این منصفانه نبود که سهم من از تمام تو باشد حس کردن سنگینی آبی آسمان را بردوش، در تمام روزهای طولانی و کشدار تابستان،
محو شدن در سایۀ طولانی خمیده و کسل خودم در یک بعد از ظهر پاییزی،
کشمکش پنجره و چارچوب آن و هوهوی باد از میان آنها ،
و حس مات و سفیدتر شدن تدریجی فکرم از تمام برفهای دنیا ،
اسمشان چیست اینها که سهم من از توبودند؟..
اسمشان چیست اینها که سهم من از توبودند؟..
سهم من ولی گم شدن در نگاهت نبود هیچگاه،
آن دو صخرۀ سنگی که نمیدانم رنگش چه بود آخر،آبی بود، زرد بود، خاکستری بود و یا سیاه، هرچه بود که تودرتو بودورعب انگیزو مرا یارای قدمی نبود در آنها.
سهم من این هم نبود که بشنوم میهمان شده اند آن دو صخرۀ سنگی درخاک، آن دو صخره ای که هیچگاه نفهمیدم آبی بود، زرد بود، خاکستری بود یا سیاه،
حالا چه می کنند آن دو محکم سخت ؟، آیا شده اند جولانگاه سوسکها و کرمها و حشرات؟
نه اصلاً منصفانه نبود..
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر