بعد بک پزشک دیگر بچه اش را به دنیا می آورد. یعنی برای این نوع سزارین، دردر زایمان طبیعی هم داشته است!.
.
8- فکر کنم دیگر تمام کنم نوشته ام را بهتر باشد.

هیچ نظری موجود نیست:

Google Analytics Alternative