تقویم تولد

Lilypie Kids Birthday tickers

۱۳۸۷ دی ۱۰, سه‌شنبه

لینکدونی گوگل ریدری(بلاگ رولینگ)

ابتدا نوشت: منظور من بلاگ رولینگ گوگل ریدری بوده است.
چطور لینکدونی گوگل ریدری بسازیم؟.
اگر از سیستم بلاگر استفاده میکنیدکه این کار مثل باز کردن در یخچال و برداشتن یک غذای آماده و گرم کردن آن است. با استفاده از lay out و قسمت add a gadget این کار خیلی خیلی آسونه. همه چی آماده و مرتب اونجا قرار داده میشه.
اما برای سیستم های دیگه. من راستش ورد پرس رو بلد نیستم ولی برای بلاگفا این کار رو کردم و نتیجه گرفتم. خوب چی میخواد؟ یک اکانت جی میلی و یک اکانت یاهویی.
1-اکانت جی میل که داشته باشید، گوگل ریدر میتونید درست کنید و گوگل ریدر که درست کنید میتونید تا مرحلۀ 10 این پست یک پزشک، ویا شمارۀ 5 این پست مرجان از دل کویر برید و اون قسمتهایی رو که به این وسیله هایلایت شده یا دورشون خط کشیده شده رو تو قسمت کد گوگل ریدری خودتون پیدا میکنید و یکجایی یاد داشت میکنید.
.
2-حالا اکانت یاهو به چه درد میخوره؟شناسۀ یاهوتون رو تو اینجا مینویسید وبه عباتی لاگین میکنید. بعد از لاگین کردن، تو این صفحه میرید و قسمت Clone کلیک میکنید . به یک صفحه تازه می‌روید. حالا در این صفحه تازه کدشناسایی یاهو (برای هر آی دی این فرق میکنه مسلماً)که لازم دارید را پیدا می‌کنید. این کد را در جایی برای خودتان نگهداری کنید و هربار خواستید بلاگ‌ رولینگ بسازید از آن استفاده کنید.
خوب حالا وقت استفاده از این عدد و رقمها و حروفه. چطور؟
3-به این صفحه برید:
اولین جای خالی یا شماره شناسنامۀ گوگل. اون شماره ای که تو قسمت 1 با استفاده از گوگل ریدر به دست آورده بودید رو قرار بدید.
تو جای خالی دوم، اسم اون فولدری که گذاشته بودید، (هرچی باب طبعتونه، مثلاً تو مرحلۀ 5 پست مرجان اسمش"گوگوری مگوریها" است و شمارۀ 10 یک پزشک درورش خط کشیده شده) همون اسم رو اونجا قرار بدید.
تو جا خالی سوم همون کدی که تو قسمت دوم همین پست نوشته شده رو قرار بدید. بقیۀ جاهای خالی رو هرجور دلتون میخواد پرکنید. مثلاً اینکه دوست دارید چند تا لینک تو لینکدونیتون نمایش داده بشه و بقیه الی آخر.
بعد دکمۀ تولید کد رو اون پایین فشار میدید و کدی که قراره تو وبلاگ شما لینکدونیتون رو به نمایش بگذاره ، براتون میاد بالا.
حالا این کد رو هرجایی تو وبلاگتون که دلتون خواست قرار بدید و حالشو ببرید. به من هم اگر یک ندایی بدهید مبنی بر اینکه مورد استفاده واقع شده، نور علی النور است.
.
منابع:
دو سه تاش رو که اون بالا معرفی کردم. بقیه:
این ، این و صد البته این

۱۳۸۷ دی ۷, شنبه

اعتماد به نفس میبخشیم!!!

فراز تو مهمونیها یا حتی خونۀ خودمون و جمع سه نفریمون، تا آهنگی رو میشنوه بلند میشه و میرقصه. معمولاً وقتی سوالی یا حرفی داره، ابایی از گفتنشون نداره حتی تو جمعی که براش آشنا هم نیست. راحت حرف میزنه، شعر میخونه، "نه " رو راحت میگه و به طور کلی خجالتی نیست و نسبتاً اعتماد به نفس خوبی داره. نه اینکه اینها صد در درصد و دائمی باشه ولی اکثر اوقات اینطوریه. حداقل تا الانش که اینطور بوده. این وسط ممکنه لوس بازیهایی هم انجام بشه که میشه درحالیکه آدم پشت چشمش رو نازک میکنه و غبغب درمیاره بگه" خوب ،اینا هم اقتضای سنشه دیگه"!.
میتونم نقش خودم رو تو ایجاد این ویژگیها پر رنگ بدونم. چرا؟ چون زوم کردم روی یک سری قابلیتهایی که خودم از نداشتنشون رنج بردم و یکی از عوامل مهم این رو تربیت خودم میدونم. بیشتر از پدر و مادرم میتونم بگم برادر و خواهر بزرگترم تو تربیت و داشتن ویژگیهای اخلاقی که الان دارم موثر بودند. داشتن خواهر و برادر بزرگتر تو زندگی و شکل گیری شخصیت من خیلی مهم بودند. خواهری که پنج سال و برادری که چهارسال از من بزرگتر بودند خیلی از مواقع باعث تواناتر شدن من نسبت به بقیۀ همسن و سالهام با شرایط یکسان بود و خیلی از مواقع هم باعث ناتوانی بیش از حدم. وجود اونها و حس رقابت با اونها بود که باعث شد من تا شش سالگی تا هزار بشمرم و جدول ضرب هم کمی بلد باشم، اسم خیلی از پایتختها رو ، شعرها رو و حتی سوره های کوچیک قرآن رو تا همین سن بلد باشم. بازیها و قابلیتهای بدنیم علی رغم هیکل ریزم، چون قصدم برابری با اونها بوده، نسبت به همسن و سالهام بهتر بود. من از وقتی کلاس اول دبستان بودم در حالیکه یه چهارپایه زیر پام بود، ظرف شستم چون خواهرم نوبت برام گداشته بود (اینو که نوشتم یاد این مهرنوش بختیاری افتادم که تو اون سریاله میگفت من رخت شستم تو سرمای زمستون، من آب حوض بالا کشیدم، من...) کلاس چهارم دبستان اولین غذای عمرم که قورمه سبزی بود رو درست کردم. کوک زدن رو از خواهرم وقتی هنوز مدرسه نمیرفتم یاد گرفتم ( این خواهرم استعداد زیادی از بچگی تو خیاطی و این کارها داشته نه اینکه از مادرم هم یاد گرفته باشه که اصولاً مادرم توی این خطها نیست. طوریکه وقتی هنوز سوم راهنمایی بود برای من مانتو میدوخت الان هم علی رغم اینکه کارش چیز دیگه ای ولی پالتو و حتی لباسهای مجلسی خودش و دخترش رو خودش میدوزه ولی چیزی که هست از همون بچگی میخواسته به زور هرچی بلد بوده رو به من هم یاد بده، کوک زدن و دوخت و دوز رو بالاخره یاد گرفتم ولی هیچوقت اون توسری که سر قلاب بافی یاد نگرفتن تو سرم خورد رو یادم نرفته و قلاب بافی برای من مترادف با اون توسریه شده)، سعی کنم نمره هام در مقایسه با اونها کم نباشه و بیشتر هم باشه، رتبۀ دو رقمی برادرم و قبولیش تو یکی از بهترین دانشگاههای مهندسی تهران علی رغم کلاس کنکور نرفتنش و اصولاً بی خیالی اولیا نسبت به این قضایا باعث شد که من هم به کنکور بدون رفتن به کلاس کنکور و زدن هیچ تستی فکر کنم (رتبۀ من درسته با دو رقمی اون یک فاصلۀ بسیار بسیار زیاد داشت ولی خوب دولتی قبول شده بودم و در مقایسه با بقیۀ همکلاسام که یا از مدرسۀ خاصی بودند یا کلاس خاص و تست خاصی رو استفاده کرده بودند بد نبود). بعدها تو کار و ادامۀ تحصیل هم یکجورهایی از روش اینها الگو برداری میکردم (صادقانه بگم که یکی از دلایل مهمی هم که گاهی من رو به فکر دکترا گرفتن می اندازه اینه که میگم مگه چی از برادم کم دارم که اون این مدرک رو داشته باشه و من نه).
ولی....
ولی این تاثیرها همیشه مثبت و پیش برنده نبوده. چطور؟ تاثیرات منفیش بیشتر تو ذهنم مونده تا اون بالاییها که گفتم. کافی بود حرفی بزنم یا کاری کنم که به مذاق اینها خوش نیاد یا براشون جالب نباشه و یا خیلی بچه گانه و ساده به نظر برسه، فوری مورد تمسخر و تحقیر واقع میشدم و فوری اون حرف یا اون کارم سرکوب میشد. در طول مدرسه و حتی دانشگاه و سرکار هیچوقت نتونستم سر کلاس یا میون جمعی اظهار نظر شفافی کنم چون به نظرم اظهار نظرها و پاسخهای من مواجه میشد با خنده و تمسخر. در حقیقت نمره ها و کار من بود که نشون میداد که حالا من هم یک چیزی مفهمم نه حضورم تو کلاسها. حتی سایۀ این نگاه از بالا روی خودم رو الان هم که تو این سن هستم ، هرچند تلاشهای زیادی کردم و تو خیلی جاها موفق شدم ولی کاملاً ترک نکردم. هنوز هم که هنوزه گاهی از بیان نظرم میترسم به خاطر تایید نشدن، تحقیر ومسخره شدن، هنوزم که هنوزه (این دیگه خیلی جدیه!) توی خیلی از مجالس شاد علی رغم قر تو کمر موندنم نمیرقصم چون نگران خنده دار بودنشم!
فراز که به دنیا اومد تصمیم گرفتم این نقاط ضعفی که انقدر آزارم میده رو کاری کنم نداشته باشه. تاییدش کنم و بیشتر هم روی نقاطی دست گذاشتم که نقطه ضعف خودم محسوب میشند. تا الان کما بیش تو این موارد احساس موفقیت میکنم و امیدوارم همیشه حداقل این احساس رو داشته باشم
(حالا نه اینکه فراز از این نظرا خیلی پرفکت باشه ولی در حد قابل قبولیه به نظر خودم)

خلاصه که قضیه این طوریاست. بعد هم این روده دارزی و صغری کبری رو کردم که خودم رو توجیه کنم که دیروز تو مراسم عقد کنان برادم عین مجسمه یک گوشه ای وایسادم یا خودم رو بیشتر با پذیرایی از مهمونها مشغول کردم در حالیکه مادر شصت سالم و خواهر و خواهرزاده و داداشها و زن داداشها و فراز اون وسط هی قر میدادند و قر میدادندو قر میدادند.( حالا این وسط مادرم رو بگو که با تمام آهنگهای موجود رقصید انگار نه انگار که مادر شوهره !، مادر شوهرم مادر شوهرای قدیم، والله به خدا).
پی نوشت: از این به بعد لیبل جدیدی برای این پستهایی که هی اسرار خانوادگیم رو برملا میکنم رو با اجازتون میگذارم "اسمشو بزار عمقزی"

۱۳۸۷ دی ۴, چهارشنبه

محمود بالا بالا و دختر سرهنگ

تا قبل از اینکه فراز بره مهد، شعرهایی که میخوند رو من معمولاً بهش یاد میدادم. کلاً استعدادش برای یادگیری شعرها بد نبود. این شعرها یا معمولاً شعرهایی بودند که من تو تلویزیون و نواهای بچه ها یاد گرفته بودم و یا شعرهای دوران بچگی خودم بود. مثلاً مثل شعر" داداش جونم خوابیده، آفتاب به روش تابیده"، یا "قوقولی قول خروس میخونه، صبح شده .".،" تپلویم تپلو"، "توپ سفیدم قشنگی و نازی" و غیره. حتی شعر صد دانه یاقوت رو که ما دوم دبستان بودیم هم براش خونده بودم و حفظ کرده بود. ولی خوب در این بین متوجه شدم که فراز به شعرهای روحوضی بسیار علاقه داره. یعنی انقدر سریع یاد میگیره اینها رو که آدم تعجب میکنه . بعد هم با علاقۀ تمام فقط میخواد اونها رو بخونه. نمونه اش اینه:
این درو واکن سلیمون، اون درو واکن سلیمون،
قالی رو بکش تو ایوون، گوشۀ قالی کبوده، اسم دایی محموده،
محمود بالا بالا، سردستۀ شغالا،
انگور و بیار شراب کن، گوشت و بیار کباب کن، بشین و زهرمار کن!!
وقتی میری به بازی، نکنی زبون درازی
(این رو یکبار که رفته بودیم خونۀ یکی از داییهام، چندین و چند بار بنا به درخواست زن داییم خوند! دلیلش هم این بود که من اسم یکی از داییهام محموده، محمود تو خونواده اش شخص قدرتمندیه، از اونطرف، زن اون یکی داییم، قدرت اصلی رو تو خونه داره، و این دو تا قدرت، تاب تحمل همدیگر رو ندارند، یعنی مثلاً خانم این یکی داییم از هرچی برخلاف او ن یکی داییم ، محمود ،گفته میشه استقبال میکنه، و در نتیجه از این قسمت شعر که میگفت "محمود بالا بالا، سردستۀ شغالا"، بسیار خوشش اومد و فراز هم به این ترتیب جای خودش رو تو دل این زندایی باز کرد!)
کلاً شعرهای اون موقع رو با شعرهای الان مقایسه میکنم، میبینم ما اکثراً چه شعرهای درپیتی رو بلد بودیم ها.
حالا این شعربالایی هیچ، یکی از شعرهایی که من بچه بودم میخوندم این بود:
گوجه فرنگی با نمک شور میشه، دختر سرهنگ تو ماشین گم میشه،
بالله طلاقم بده، نصف جهازم بده،
من زن حیدر میشم، از همه بهتر میشم (!!)

یا:
پت پت پنبه، آش روز شنبه،
یه زن دارم کوره، آش میپزه شوره
میگم جرا شوره، میگه چشمم کوره (خوب که چی مثلاً؟!)

بعد هم هرجا که میرفتیم ازمون تقاضا میشد این شعرهای درپیتیمون رو بخونیم. تازه من که مدرسه میرفتم یادمه اینوهم برای معلمها و هروقت تقاضا میکردند که بچه ها کی شعر بلده میخوندم:
غروب که میشه دخترای اهوازی، میان بیرون از خونه با طنازی...( ترانۀ آغاسی)
یا یکی دیگه هم بود در مورد غروب و اینا، آها یادم اومد:
غروبا که میشه روشن چراغا، میان از مدرسه بیرون کلاغا، بعد نمیدونم چی چی، فرار کردم من اونروز زنگ آخر، نرفتم مدرسه تا سال دیگر... (خواننده اش رو نمیدونم کیه)
یا :
تو اون کوه بلندی، که سر تا پا غروه ... (اینم که خواننده اش مشخصه دیگه).
این ترانه ها و ترانه های دیگه رو از بس که مادرم تو خونه موقع انجام کاراش میخوند که ما دیگه از حفظ شده بودیم و فکر میکردیم اینا هم شعره دیگه، میشه خوند.
خلاصه که اوضاعی بود!

۱۳۸۷ دی ۳, سه‌شنبه

بانوی من، قمری من!!!

اول اینکه یک کتابی خوانده ام به اسم "بانوی من، قمری من" نوشتۀ رولد دال و ترجمۀ سهیلا طهماسبی. این نویسنده ،کتابهای کودکان رو معمولاً مینوشته، کتاب چارلی و کارخانۀ شکلات سازی، و هلوی غول پیکر و خیلی از کتابهای دیگه از نوشته های این نویسنده است. به نویسندۀ کتابهای کودکان شهرت داره ولی در این داستانش از کودکان خبری نیست. کتاب بانوی من ، قمری من، پانزده داستان کوتاه داره. روایت داستانها جذاب و پرکششه. آدمهای داستان در عین واقعی بودن، یا خیلی ساده هستند و یا یک خباثت پنهان و بی عذر و بهونه در خودشون دارند. پایان داستانها به طرز شگفت انگیزی تکان دهنده است (به نظر من) چیزی که آدم انتظارش رو اصلاً نداره. بعد هم فکر رو مشغول خودش میکنه. من الان چند روزی هست که فکرم مشغول داستان "ماشین داستان نویسی خودکار" و "پوست " و بعضی دیگه از داستانهاش هست. کلاً جالبه.
من قصد داشتم که این کتاب رو برای وبلاگ راوی بخونم تا علاوه بر نابینایان،کسانی که به این کتاب دسترسی ندارند هم بتونند استفاده کننند، ولی از اونجا که من یک ایرانی شریف هستم، اون قضیۀ بهشت و جهنم ایرانی وخارجی مصداق پیدا میکنه برام. یعنی الان من اینترنتم فکر نکنم سرعت بدی داشته باشه برای دانلود، ولی چی؟، میکروفون ندارم. یعنی داشتیم ها، ولی هرچی میگردم پیداش نمی کنم که نمیکنم. اینشاالله که به زودی زود این میکروفون پیدا بشه و ببینم اونوقت دیگه چیزی کم ندارم.

دوم اینکه هوا ابریه، طبق گزارشهای هواشناسی باید برف می اومده که نیومده. من علاوه بر اینکه گلوم داره میسوزه و درد میکنه و هی دماغم رو میچلونم، نگران اینم که حالا اگه برف نیاد چی؟نکنه خشکسالی بشه امسال ؟ تازه آلودگی هوا هم این چند روزه داره به حد بحران میرسه و صبح میگفت که دارند دوباره از این کمیته های بحران تشکیل میدند!.
بوی سوپ خونه رو گرفته ولی علاوه بر اینکه خونه همچنان نامرتبه و استکانهاس صبح شسته نشدند، فکر میکنم به اینکه این هفته هم رفت، بدون اینکه من یک قدمی به جلو بردارم. عمراً بتونم تو این هوا و با این وضعیت برم وسط شهر، ولی این دیر رسیدن به برنامه هام رو چی کار کنم؟
الان تلویزیون روشنه و یک دکتری داره در مورد افسردگی حرف میزنه و علائمش و نوع حاد و مزمنش!

سوم اینکه فراز همچنان میره مهد و برمیگرده. باید در مورد کاراش و خودش حرف بزنم که بالاخره این کار رو میکنم.

چهارم اینکه از نظراتتون راجع به پست پایین هم ممنون، دیدگاههای شما هم جالب و هم تامل برانگیز بود برام. خود من هنوز گیج این فاصله هایی هستم که به مرور بین دوستیها پیش میاند و آدم رو مردد میکنند.

پنجم: خدا رو چه دیدید، شاید خونه رو که تمیز کردم ، بیام دوباره اینجا بنشینم و درمورد شعهای بچگیام بگم و اینکه چقدر وقتی شعر برای فراز میخونم، یا فراز برای من شعر میخونه، یاد اون موقعهای خودم می افتم.

۱۳۸۷ آذر ۳۰, شنبه

چی بگم؟

الان یک ربعی میشه که صفحۀ بلاگر رو جلوی چشمم بازکردم. به فواصل دوسه دقیقه ای چیزی یادم میاد و مینویسم ولی هنوز به خط دوم نرسیده پاکش میکنم. همیشه که اوضاع یکجور نیست، هست؟ آدم چطور میتونه هرچی تو دلش هست رو بریزه بیرون و نگران قضاوت دیگران نباشه؟
**
از کامنتهی پست قبلتون مبنی بر قشنگ شدن اینجا ممنونم. اگر از گوگل ریدر استفاده میکنید و اگه سیستمتون بلاگر هست، این کارها چیزیه مثل آب خوردن، اگر از گوگل ریدر استفاده میکنید و از بلاگر استفاده نمی کنید هم کار چندان مشکلی در پیش رو ندارید، خیلی از وبلاگها منجمله
مرجان از دل کویر و یک پزشک راهنماییهای خوبی در این مورد کردند که کار انجام شده توسط من طبق راهنماییهای اونها انجام گرفته، هرچند که موفق نشدم مراحل آخرش روطبق راهنماییهای اونها انجام بدم. در مورد فید هم علی رغم اینکه من درستش کردم و میخونم از اینور و اونور در مورد مزایاش ولی چندان برام کاربردی نبوده تا به حال.
**
چی میشد یه روز از خواب بلند میشدم و یک چیزی که دیگه تو ذهنم تبدیل به معجزه شده (بسکه دست نیافتنی شده برای من) به وقوع بپیونده و...، نمیدونم، شاید اونموقع از این رخوت دربیام .

۱۳۸۷ آذر ۲۴, یکشنبه

دارید این تزئینات رو؟

الان یک دو سه ساعتی هست که نشستم و این لینکدونی کناری و فید و این بند و بساط رو برای این وبلاگم درست کردم. بیشتر از قشنگ کردن اینجا، هدفم این بود که ببینم میتونم این کارا رو بکنم یا نه که دیدم بعله. برم ببینم لینکی جا نمونده. چیزی زیادی از گوگل ریدرم نیومده تو اینجا؟ بعدش اصلاً رولینپگ میکنه یا نه.
فکر کنم نصف اون حجم ای دی اس ال ماهانه ام رو هم در این را ه از دست دادم

۱۳۸۷ آذر ۲۳, شنبه

شطرنج بازی فراز

چند روز پیش که شهر کتاب رفته بودیم، فراز اصرار والاصرار که باید شطرنج بخریم!. میگفت که من از علی و مجمد امین (پسرهای هفت و هشت سالۀ برادر و خواهرم) یادگرفتم، خیلی هم بلدم. چیزهای نامفهومی تو خاطرم اومد که انگار یکبار فراز و با اون دو تا در حال شطرنج بازی دیدم. این شد که یک شطرنج گرفتیم و اومدیم خونه.
موقع چیدن مهره ها ، ازش اسم چند تا مهره رو پرسیدم و دیدم که ای، انگار خیلی هم بدک نیست، ظاهراً یک چیزهایی بلده و یه چیزهایی هم طبعاً شاید یادش رفته باشه. این بود که شروع کردم دوباره همه رو توضیج دادن.
موقع بازی، اول من یکی از سربازهام رو جلو بردم. بعد اون یکی از سربازهاش رو آورد جلو . تا حالاش که بد نبود!
سرباز دیگه رو دو تا آوردم جلو، و بعد کم کم این ها به قوانین بازی شطرنج من و فراز توسط فراز جان اضافه شد:
  • وقتی سربازت به سرباز من نزدیک میشه، باید بگه "اطاعت، بله قربان"
  • تو باید اونور خط (خط وسط شطرنج) باشی، من هم اینور خط. اگه من دعوتت کردم بیا تو! ت و هم اگه منو دعوت کردی، من میام اونطرف!
  • وقتی فیلها همدیگر رو دیدند، باید به هم سلام بدند و همدیگه رو بغل کنند! آخه فیلها فقط همدیگر رو بغل میکنند!
  • سربازهای من میتونند به هرطرفی که بخواند برند. ولی سربازهای تو نمیتونند، چون من رئیسم!

هروقت هم میخواست هر مهره ای رو از این سمت به سمت دیگه طبق قوانین خودش ببره، پیتیکو پیتیکو میکرد و یورتمه وار میبردشون. انگار همۀ مهره هاش سوار اسب بودند و جولان میدادند به هر طرفی که دلشون میخواست!.

اگر هم من اعتراضی میکردم ، میگفت "معلومه تو بلد نیستی، بزار بهت یاد بدم!".

صحنۀ دیگه ای هم از اون روز خونۀ خواهرم یادم اومد که محمد امین و علی مثل اسب داشتند از دست فراز فرار میکردند و فراز هم جیغ کشان دنبالشون بود!

**

این اولین پست ای دی اس الی منه. بالاخره نصب شد. تا الان که یکساعتی از نصبش گذشته بدک نیست، ولی انتظار داشتم سرعتی مثل سرعت فرنگستون داشته باشه که نداره ظاهراً

۱۳۸۷ آذر ۲۰, چهارشنبه

اژدهای درون و بشور و بساب

دبروز ازاون روزهایی بود که اژدهای خفتۀ درونم بیدار شده بود و حریف میطلبید. در عین حالیکه هزاران دلیل میتونست وجود داشته باشه برای بیدارشدنش، هیچ کدوم هم خیلی قانع کننده نبودند، همین جمیع "دلایل بیخودی و هردنبیلی" شاید شده بود یک دسته چماق و کوبیده بود سر این موجود خفتۀ بیچاره و ضمن بیدارشدن، دیوانه اش هم کرده بود!.
از صبح اول صبح که از خواب بلند شدم شروع کردم. تو یه خانوادۀ سه نفری که آدم نمیتونه به بچۀ قند عسلش گیر بده، پس چی ؟ انگشت اتهامات، پاچه گیریها، غرزدنها، همه و همه متوجه بابای فراز شد. هزاران دلیل هم برای هرکدوم از این موارد وجود داشت. طرف مقابل اگر در چنین مواقعی ساکت بمونه بد نیست، ولی اگه بخواد دفاع کنه و دلیل بیاره که وای به حال خودش و ما....
برای گردش و استفاده از روز تعطیل و عوض شدن حس و حال، رفتیم کردان و اون دور و اطراف. ناهار هم بیرون خوردیم، و چرخی هم داخل کرج زدیم و برگشتیم، ولی هیچکدوم اینها نتونست این موجود خشمناک چماق خورده رو بخوابونه. همش غر، همش عصبانی... قیامت دیگه.
خونه که رسیدیم، بازهم یک دلیل دیگه برای عصبانی شدن پیدا کردم، رفتم کمی چرت بزنم شاید کمی آروم شم. صدای تلویزیون بلند بود ، تلفن از اینطرف زنگ میزد، بابای فراز رخت و لباساش رو اینطرف و اونطرف پخش کرده بود، فراز نمیخواست بخوابه و میخواست فقط روی تخت با ماشیناش بازی کنه و ... دیگه داشتم مصمم میشدم برای بلند شدن و پرتاب تلویزیون یا تلفن به بیرون از
خونه! (من همچین زواریی ندارم ها، کار، کار همون اژدهاهست!) که نمیدونم چی شد که یکخورده مکث کردم و همون لحظه بلند نشدم. بعضی وقتها یک مکثهایی نا خودآگاه تو زندگی پیش می یاد که آدم بعدش کلی خوش خوشانش میشه. این مکث ممکنه دو ثانیه باشه، ممکنه دو دقیقه باشه، ممکنه دو ساعت باشه، یا ممکنه اصلاً 2 سال باشه ، ولی هرچی هستند که بسیار بسیار نافعند.
تو همین مکث چند لحظه ای نمیدونم چطوری به فکر چای افتادم و اینکه اگه یه چای بخورم شاید حالم بهتر شه!. در حالیکه به این چاچای دوست داشتنی فکر میکردم، آشپزخونه وفویل آلومینیومی چرب شدۀ روی اجاق گاز، چربیهایی که روی دیوار ریخته بوده و مدتها بود تمیزشون نکرده بودم یادم اومد. نیروی پنهانی اومد و دستمو گرفت و من رو بلند کرد و گذاشت تو آشچزخونه. باید یه کاری میکردم! اول از عوض کردن این فویل آلومینومی و تمیز کردن اجاق گاز و تمام سوارخ موراخهاش شروع کردم. چند وقت بود داخل فر رو یک دستمال درست و حسابی نکشیده بودم؟ بعد دیوار که این چربیهای پخش شدۀ غذاها در اثر آشپزی روش جا خوش کرده بودند و هر وقت میدمشون میگفتم" یک وقت مناسب". بعد کلاً اجاق گاز رو جا به جا کردم و تمام زیر و پس و پیشش رو دستمالکشی کردم. چقدر چربی اونجا روی زمین ریخته شده بود و میرفتند که جاودانه بشند. بعد هم اومدم سروقت کابینتها و دستمالکشی کف آشپزخونه و جاروکردن اطااقها و گردگیری و برق انداختن لوازم چوبی و ...

ساعت 8 که شد، دیگه این بشورو بساب رو تموم کرده بودم و چایم رو داشتم میخوردم.
اژدهاهه که خوابیده بودهیچ، آشپزخونه و اطاقها هم سعی میکردند منو بگیرند و ماچم کنند .

۱۳۸۷ آذر ۱۷, یکشنبه

محفل شادمانی در بساط فروشندۀ معتاد!

برادرم میگفت بساطی جلوی یک مغازۀ درب و داغون بوده تو یکی از کوچه هایی که به خیابان آزادی ختم میشند، دو رو بر میدون انقلاب. یه مرد معتاد داد میزده و میگفته کتابهای کمیاب، کتابهای نایاب.. برادرم در حالیکه سه تا کتاب کهنه و رنگ و رورفته رو بهم نشون داد میگفت که این سه تا کتاب از تو بساط باقیماندۀ اون مرد معتاد از همه جالبتر به نظرش اومدند. . اولین کتاب اسمش بود ژولیوس سزار. ورق که زدم چیز جالب توجهی پیدا نکردم، یاد فیلمهای ژولیوس سزاری افتادم و اینکه اونها شاید جالب تر باشند نسبت به این کتاب با برگه های کاهی و فاصله خطوط زیاد. انگار یک ناشر ناشی چاپش کرده باشه. .
دومین کتاب، تاریخ خوارزمشاهیان بود، اسم نویسنده اش به نظرم آشنا اومد. فریدون* خلعتبری. یکزمانی به تاریخ خیلی علاقه داشتم. نمیدونم چرا علاقم به تاریخ کم شده، به نظرم این روزها تاریخ چیز کم مصرف و پر ادعایی می یاد.
سومین کتاب رو که برداشتم، برادرم گفت "نگاه کن اینجا رو ، نوشته پرفروشترین کتاب در لیست نیویورک تایمز". کتاب جلد مشکی داشت. ظاهر گیرایی نداشت. برادرم میگفت که فروشندۀ معتاد گفته "رو کتاب خوبی دست گذاشتی" . اینو با ادای حرف زدن اون مرد و لهجۀ معتادی میگفت و میخندید. هیچوقت نمیتونم از صورت احسان(برادرم) بفهمم که واقعاً منظورش چیه، مسخره میکنه؟ جدیه؟ چیه؟
عنوان کتاب بود" محفل شادمانی". نمیدونم چرا با اینکه میدونستم رمانه، باز هم بعد از شنیدن و دیدن "پرفروشترین" این آنتونی رابینز و کتابهای روان پروری(!) از این دست به نظرم اومد که الان کمتر طالبشون هستم. ورق زدم. یک سری تعریف و تمجید از طرف نیویورک تایمز، واشنگتن پست و... سال انتشار ، هفتاد و سه بود، یعنی سالی که من وارد دانشگاه شده بودم. " فکر نکنم همچین مالی باشه، تا حالا که اسمش رو نشنیدم، نه تجدید چاپی، نه چیزی" . نویسنده، امی تان، تاحالا نشنیدم. مترجم، مریم بیات، اینو هم همینطور، همینطوری ورق زدم و رسیدم به صفحۀ اولی که داستان شروع میش:

"زن سالخورده قویی را به خاطر می آورد که سالها قبل آن را به قیمتی مفت خریده بود. فروشندۀ بازار لاف میزد که این قو زمانی اردکی بوده و به امید غاز شدن گردنش را کش میداده است و حالا، نگاهش کن!زیباتر از آن است که خورده شود.
سپس زن و قو در حالیکه گردنهایشان را به سوی آمریکا کش داده بودند، اقیانوس پهناوری را درنوردیدند که هزاران فرسنگ پهنایش بود. هنگام سفر، زن در گوش قو زمزمه میکرد:" در آمریکا دختری شبیه خودم خواهم داشت، اما در آنجا هیچ کس به او نخواهد گفت که مقیاس ارزش او به بلندی آروغ شوهنر او بستگی دارد. در آنجا هیچ کس او را با کوچکی و حقارت نخواهد نگریست زیرا من کاری خواهمکرد که او انگلیسی را با لهجۀ کامل آمرکایی صحبت کند. در آنجا او مشغول تر از آن خواهد بود که فرصتی برای غصه خوردن به دست آورد!. او نیت مرا درک خواهد کرد، زیرا این قو را به او خواهم داد- مخلوقی که با ارزش تر از آن شده که گمانش میرفت."
اما هنگامی که زن به سرزمین جدید وارد شد، مامور ادارۀ مهاجرت قو را از زیر بغل او کشید و زن را در حالیکه سراسیمه دستهایش را تکان میداد و تنها پری از آن قو به یادگار در دستش باقی مانده بود، تنها رها کرد. سپس انقدر فرمهای جوراجور برای پرکردن به زن دادند که فراموش کرد برای چه آمده و چه چیزی را پشت سر باقی نهاده است.
آن زن اکنون سالخورده شده است. دختری دارد که تنها با یادگرفتن زبان انگلیسی رشد کرده است و بیشتر از افسوس، کوکا کولا قورت میدهد. اکنون مدتی مدید است که زن میخواهد تنها پری را که از آن قو برایش به یادگار باقی مانده است به دخترش بدهد و بگوید:" شاید این پر به نظر تو بی ارزش بیاید، اما از راه دوری آمده. با خود حامل تمام نیتهای خیر من است". زن صبر کرد. سالهای پی در پی، تا روزی که بتواند خواسته اش را به انگلیسی سلیس و آمریکایی برای دخترش ادا کند.


همین صفحه به عنوان مقدمۀ بخش اول کافی بود که به شدت راغب خوندن کتاب بشم و تا تمومش نکردم زمنیش نگذارم.

داستان کتاب دربارۀ مهاجرته، عشق مادر و فرزندی، آرزوهای گم و فنا شده ، خوشیها و ناخوشیها، دور شدن از آداب و سنن و... داستان مادران چینی که فرزنداشون رو در سرزمینی جدید به دنیا آوردند، مادرانی که از گذشتۀ خودشون بیزارند و هرچه تلاش میکنند برای تربیت موفق فرزندانشون با فرهنگی غیر از فرهنگ خودشون و در کشوری دور از اونچه که در گذشته آزارشون میداده ، ناموفق میمونند، چون خودشون نتونستند گذشته اشون رو به طور کامل فراموش کنند و روی اون باقی موندند. دخترا اینا رو میبیند و میفهمند ولی زبونی برای برقراری ارتباط با هم پیدا نمیکنند. دورند از هم، خیلی دور در عین حالیکه نزدیکند به هم، خیلی نزدیک....

به نظرم خیلی عالی بود و ارزشش خیلی بیشتر از کتابهایی هست که میخونم و به چاپ چندم رسیدند.
نمیدونم آیا تجدید چاپ شده یا نه؟ نمیدونم چرا با اینهمه نثر شیوا و قشنگ (که حتی ترجمه هم نتونسته از بار اون کم کنه) و اینهمه حرف ، انقدر مهجور مونده. تو اینترنت با لغات فارسی دنبالش گشتم و چیزی پیدا نکردم،
یعنی چرا این کتاب که اینهمه ازش لذت بردم، گمنام مونده؟ شاید هم گمنام نیست و من از گمنام نبودنش بیخبرم؟هان؟ شما این کتاب رو خونده بودید؟
پی نوشت: اسم کتاب به زبان انگلیسی هست:The Joy Like club، اسم نویسنده هم:Amy tan

آیا من "بشر" هستم؟

مدتی پیش تو وبلاگی که الان یادم نیست اسمش چی بود، یک جمله ای نوشته شده بود که فکرم رو برای مدتی مشغول کرد، نوشته ای به این مضمون بود که "بیایید از حقوق بشر دفاع کنیم، ولی نوع بشرش رو خودمون انتخاب نکنیم"
این " انتخاب نوع بشر" به نظر من خیلی حرف داره. میدونید، به نظر من یه عدۀ بسیار قلیلی تو دنیا هستند که به این " نوع بشرش" اهمیت ندند و در واقع نیاند بین اینهمه بشر تو این دنبا، یک عده ای رو به عنوان بشر انتخاب کنند.
اکثر مدعیان حقوق بشر از نظر من، انتخابگر هستند و انتخاب نوع بشرشون بستگی به جریان غالب (یا سخن غالب) داره. جریان غالب ، زبان رسانه های غالبه و در حقیقت به نظر من، "بشر بودن " یک بشر رو رسانه ها تعیین میکنند. صاحبان این رسانه ها هم بسته به منافعشون ، بشر رو تعریف میکنند. فرضاً اگر حرکت یک مسلمون بر خلاف میل و خواستۀ اونها باشه، اون رو به انحاء مختلف و با مغلطه کاری و بازی با کلمات، یک نوع حماقت، یک نوع جهل دینی و یا یک عملیات تروریستی تعریف میکنند. اونها هستند که جریانی رو به وجود می یارند، بهش بال و پر میدند و یا در همون نطفه خفه اش میکنند. در حقیقت حرکت و زندگی و اهداف، متاثر از رسانه هاست و تعیین بشر بودن یک انسان و احقاق حقوق برای این بشر هم کار رسانه هاست و بستگی به منافع صاحبان این رسانه ها داره.
اینها هستند که ممکنه زوم کنند رو اعدام یک حیوان بشر نما تو یک کشوری که نه تنها سودی به حالشون نداره بلکه از جهاتی خطر هم محسوب میشه و این شخص رو که ممکنه چندین زن و کودک و انسان دیگه رو به قتل رسونده باشه ، اسم بشر روش بگذارند و و مدعی احقاق حقوق بشر برای این شخص میشوند ودر عوض این کار تو یک جای دیگۀ دنیا چشمشون روروی قتل عام و "بشر کشی" یک عده مردم (فرض کنید مردم رواندا) که دفاع از حقوق اینها هیچ سودی براشون نخواهد داشت ، میبندند. اونها هستند که تعیین میکنند چه زمانی حقوق بشرو دموکراسی رو تو عراق به بوق و کرنا ببندند و برای دفاع از حقوق این بشرهای مظلوم لشکر کشی کنند و ...
خلاصه که تعریف بشر با اونهاست.
شما قبل ازاینکه فکر کنید بشر هستید، باید به این فکر کنید که تو معیارهای اونها برای بشر بودن میگنجید یا نه!









۱۳۸۷ آذر ۱۳, چهارشنبه

دوماد دوماد ، شازده دوماد!

چند روز پیش میون جمعی بودیم و تلویزیون روشن بود. بعد از چند لحظه آهنگ شادی از تلویزیون پخش شد و فراز هم به صورت خودکار پرید وسط و شروع کرد به نانای کردن. طبعاً خیلی ها بدشون نمی یاد که زنگ تفریحی اینچنینی بین صحبتها برقرار بشه و شروع کرده بودند به دست زدن و آفرین گفتن. یکی از میون اون جمع در حالیکه دست میزد گفت:" انشاءالله داماد بش..."
فراز یکدفعه از رقصیدن باز ایستاد و با کمی اخم و طمانینه جواب داد: "ببین، من میخوام بزرگ که شدم خلبان بشم نه داماد، فهمیدی؟"
اون شخص:" آخه آدمی که انقدر قشنگ میرقصه ، حیفه داماد نشه که"
فراز: " رئیس خلبانها، خلبانهایی که بلدند برقصند رو دوست داره، واسۀ همین من باید خلبان بشم"!


ظاهراً فراز دامادی رو یک شغل میدونه ، نه چیز دیگه!، بعد هم توجه دارید که اصولاً کم نمیاره!

**

۱۳۸۷ آذر ۱۱, دوشنبه

تو کی یکساله شدی بچه دماغو؟!

اومدم از حال و وضعم تو این روزها بگم و بگم که حال و روزم این روزها همش منو یاد اون خوابی* میندازه که یک شب تو ده دوازده سال پیش دیدم و الان بعد از مدتها با تمام جزئیاتش یادم مونده و یادم نرفته و هیچوقت هم انگار یادم نمیره ، که نگاهم افتاد به این گوشۀ صفحه. پیش خودم فکر کردم که پارسال اینموقع ها بود انگار که من نوشتن تو این وبلاگم رو شروع کردم . این شد که دقیق شدم توآرشیو و اولین پست و دیدم، بعله، دقیقاً در چنین روزی من سال گذشته در این وبلاگ را گشودم.
پس ... به افتخارم یک دست و هورای بلند ...
ممنون از همه تون که همراهم بودید.



نکته: از اونجا که الان ساعت پنج دقیقه به دوازده نیمه شبه، فکر نمیکنم این پست من با این سرعت اینترنت زپرتی درست در سالروز وبلاگم هوا بشه (آیکون غم و غصه و درد و بلای عالمو کنج دل من براز...)



* تو اون خواب، خودم رو تو یک شهربزرگ با ساختمونای بزرگ و آدمای بزرگ میدیدم. داشتم از پیاده رو میرفتم و محو تماشای چراغونیای شهر وساختمونا و مغازه ها و آدمای اونجا بودم. یکدفعه زمین زیر پام شل شد. تا بیام به خودم بجنبم، دیدم که دارم میرم تو زمین، یعنی فرو میرفتم. صدام اولش در نمی اومد. شاید چون گیج و ویج بودم. شاید چون مثل همیشه کند انتقال بودم. ... نمیدونم ...هرچی بود که اولش نه جیغ کشیدم و نه داد زدم. ولی وقتی دیدم که همینطوری بیشتر و بیشتر دارم میرم پایین، فهمیدم که نه ... انگار شوخی نیست، شروع کردم به جیغ زدن، دستامو بلند کرده بودم و هوار میزدم. همه از کنارم رد میشدند و هیچ کس حتی به من نگاه هم نمیکرد. حتی اونهایی که تنها بودند. انگار هیچ کس منو نمیدید ، هیچ کس صدای داد منو نمیشنید...
خیلی بد بود... خیلی...



-هرچی فکر کردم که چی میتونم صدا کنم این وبلاگم رو، چیزی بهتر از بچه دماغو به ذهنم نرسید (حداقل در این ساعت شب ،اسمی با مسما تر از این اسم پیدا نکردم! باشد که بزرگتر که شد این خصلت دماغو بودنش رو هم ترک کنه و تبدیل بشه به یک بچۀ مودب و تمیز و لپ گلی ! ) .
ببخشید منو با این عنوان انتخاب کردنم.




Google Analytics Alternative