مدرسه که میرفتم میگفتم یعنی میشه که من هم برم دانشگاه و از این مدرسه راحت شم و جویندۀ دانش(؟!) بشوم نه آموزنده اش! ..
دانشگاه که میرفتم میگفتم یعنی میشه من هم کار کنم و پول از جبب خودم بردارم..
کار که رفتم گفتم، یعنی میشه که من عروسی کنم و برم سر خونه و زندگی خودم وتنها نباشم و اینا..
ازدواج که کردم میگفتم میشه من هم بچه دار شم و بشینم مثل بقیۀ دوستان از پی پی و غذای بچه حرف بزنم واز بزرگ شدن پارۀ وجودم خوش خوشانم بشه..
حامله که شدم، میگفتم یعنی میشه بچۀ من هم سالم به دنیا بیاد، یعنی میشه .. ..
چند روز بعد از تولدش وقتی کارش کشید به بیمارستان با خودم میگفتم یعنی میشه این جوجه بتونه یک 5 دقیقۀ کامل شیرش رو بخوره بدون اینکه بخوابه و من مجبور نباشم بیدارش کنم، یعنی میشه جون بگیره و وزنش یه صدگرم ناقابل بیشتر بشه....
یکساله که شد، گفتم، پس کی راه میره، یعنی میشه که راه بره و من مجبور نباشم همیشه بغلش کنم..
دو ساله که شد، میگفتم یعنی میشه که دیگه پوشک نشه، خودش به من بگه جیش و پی پی..
الان که سه سال و هفت ماهشه، میگم یعنی میشه که بره مهد و موقع جدا شدن از من انقدرضجه نزنه...
شما بگید ،یعنی میشه؟
...
اصلاً این "یعنی میشه "ها کی تموم میشه؟
عمرمن پر بوده از این" یعنی میشه ها" ،
نکنه بمیرم و این " یعنی میشه" هنوز نشده باشه،
نکنه....
ناگفته نماند کلی " یعنی میشه " این وسطها بودند که همگی به قرینه حذف شدند!
**
عرض شود حضور انورتان که چنانچه خواندید من همچنان تو سر خودم میزنم با مهد رفتن پسرکم ، همون پارۀ وجودم که معرف حضورتونه..،
این تو سرزنی ها که کمتر شد، یک پست میگذارم و به بوق و کرنا میبندم این خجسته رویداد رو با تمام حواشیش و تازه شیرینی خامه ای هم تو اون پستم به این مناسبت خیرات می کنم. پس دعا کنید این دغدغۀ کنونی من هم رفع و رجوع بشه.
**
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر