تقویم تولد

Lilypie Kids Birthday tickers

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱, یکشنبه

تولد بچۀ برادرم، اوپانیشادها و بحث شیرین عروس فراز


نمیدونم کتاب پارادایانها بود، تاریخ تمدن بود، یا یکی از این کتابهای رومن رولان بود،یا نه از این دانیل استیل و این چیزا بود یا چی . هر چی بودکه انقدر مشغولش بودم که اصلاً متوجه هیچ چیز نبودم.
دوازده سال پیش رو میگم.... بعداز ظهر یکی از روزهای هفته های آخر اسفند بود. نزدیک عید بود و همه مشغول خونه تکونی. برادرم رفته بود حمام. یکدفعه آب حمام سرد شده بود (اون زمان ما از این آبگرمکن های دیواری داشتیم). من فقط تو خونه بودم و بقیه همه حیاط مشغول کار شست و شو بودند. هرچی سر و صدا کرده بود و حتی اسم منو فریاد زده بود که کنترل کنم ببینم آبگرمکن چرا خاموشه، من متوجه نشده بودم. وقتی فهمیدم که با سر کفی، کله اش رو آورده بیرون و با یک نگاه عجیب داد میزد و من تازه متوجهش شده بودم ...
...
عالمی داشتم من هم با کتاب خوندنام....

چرا یاد این خاطره افتادم؟ چون همین برادرم برای دومین بار پریروز(سی و یک فروردین) پدر شده. حالا دیگه دو تا پسر داره.
**
" یاجنه والکیا: ا انسان با زدودن مرتاضانۀ همۀ خواهشهای خود میتواند از یک جزء فردی رها و با سعادت عالی روان جهان یگانه شود. اما این بهشت قابل فهم نیست. زیرا در آن از دانستگی خبری نیست ، فقظ مجذوب هستی شدن است و اتحاد مجدد جزء است با کل، یعنی جزئی که موقتاً از کل جدا شده. "
.
فکر می کنید این بالاییا چی هستند؟ میدونید از کجا نوشتم؟
از روی دفتر خاطراتم، این نوشته هاست به اضافۀ نوشته های دیگه مثل همین یا پیچیده تر. پایینش هم نوشتم، اردیبهشت 75
یعنی من یک دختر بیست ساله بودم، سال دوم دانشگاه و این موضوعات برام جالب بود!. .
بهار و تابستون اون سال و زمستون سال گذشته اش، من دچار یک یاس فلسفی شده بودم. تا به اونموقع اصلاً فکر نمیکردم که استدلالی هم باشه مبنی بر اینکه خدا وجود نداره. فکر کنم از همون خوندن تاریخ تمدن شروع شد. جلد هفتم یا هشتمشه، عصر ولتر، به برسی دیدگاه ولتر و فیلسوفهای دیگه میپردازه که دلیلی منطقی برای اثبات وجود خدا پیدا نکرده بودند . اوپانیشاد ها و کنفوسیوس و.. نمیدونم تو همین جلد بود یا جلدای دیگش. گیج شده بودم. فکر میکردم نیهیلیست شدم (شده بودم؟ شاید). هی کتاب میخوندم و دلیل منطقی و محکمه پسندی برای اثبات خدا پیدا نمیکردم. ولی فقط همون سه فصل بود یعنی زمستان هفتاد و چهار و بهار و تابستان هفتاد و پنج .
دیدم من این کاره نیستم. من نیازی به منطق و دلیل نداشتم. دلم میگفت وجود دارده و وجود داشت و داره. همین. دنیا بدون اون تاریکه و گیج. تجربه کردم. حداقل برای من اینطوری بود.
یک قسمت دیگه از همین مطالب نت برداری شده از کتابهای با این مضمون
"در آعاز نه "نبودن "بود و نه " بودن" ، نه هوا بود، نه آسمان، آنسوی آن ، چه پنهان؟ کجا؟ در پناه که؟ ....
در آغاز " کام" به آن "یک" در شد، کهنترین تخم بود ساختۀ جان، فرزانگانی که با فرزانگی در دلهای خود میجستند، بند بودن را در نبودن دریافتند........"


***
امروزروز زمینه. زمینی که اینهمه سال ما ها و اجدادمون واینهمه آدم دیگه رو روی خودش حفظ کرده و به روی خودش هم نمیاره. ما چکار کردیم برای این زمین؟ جز خراب کردن و کندن و کندن و کثیف کردن کار دیگه ای هم انجام دادیم براش. شاید نشه کاری انجام داد براش ولی حداقل میشه انقدر کثیفش نکرد. انقدر بهم نریختش.

***
کارایی که با خودم عهد بسته بودم انجام بدم، روند انجامشون بد نیست. بهتر از اون سعی کردم اتلاف وقتم رو کم کنم و این خودش قدم بزرگیه.

**
و اما فراز؛
در حالیکه امروز بعد از ظهر تو ماشین نشسته بودیم که فراز رو ببریم پارک،
فراز بی مقدمه: مامان
من: بله
فراز: میگم تو با محمد امین(پسر بزرگترهمون براردم که الان پیش دبستانیه) عروسی کن. من هم با علی (پسر خواهر من که کلاس اول دبستانه)!!!
من و باباش خنده مون گرفته بود. بعد باباش براش توضیح داد که نمیشه اینطوری عروسی کرد و آقایون که فراز هم جزوشونه باید با یک خانم ازدواج کنند
بابای فراز: فهمیدی؟
فراز: آره، حالا بریم پارک من یک خانم پیدا کنم باهاش عروسی کنم!!

هیچ نظری موجود نیست:

Google Analytics Alternative