فراز همۀ اسباب بازیهایش را وسط اطاق پخش کرده بود. منکه عجله داشتم و باید جایی میرفتم وقتی وارد اطاق شدم ،یکی از ماشینهاش در همون ابتدا به پام رفت و از درد به خودم میپیچیدم. داد زدم که این چه وضعشه، زود باش اینا رو جمع کن دیگه
فراز: ببین، تو نباید با من اینطوری حرف بزنی، آدم با بچه باید اینطوری حرف نزنه، باید بگه، میشه این اسباب بازیها رو جمع کنی پسرم؟ تازه لفطن* هم باید بگه!!!
*لفطن همان لطفاً است.
**
من و پدرش در آشپزخانه مشغول تمیزکاری کابینت و یخچال و کلاً آشپزخانه بودیم، بابای فراز بدون توجه به حرفهای من که اینجا نریز و..، آردها رو در قوطی ریخت که سوراخ بود و طبعاً کف آشپزخانه که من تمیزش کرده بودم کثیف شد،
من عصبانی به بابای فرازدر حالیکه صدایم هم چندان بلند نبود: آخه چرا اینطوری ، نمیگی من اینجا رو تمیز کردم؟
فراز بدو بدو از اطاق که بساط ماشین بازیش را پهن کرده بود به آشپزخانه آمد وبا صدایی خیلی بلندتر از صدای من گفت:
انقدر بلند حرف نزنید، گوشای من آسیگ* میبینه، باید به فکرسلامت من باشید!!!.
*آسیگ همان آسیب است.
**
یکی از روزهایی که من فراز رو به مهد برده بودم و از در وارد نمیشد و من پشت در مهد نشسته بودم، به بچه های دیگه که با شتاب و علاقه به سمت مهد میدویدند نگاه میکردم و تو دلم آرزو میکردم که کاش فراز هم یک روزی این مدلی بشه و طبعاً در اون لحظه قیافۀ خوشحالی نداشتم.
فراز در حالیکه کنار من نشسته بود رو کرد به من و گفت: چرا ناراحتی؟
من: آخه میدونی، من دوست دارم که تو بیای مهد و خوشحال بشی. وقتی تو خوشحال نیستی منم ناراحت میشم.
فراز: ببین، من بچم، بچه ها اولش گریه می کنند، ناراحت میشند، جیغ میزنند ولی بعدش عادت میکنند، همه اینجوریند!!
فراز: ببین، تو نباید با من اینطوری حرف بزنی، آدم با بچه باید اینطوری حرف نزنه، باید بگه، میشه این اسباب بازیها رو جمع کنی پسرم؟ تازه لفطن* هم باید بگه!!!
*لفطن همان لطفاً است.
**
من و پدرش در آشپزخانه مشغول تمیزکاری کابینت و یخچال و کلاً آشپزخانه بودیم، بابای فراز بدون توجه به حرفهای من که اینجا نریز و..، آردها رو در قوطی ریخت که سوراخ بود و طبعاً کف آشپزخانه که من تمیزش کرده بودم کثیف شد،
من عصبانی به بابای فرازدر حالیکه صدایم هم چندان بلند نبود: آخه چرا اینطوری ، نمیگی من اینجا رو تمیز کردم؟
فراز بدو بدو از اطاق که بساط ماشین بازیش را پهن کرده بود به آشپزخانه آمد وبا صدایی خیلی بلندتر از صدای من گفت:
انقدر بلند حرف نزنید، گوشای من آسیگ* میبینه، باید به فکرسلامت من باشید!!!.
*آسیگ همان آسیب است.
**
یکی از روزهایی که من فراز رو به مهد برده بودم و از در وارد نمیشد و من پشت در مهد نشسته بودم، به بچه های دیگه که با شتاب و علاقه به سمت مهد میدویدند نگاه میکردم و تو دلم آرزو میکردم که کاش فراز هم یک روزی این مدلی بشه و طبعاً در اون لحظه قیافۀ خوشحالی نداشتم.
فراز در حالیکه کنار من نشسته بود رو کرد به من و گفت: چرا ناراحتی؟
من: آخه میدونی، من دوست دارم که تو بیای مهد و خوشحال بشی. وقتی تو خوشحال نیستی منم ناراحت میشم.
فراز: ببین، من بچم، بچه ها اولش گریه می کنند، ناراحت میشند، جیغ میزنند ولی بعدش عادت میکنند، همه اینجوریند!!
فکر میکنم درست نبود که دلیل ناراحتیم رو به فراز بگم ولی این کار رو در اون لحظه کردم و از جواب و درکش از این قضیه شوکه شدم و ماچش کردم حسابی!
پی نوشت: دوستان عزیزی که در بلاگر وبلاگ دارند خواستم بگم که من میخونمتون ولی گاهی که قسمت نظرخواهی وبلاگتون رو باز میکنم به من ارور میدهد یا صفحۀ کن نات دیسپلی می آید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر