خوب، گفته بودم که ممکنه یک روزی که با مهد رفتن فراز مشکل نداشتم میام و این رویداد رو به بوق و کرنا میبندم، یادتونه؟ فکر میکنم الان زمانشه، بنابراین بووووووووووووووق بوووووووووووووق
اما من چه کار کردم و تو این مدت چی پیش اومد؟
اول در مورد مهد فراز بگم، مهدی که فراز میره، مهدی هست که نزدیک خونمونه، مربیان دلسوزی داره و سعی خودشون رو میکنند که به بچه ها چیزی یادبدند و کاری کنند که تو مهد بهشون بد نگذره، ولی چیزی که هست اینه که عالی نیست و تا بهتر شدن خیلی راه داره. فضای بزرگی داره و کلاً برای مهد کودک ساخته شده ولی خوب میشد دلباز تر از این هم بشه اونهم با یکسری کارها مثل استفاده از یک رنگ شاد زمینه یا کف پوش یا سرامیک های روشن. ولی خوب نیست. خیلی سعی شده زیبا بشه با کارهایی که مربیا انجام دادند ولی نشده. زمین بازیش با اینکه بزرگه و اصلاً کلاً مهد توی فضای سبزی قرار داره ولی کف یونولیت نیست و همون شنه. وسایل بازی هم از اون پلاستیکی ها نیست و آهنیه. مربیا اینطور نیست که دوره های خاصی رو دیده باشند، مدیر داخلی مهد که تحصیلکردۀ رشتۀ روانشناسیه سعیش رو میکنه که با بچه ها ارتباط خوبی برقرار کنه و در خیلی از موارد هم موفق شده ولی خوب از نظر من بعضی حرفهاش و کارهاش هم درست نیست ، نمیدونم شاید من کمی حساس باشم در این زمینه ،اما خوب این رو میدونم که تلاشش رو میکنه.
خوب، چرا من مهد بهتری رو پیدا نکردم که نظرم رو تامین کنه؟
دلایلش ساده است، یکی از دلایل اصلی این امرنزدیکی مهد به محل زندگیمون و همینطور محل کار پدرشه، من این مهد فعلی رو میتونم پیاده برم و پیاده بیام ولی برای مهدهای دیگه بدون ماشین امکان پذیر نیست اونهم تو خیابونهای پرترافیک این منطقه، دوست دارم بتونم به بچه دسترسی آسون داشته باشم، منیکه قراره فراز رو تا حداکثر ساعت دوازده بگذارم مهد و صبح هم ساعت هشت یا هشت و نیم، طوری نباشه که من بقیۀ زمان رو تو راه باشم و ترافیک ببینم و ...
دوم هزینۀ مهدهاست. هزینۀ300 به بالا درماه برای مهدهای منطقۀ سکونت ما چیزی نیست که من بتونم از عهده اش بربیام. نصف این و بیشتر از نصف هم معقوله ولی از نظر من نه بیشتر، درسته من بهترین چیزها رو میخوام برای بچه ام تامین کنم، ولی خوب باید چیزهایی که میخوام در حد توانم باشه و اونقدری نباشه که استرس نداشتن و تامینش رو بخورم که خواه ناخواه به بچه هم منتقل میشه.
سوم کار مهدهای دیگه است؛ تو مدتی که دنبال مهد بودم، به مهدهایی هم سرزدم، اینکه خیلی پرفکت باشند وبهترین باشند از هرنظر،حتی تو مهدهای بسیار گرون قیمت، نه نبود، اونها هم ایرادهایی داشتند ولی خوب برخورد مدیر و مربیا با بچه ها در کنار والدین ، تاثیر گذار بود، همچین از نیتیو بودن معلمها و روانشناسی حین بازی و پیداکردن مشکلات رفتاری حرف میزدند که آدم فکر میکرد چه بچه های سالم و باهوش و انگلیش منی تو این مهد داره، ولی یک کمی که دقیق میشدیم میدیدیم که اینها در حد حرف بسیار قشنگه، اینطور نبود که همۀ مربیا نیتیو باشند و زبان پرفکت و روانشناس ودوره دیده، البته مربیای دوره دیده و نیتیو داشتند ولی اینطور نبود که همه مربیا این مدلی باشند. جمعیت کلاسها هم کم نبود، برای مهدی که من خیلی تعریفش رو شنیده بودم و قبلاً هم در اینجا نوشته بودم چیزهایی درموردش، پانزده نفر بودند تو یک کلاس! مربی هرچقدر هم که خوب اشه میتونه ساپورت بکنه از نظر محبت و توجه اینهمه بچه رو؟
اینو بگم که یکی از دلایل گرون بودن مهدهای این منطقه، اجارۀ بالای مکان مهده که خیلی تاثیر میگذاره تو هزینۀ کلی. همین مهدی که فراز میره، قراره ماهی 5 میلیون بپردازه، فکرش رو بکنید 5 میلیون درماه!!!
و اما چطور فراز رو به مهد فرستادم؟
مهدی که قرار بود بره، قبلاً جای دیگه ای تو همین منطقه بوده و جدیداً به مکان فعلیش منتقل شده، این بود که جدید بودو تازه میخواست بپذیره، از نظر من این خیلی خوبه، چون خود من با این سن و سال وقتی وارد محیطی میشم که قبل از من همه همدیگر رو اونجا میشناسند برام سخته و ترجیح میدم از همون اوایل آشنایی با بقیه آداپته بشم (این یک ترجیح شخصیه!). یک هفته با فراز سر کلاسهاش رفتیم و با اون سرکلاسها نشستم. برخوردها خوب بود ولی فراز تا مثلاًکسی مدادش رو میگرفت فوری میومد طرف من و شکایت میکرد!
هفتۀ دوم سعی کردم خودش رو به تنهایی بفرستم سرکلاس و تو دفتر نشستم، اوایل اصلاً قبول نمیکرد ولی کم کم با اطمینان از اینکه من همون جا تو دفترم به کلاس رفت. برخودش دور از من تو کلاسها خلی عالی بود، بدون مشکل با هیچ بچه ای و مربی و کلاً خیلی همه راضی بودند ازش، روز سوم با اینکه من همونجا بودم به کلاس نرفت و گریه کرد که من نمیرم، برگشتیم خونه، روز بعدش از در وارد نشد و شروع کرد به گریه و فقط به من میچسبید، روز بعد از اون روز که اصلاً از خونه هم نمیخواست بره بیرون، ولی من بردمش و بهش گفتم از این به بعد باید اینجا باشی، من هم اینجا میمونم، این هم تمام مدت رو کنار من همونجا موند، فکرش رو بکنید از ساعت هشت و نیم من بردمش مهد و تا ساعت یازده و نیم که وقت اومدن بود همونجا نشستم و اونهم همچنان کنار من، مدیر داخلی مهد چند بار اومد و تلاشهای زیادی کرد که به هر نحو شده بتونه راضیش کنه که بره داخل، نشد که نشد،
فردای اون روزصبح دوباره خون دماغ شد و اگر در جریان پستهای قبلی باشید میدونید که قرار بود با خون دماغ مجدد، یک سری دیگه آزمایش رو تو سازمان انتقال خون بده، کلاً اونروز رو نرفتیم، فردا و پسفردا و پسونفرداش هم تهران نبودیم که بریم.
شنبه هفتۀ بعدش که شنبۀ هفتۀ پیش باشه، دوباره گریه از همون اول صبح ومقاومت در برابر مهد رفتن، با اینحال بردمش و دوباره کنارش نشستم تا نزدیکیهای ظهر، دیگه از مهد نا امید شده بودم و سرنوشت خودم رو تو خونه نشستن و نگهداری بچه میدیدم، کلی هم به خودم بدو بیراه میگفتم که شاید اگر مهد دیگه ای بود این بهتر میتونست اخت بشه با محیط و حالا دیگه از همۀ مهدها هم فراری شده حتماً. به خودم ناسزا میگفتم که اگه یه بچۀ دیگه داشتم و طوری بود که محبت من انقدر روی این متمرکز نشده بود ، یا اگه مادری خواهری کسی نزدیکم بود که فقط منو همیشه در کنار خودش نمیدید، الان چنین مشکلی رو نداشتم. بعد از ظهر اون روز با روحی خسته تو اینترنت مهدهای مختلف ومقالات مربوط به رفتارها رو سرچ میکردم و کتابهایی که داشتیم در مورد مهد و مدرسه و برخورد با مشکلات اینچنین رو میخوندم که از اونجا که نویسنده های خارجی داشتد، رفتارهایی که خیلی هاش رو انجام داده بودم و استانداردهایی برای مهدها که اصلاً در تفکر اینجا نمیگنجید!.
روز بعد دوباره بردمش، حالا چرا میبردمش با این وضع؟ به این دلیل که پیش خودم فکر میکردم که بدونه چه گریه بکنه، چه گریه نکنه باید مهد رو بره. دلم ریش میشد و کلی به خودم بدو بیراه میگفتم ولی سعیم رو میکردم که کوتاه نیام. احمقانه است ، نه؟
بچه های دیگه ای که روزهای قبل گریه میکردند و مادارشون به مربیها سپرده بودنشون ورفته بودند، دیگه اصلاً گریه نمیکردند و بدو بدو وارد مهد میشدندو با مربیاشون کلی اخت شده بودند، با حسرت اونها رو نگاه میکردم، یکی از مادرها به من گفت، اگر همیشه هم اینجا بیای، این همینطوری باقی میمونه، بنابراین بیا و بسپر به اینا و برو، کمی گریه میکنه و بعد آروم میشه!
فکر میکردم خیلی روش ظالمانه ای ولی خوب چه میشه کرد؟ من الان سه چهار هفته بود که به این صورت درگیر بودم، شاید بهتر بود که من هم این روش رو امتحان کنم، با مدیر داخلی این رو در میون گذاشتم و اونهم گفت که تجربه این رو نشون داده و تاییدش کرد، فراز رو در حالیکه گریه میکرد سپردم به مدیر داخلی . فراز گریه میکرد و به صورت اون میزد، دلم میگفت این روش احمقانه ایه ولی به هرصورت برد سرکلاسش، بعد از 5 دقیقه که من بیرون بودم دیگه صدای گریه اش نمی اومد. مدیر اومد و گفت مشغول شده، بیست دقیه بعد بچه ها رو بردند محوطه تا بازی کنند، فراز از همه بیشتر میخندید و شادتر بود. اومدم خونه و ساعت یازده و نیم که رفتم، فراز با خوشحالی اومد بغلم و کلی از مهد تعریف کرد و اینکه دیگه گریه نمیکنه. فرداش دوباره همون مشکل به وجود اومد، وقتی به اونجا رسیدیدم، فرارمیکرد، حتی از من، دوباره همون عمل به نظر خودم احمقانه! رو انجام دادم و بغلش کردم و بردمش سپردم به مدیر، گوشای منو گاز کرفت، با سیلی به صورت مدیر زد و .. بعد از اینکه به کلاس رفت، ساکت شد و یکربع بعد که ورزش میکردند، دوباره از همه شیطونتر و شادتر شده بود.
اما من چه کار کردم و تو این مدت چی پیش اومد؟
اول در مورد مهد فراز بگم، مهدی که فراز میره، مهدی هست که نزدیک خونمونه، مربیان دلسوزی داره و سعی خودشون رو میکنند که به بچه ها چیزی یادبدند و کاری کنند که تو مهد بهشون بد نگذره، ولی چیزی که هست اینه که عالی نیست و تا بهتر شدن خیلی راه داره. فضای بزرگی داره و کلاً برای مهد کودک ساخته شده ولی خوب میشد دلباز تر از این هم بشه اونهم با یکسری کارها مثل استفاده از یک رنگ شاد زمینه یا کف پوش یا سرامیک های روشن. ولی خوب نیست. خیلی سعی شده زیبا بشه با کارهایی که مربیا انجام دادند ولی نشده. زمین بازیش با اینکه بزرگه و اصلاً کلاً مهد توی فضای سبزی قرار داره ولی کف یونولیت نیست و همون شنه. وسایل بازی هم از اون پلاستیکی ها نیست و آهنیه. مربیا اینطور نیست که دوره های خاصی رو دیده باشند، مدیر داخلی مهد که تحصیلکردۀ رشتۀ روانشناسیه سعیش رو میکنه که با بچه ها ارتباط خوبی برقرار کنه و در خیلی از موارد هم موفق شده ولی خوب از نظر من بعضی حرفهاش و کارهاش هم درست نیست ، نمیدونم شاید من کمی حساس باشم در این زمینه ،اما خوب این رو میدونم که تلاشش رو میکنه.
خوب، چرا من مهد بهتری رو پیدا نکردم که نظرم رو تامین کنه؟
دلایلش ساده است، یکی از دلایل اصلی این امرنزدیکی مهد به محل زندگیمون و همینطور محل کار پدرشه، من این مهد فعلی رو میتونم پیاده برم و پیاده بیام ولی برای مهدهای دیگه بدون ماشین امکان پذیر نیست اونهم تو خیابونهای پرترافیک این منطقه، دوست دارم بتونم به بچه دسترسی آسون داشته باشم، منیکه قراره فراز رو تا حداکثر ساعت دوازده بگذارم مهد و صبح هم ساعت هشت یا هشت و نیم، طوری نباشه که من بقیۀ زمان رو تو راه باشم و ترافیک ببینم و ...
دوم هزینۀ مهدهاست. هزینۀ300 به بالا درماه برای مهدهای منطقۀ سکونت ما چیزی نیست که من بتونم از عهده اش بربیام. نصف این و بیشتر از نصف هم معقوله ولی از نظر من نه بیشتر، درسته من بهترین چیزها رو میخوام برای بچه ام تامین کنم، ولی خوب باید چیزهایی که میخوام در حد توانم باشه و اونقدری نباشه که استرس نداشتن و تامینش رو بخورم که خواه ناخواه به بچه هم منتقل میشه.
سوم کار مهدهای دیگه است؛ تو مدتی که دنبال مهد بودم، به مهدهایی هم سرزدم، اینکه خیلی پرفکت باشند وبهترین باشند از هرنظر،حتی تو مهدهای بسیار گرون قیمت، نه نبود، اونها هم ایرادهایی داشتند ولی خوب برخورد مدیر و مربیا با بچه ها در کنار والدین ، تاثیر گذار بود، همچین از نیتیو بودن معلمها و روانشناسی حین بازی و پیداکردن مشکلات رفتاری حرف میزدند که آدم فکر میکرد چه بچه های سالم و باهوش و انگلیش منی تو این مهد داره، ولی یک کمی که دقیق میشدیم میدیدیم که اینها در حد حرف بسیار قشنگه، اینطور نبود که همۀ مربیا نیتیو باشند و زبان پرفکت و روانشناس ودوره دیده، البته مربیای دوره دیده و نیتیو داشتند ولی اینطور نبود که همه مربیا این مدلی باشند. جمعیت کلاسها هم کم نبود، برای مهدی که من خیلی تعریفش رو شنیده بودم و قبلاً هم در اینجا نوشته بودم چیزهایی درموردش، پانزده نفر بودند تو یک کلاس! مربی هرچقدر هم که خوب اشه میتونه ساپورت بکنه از نظر محبت و توجه اینهمه بچه رو؟
اینو بگم که یکی از دلایل گرون بودن مهدهای این منطقه، اجارۀ بالای مکان مهده که خیلی تاثیر میگذاره تو هزینۀ کلی. همین مهدی که فراز میره، قراره ماهی 5 میلیون بپردازه، فکرش رو بکنید 5 میلیون درماه!!!
و اما چطور فراز رو به مهد فرستادم؟
مهدی که قرار بود بره، قبلاً جای دیگه ای تو همین منطقه بوده و جدیداً به مکان فعلیش منتقل شده، این بود که جدید بودو تازه میخواست بپذیره، از نظر من این خیلی خوبه، چون خود من با این سن و سال وقتی وارد محیطی میشم که قبل از من همه همدیگر رو اونجا میشناسند برام سخته و ترجیح میدم از همون اوایل آشنایی با بقیه آداپته بشم (این یک ترجیح شخصیه!). یک هفته با فراز سر کلاسهاش رفتیم و با اون سرکلاسها نشستم. برخوردها خوب بود ولی فراز تا مثلاًکسی مدادش رو میگرفت فوری میومد طرف من و شکایت میکرد!
هفتۀ دوم سعی کردم خودش رو به تنهایی بفرستم سرکلاس و تو دفتر نشستم، اوایل اصلاً قبول نمیکرد ولی کم کم با اطمینان از اینکه من همون جا تو دفترم به کلاس رفت. برخودش دور از من تو کلاسها خلی عالی بود، بدون مشکل با هیچ بچه ای و مربی و کلاً خیلی همه راضی بودند ازش، روز سوم با اینکه من همونجا بودم به کلاس نرفت و گریه کرد که من نمیرم، برگشتیم خونه، روز بعدش از در وارد نشد و شروع کرد به گریه و فقط به من میچسبید، روز بعد از اون روز که اصلاً از خونه هم نمیخواست بره بیرون، ولی من بردمش و بهش گفتم از این به بعد باید اینجا باشی، من هم اینجا میمونم، این هم تمام مدت رو کنار من همونجا موند، فکرش رو بکنید از ساعت هشت و نیم من بردمش مهد و تا ساعت یازده و نیم که وقت اومدن بود همونجا نشستم و اونهم همچنان کنار من، مدیر داخلی مهد چند بار اومد و تلاشهای زیادی کرد که به هر نحو شده بتونه راضیش کنه که بره داخل، نشد که نشد،
فردای اون روزصبح دوباره خون دماغ شد و اگر در جریان پستهای قبلی باشید میدونید که قرار بود با خون دماغ مجدد، یک سری دیگه آزمایش رو تو سازمان انتقال خون بده، کلاً اونروز رو نرفتیم، فردا و پسفردا و پسونفرداش هم تهران نبودیم که بریم.
شنبه هفتۀ بعدش که شنبۀ هفتۀ پیش باشه، دوباره گریه از همون اول صبح ومقاومت در برابر مهد رفتن، با اینحال بردمش و دوباره کنارش نشستم تا نزدیکیهای ظهر، دیگه از مهد نا امید شده بودم و سرنوشت خودم رو تو خونه نشستن و نگهداری بچه میدیدم، کلی هم به خودم بدو بیراه میگفتم که شاید اگر مهد دیگه ای بود این بهتر میتونست اخت بشه با محیط و حالا دیگه از همۀ مهدها هم فراری شده حتماً. به خودم ناسزا میگفتم که اگه یه بچۀ دیگه داشتم و طوری بود که محبت من انقدر روی این متمرکز نشده بود ، یا اگه مادری خواهری کسی نزدیکم بود که فقط منو همیشه در کنار خودش نمیدید، الان چنین مشکلی رو نداشتم. بعد از ظهر اون روز با روحی خسته تو اینترنت مهدهای مختلف ومقالات مربوط به رفتارها رو سرچ میکردم و کتابهایی که داشتیم در مورد مهد و مدرسه و برخورد با مشکلات اینچنین رو میخوندم که از اونجا که نویسنده های خارجی داشتد، رفتارهایی که خیلی هاش رو انجام داده بودم و استانداردهایی برای مهدها که اصلاً در تفکر اینجا نمیگنجید!.
روز بعد دوباره بردمش، حالا چرا میبردمش با این وضع؟ به این دلیل که پیش خودم فکر میکردم که بدونه چه گریه بکنه، چه گریه نکنه باید مهد رو بره. دلم ریش میشد و کلی به خودم بدو بیراه میگفتم ولی سعیم رو میکردم که کوتاه نیام. احمقانه است ، نه؟
بچه های دیگه ای که روزهای قبل گریه میکردند و مادارشون به مربیها سپرده بودنشون ورفته بودند، دیگه اصلاً گریه نمیکردند و بدو بدو وارد مهد میشدندو با مربیاشون کلی اخت شده بودند، با حسرت اونها رو نگاه میکردم، یکی از مادرها به من گفت، اگر همیشه هم اینجا بیای، این همینطوری باقی میمونه، بنابراین بیا و بسپر به اینا و برو، کمی گریه میکنه و بعد آروم میشه!
فکر میکردم خیلی روش ظالمانه ای ولی خوب چه میشه کرد؟ من الان سه چهار هفته بود که به این صورت درگیر بودم، شاید بهتر بود که من هم این روش رو امتحان کنم، با مدیر داخلی این رو در میون گذاشتم و اونهم گفت که تجربه این رو نشون داده و تاییدش کرد، فراز رو در حالیکه گریه میکرد سپردم به مدیر داخلی . فراز گریه میکرد و به صورت اون میزد، دلم میگفت این روش احمقانه ایه ولی به هرصورت برد سرکلاسش، بعد از 5 دقیقه که من بیرون بودم دیگه صدای گریه اش نمی اومد. مدیر اومد و گفت مشغول شده، بیست دقیه بعد بچه ها رو بردند محوطه تا بازی کنند، فراز از همه بیشتر میخندید و شادتر بود. اومدم خونه و ساعت یازده و نیم که رفتم، فراز با خوشحالی اومد بغلم و کلی از مهد تعریف کرد و اینکه دیگه گریه نمیکنه. فرداش دوباره همون مشکل به وجود اومد، وقتی به اونجا رسیدیدم، فرارمیکرد، حتی از من، دوباره همون عمل به نظر خودم احمقانه! رو انجام دادم و بغلش کردم و بردمش سپردم به مدیر، گوشای منو گاز کرفت، با سیلی به صورت مدیر زد و .. بعد از اینکه به کلاس رفت، ساکت شد و یکربع بعد که ورزش میکردند، دوباره از همه شیطونتر و شادتر شده بود.
فرداش روز جهانی کودک بود و قرار بود مراسمی برگذار بشه، ساعت 9 با همدیگه رفیتم و مراسم نه چندان جالب رو همچنان چسبیده به من دید و با اینکه مربیش رو بوسید و کلی خوشحالی کرد از دیدنش و همینطور مدیر داخلی رو وکلی شعر خوند براشون و تعریف کرد ولی از من یک لحظه هم جدا نشد!
ما زود مراسم رو ترک کردیم و برای دو روزی تهران نبودیم، جمعه صبح که خونه بودیم، من تو آشپزخونه بودم، اومد و با بغض به من گفت، چرا مهد نمیریم؟ من گفتم برای اینکه تعطیله، گریه اش گرفت و وسطهای گریه میگفت حالا من با کی بازی کنم؟!!
فرداش با پای خوش مهد رفت و باروی خوش هم برگشت، همینطور دیروز و امروز. صبح زود بلند میشه و میگه بریم مهد! معجزه نیست؟!
گوش شیطور کر، چشم شیطون کور ظاهراً که عادت کرده (به قول خودش) و دیگه اونجا رو دوست داره. ببینیم تا بعد چی پیش میاد!!
البته من کلاً هدایای زیادی این وسط براش گرفتم، مهد رفتنش رو بزرگ کردم، کوچیک کردم، سوال زیاد پرسیدم ازش، کم پرسیدم و خیلی کارهای دیگه که بیانشون دیگه از حوصلۀ اینجا خارجه.
به هرحال این بود قصۀ مهد رفتن فراز تا به امروز.
ما زود مراسم رو ترک کردیم و برای دو روزی تهران نبودیم، جمعه صبح که خونه بودیم، من تو آشپزخونه بودم، اومد و با بغض به من گفت، چرا مهد نمیریم؟ من گفتم برای اینکه تعطیله، گریه اش گرفت و وسطهای گریه میگفت حالا من با کی بازی کنم؟!!
فرداش با پای خوش مهد رفت و باروی خوش هم برگشت، همینطور دیروز و امروز. صبح زود بلند میشه و میگه بریم مهد! معجزه نیست؟!
گوش شیطور کر، چشم شیطون کور ظاهراً که عادت کرده (به قول خودش) و دیگه اونجا رو دوست داره. ببینیم تا بعد چی پیش میاد!!
البته من کلاً هدایای زیادی این وسط براش گرفتم، مهد رفتنش رو بزرگ کردم، کوچیک کردم، سوال زیاد پرسیدم ازش، کم پرسیدم و خیلی کارهای دیگه که بیانشون دیگه از حوصلۀ اینجا خارجه.
به هرحال این بود قصۀ مهد رفتن فراز تا به امروز.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر